شاه ایکس در روز بادنجان

0 views
0%

یکروز صبح جمعه من خیر سرم کپه مرگمو گذاشته بودم دیدم یکی داره عربده میزنه بادمجون بادمجون بدم نگاه به ساعت کردم دیدم یکربع به هفته محل نزاشتم گفتم میره از این وانتی های دوره گرد بود که بلند گو میگیرن دستشون عربده میکشن اینقدر هم شعور نداره که اخه ادم شش صبح روز جمعه زمستون بادمجون میخواد چیکار میخواد بکنه تو کونش تو همون حالت خوابو بیداری گفتم میره ولی جاکش ول کن نبود صداشم طبق روال ماشین در حال حرکت که از شما دور میشه کم نمیشد محله ما چند تا از اینا داره که من برای هر کدومشون اسم گذاشتم یکی که همیشه برای محصولاتش شعر میگه پسته بخورغصه نخور شفتالوی خراسان بخور ببین چه اسان اسمشو گذاشتم بابا طاهر بی شورت یا اون یکی که میگه چهار کیلو سیب هشت هزار تومن دو کیلو سیب چهار هزار تومن یک کیلونیم سیب برابر است با جاکش پشت بلندگو معادلات ماکسول رو حل میکنه اسمشو گذاشتم استاد و به همین ترتیب اما این یکی جدید بود اخر دیدم فایده نداره پاشدم دیدم جاکش صاف جلو در خونه ما وایساده سرمو از پنجره بردم بیرون داد زدم گمشو برو دیگه چون همزمان با من داشت تو بلند گو عربده میزد صدامو نشنید پشت بلند گو گفت بادمجون میخوای با دست اشاره کردم برو محل نزاشت دوباره با اون صدای کیریش شروع کرد عر زدن منم صدامو بلند کردم داد زدم جاکش مگه نمیگم گمشو دستشو گرفت به جلوی شلوارش الت تناسلیشو گرفت دستش حواله ما داد یهو خون دوید به مغزم پله ها رو دوتا یکی کردم رفتم پایین درو باز کردم دقیقا جلوی خونه ما پارک کرده بود رفتم جلو کشیدمش به فحش با این فرق که جوابایی که اون به من میداد از پشت بلند گو بود ظرف یکی دو دقیقه همسایه ریختن تو کوچه که ببینن چه خبره دیوار به دیوار ما دو تا برادر زندگی میکنن که جفتشون بدنسازن بچه های باحالین پدرام داداش بزرگه یه چند دفعه ای به من گفته بیا بریم بدنسازی منم جواب می دادم بعدا یعنی راستش سالها بود که میخواستم برم اما فراخی باسن نمیزاشت بالاخره یه بار باهاشون رفتم از در که رفتم تو دیدم یه عده پسر رو از طناب اویزون کردن استاد داره با تخته چوبی میکوبه به شیکمشون اون طرف هم هفت هشت نفر دراز کشیدن یه استاد دیگه داره رو شیکمشون راه میره عین شکنجه گاه های قرون وسطی خلاصه دیدم اینجا اصلا جای من نیست یعنی اگر بخوایم صادق باشیم همیشه منم که دیگران رو ازار میدم برعکسش اصلا منصفانه نیست برگشتم از پله ها رفتم بالا و دیگه هرگز از صد متری باشگاه هم رد نشدم تا اینکه سربازیم افتادم گردان تکاور ارتش وسط بیابون انچنان پدری ازم در اوردن که تلافی همه اون باشگاه نرفتنام در اومد اما یکمی هم دفاع شخصی یادم دادن که برای ادم زبون درازی مثل من واقعا از نون شب واجب تر بود جدی میگم شما ها باورتون نمیشه تاحالا چند دفعه ملت دسته جمعی با چوبو چماق گذاشتن دنبالم که کتک کشونم کنن خلاصه یه کوچولو بلدم از خودم دفاع کنم از وانت کشیدمش پایین و دعوا شروع شد یهو راننده وانت که یک پسر لاغر اندام بود پیاده شد بیاد کمک رفیقش که پدرام بازوشو گرفت نزاشت خلاصه درگیر شدیم اخر تونستم بازوش رو خم کنم که دولا بشه رو عقب وانت برای رو کم کنی شلوار کردیشو کشیدم پایین اسکل شورتم پاش نبود پدرام مثل این بچه شونزده ساله ها که برای اولین بار جنده میارن با یه لحن مسخره هی داد می زد بعدش من بعدش من چپ چپ نگاش کردم همسایه هام که انگار دارن فیلم سوپر میبینن زل زده بودن حس میکردم منتظرن بکنمش رگ مردم ازاریم زد بالا دستمو دراز کردم یه بادمجون بر داشتم سعی کردم فرو کنم تو باسن یارو اما هرچی زور زدم سرش پخ بود نرفت تو ملتم مسخره بازی در میاوردن چرتو پرت میگفتن زودباش دیگه یخ کردیم خب فلان فلان شده ها برین خونتون مگه پول بلیط دادین خلاصه اخرش بی خیال شدم یه بادمجون کوچیک قلمی برداشتم این یکی راحت رفت تو شلوارشو کشیدم بالا گفتم یه دفعه دیگه تو محله ما عر بزنی موقع رفتن کل میوه هاتو به جای پشت وانت باید تو کونت حمل کنی در حالی که بادمجون تو کونش بود یه لگد حوالش کردم چپید تو ماشین و رفتن ما هم رفتیم تو و خوابیدیم فکر کردم قضیه همونجا تموم شد اما نمیدونستم که اونروز سپیده دم یک تغییر اجتماعی بزرک در تاریخ کشورمون است چیزی که نمی دونستم این بود که وقتی اون اتفاق میوفتاد یکی از دخترهای محل به اسم سپیده داره کل جریانو با گوشیش فیلم برداری میکنه اصولا این اخلاق دختراست حتی اگر زلزله هم بیاد ممکنه لخت مادرزاد بدون تو کوچه اما بدون گوشی نمیان چند روز بعد وقتی داشتم بر میگشتم خونه دیدم یه دختر داره از روبرو میاد توجه نکردم وقتی از کنارم رد شد یهو گفت چطوری بادمجون قبل از اون اخرین باری که کسی منو بادمجون خطاب کرده بود برمیگشت به دوران کارکردنم در انبار شرکت دوستان واقعی من در سایت که اینقدر معرفت داشتن که حداقل یه بار به تاپیک من مردم ازاران نامدار جایی که خاطرات کرم ریختنامو مینویسم سربزنن در جریانش هستن اما برای دونستن بی معرفتا شرکت قبلنا یک انبار داشت که من در دو ماه اول ورودم اونجا کار میکردم لباس کار یکسره سبز تیره داشتیم کامیون میومد من جلوی در وای میسادم ورودی و خروجی اجناس رو تو تبلت ثبت میکردم سه بعد از ظهر که دخترای دبیرستانی تعطیل میشدن میومدن از جلوی انبار رد میشدن ما رو تو لباس سبز میدیدن داد میزدن خیار سبزا رو ببین سالادیش چند پوستتو بکنیم و از این کسشعرا حاجی هم دستور اکید داده بود مزاحمت فراهم نکنید جواب هیچ کسو ندید چون لباس نو نداشتن یه کهنه به من دادن که همون ماه اول پاره شد حاجی پول داد به من گفت برو هشت دست لباس کار از میدون گمرک بخر منم رفتم سه رنگ بود قهوه ای سبز بنفش عمدا بنفش تیره خریدم که متلکا تموم شه فرداش با نیش باز دم در انبار وایساده بودم که دخترا بیان ببینن دیگه سبز نیستم ضایع شن یکیشون که قد بلند بود و تقریبا هر روز که با دوستاش رد میشد یه چیزی بار من بدبخت میکرد تا منو دید داد زد إإإإإ ادامه تحصیل دادی شدی بادمجون در دوران بچگی اینقدر اسکل بودیم که ناظم میگفت جوری داد بزنید مرگ بر امریکا که صداتون تا امریکا بره ما هم باورمون میشد اما اونروز صدای خنده دخترا به قدری بلند بود که فکر کنم راست راستی تا خود امریکا رفت اونا که رفتن من تا یه ساعت مثل مترسک خشکم زده بود زل زده بودم به افق و ارام ارام اشک میریختم خلاصه به دختره نگاه کردم گفتم شما گفت اسمش سپیده است و اونروز کذایی که من با وانتیه دعوام شد منو دیده بعدش یه چند باری تو محله دیدمش خیلی مختصر سلام علیک کردیم تا یه عصر پنج شنبه ارش اسکل تپه با ماشین اومده بود دنبالم اینم با دوستاش داشتن میومدن یهو داد زد کجا میری بادمجون من به ارش گفتم بشین بریم اما این بدبخت دختر ندیده گفت داریم میریم پارتی اینام پررو پررو گفتن ماهم میایم هیچی رفتیم خونه یکی از بچه ها که یه جورایی مرید منه دو تا تابستون پیش تو چت با یه دختر ایرانی مقیم سوئد که میخواست برای تابستون بیاد ایران اشنا شد و قرار سکس گذاشتن وقتی دختره رسید ایران این بدبخت به عالمو ادم رو انداخت برای خونه خالی اما کسی بهش مکان نداد یعنی یا نداشتن و الکی پز مکان مردمو رو میدادن یه چندتایی هم که داشتن میگفتن ما هم باید دختره رو خلاصه اخرش اویزون من شد به یه دختر اهل حال زنگ زدم راهنمایی کرد فلان پارک بوته های بلندی داره عصرا پشت بوته ها ش مکان دخترپسراس بیچاره رفت اونجا طرف ساعت یازده ظهر به من زنگ زد فلانی گفتم چیه گفت شهر داری دیشب اومده بوته ها رو از ته زده چیکار کنم گفتم بشاش پاش دوباره سبز شه من چمیدونم چیکار کنی یهو یادم افتاد که یکبار مسعود راجع به محل کارش پاساژ کونیا مراجعه شود به ماجراهای مارکوس پولو برام گفته بود که اهالی پاساز رو پشته بوم یه تیکه موکت انداختن و کس به پستشون میخوره میبرن اونجا میکنن در پشته بام هم همیشه بازه سرایدار اخر شب قفل میزنه میره اینم دختره رو برد اونجا دوساعت بعد زنگ زد که فلانی در پشته بوم از داخل قفله و ما این بالا موندیم گفتم به مسعود یا اون یکی زنگ بزن گفت جواب نمیدن به مهدی پسری که شغلش تاسیسات بود زنگ زدم یه بار ازم خواست یه کارت با کلاس براش طراحی کنم که تو مهمونیا بده به دخترا منم از برنامه قدیمی بنر عکس اون سوپوره رو که جارو دستشه گذاشتم رو کارت زیرش نوشتم مهدی اسم فامیلش میکند شما را زیرشم شمارشو نوشتم یه طرح دیگه هم زدم تو یه پوشه به اسم شماره دو ذخیره کردم فکر کردم میره چاپخونه طرح مسخره رو میبینه زنگ میزنه شاکی میشه میگم طرح اصلی تو پوشه شماره دو است اما این رفت یو اس بی رو داد داخلشم نگاه نکرد طرفم گرفت صد تا چاپ کرد ازش بدجوری از دستم شکار بود گفت دستم بهت برسه تیکه تیکت میکنم گفتم طرح اصلی کجاست چند وقت بعد چیزی ازم خواست گفتم باشه ولی هم بابت کارتها بی حسابیم هم یکی بهم بدهکاری گفت قبوله خلاصه یکی بهم بدهکار بود گفتم میخوام یه قفلو بشکنی بدون سوال قبول کرد با ماشین اومد من هم خودمو رسوندم ته پاساژ پله داشت که به سمت بالا می رفت شانس تخمی ما پیرمرد سرایدار رو پله ها نشسته بود پنج شنبه بود و طبقات بالا که دفتر و اداری بود بسته بود یه زن جلوتر از ما بود خواست بره بالا هر کاری کرد راهش نداد مهدی به من نگاه کرد گفت چکار کنیم گفتم صبر کن فکر کنم به اطراف نگاه کردم دیدم اونور خیابون یه زن با عینک افتابی تو یه ماشین شیک گرونقیمت نشسته یه فکری به سرم زد از تو جیبم یه اسکناس در اوردم رفتم طرفش گفتم اون خانم پولداره که تو اون ماشین شیکه نشسته گفت اینو بدم به شما بگم اگر یه لحظه بری پیشش بازم بهتون پول میده خرپیره پاشد رفت من سریع به مهدی اشاره کردم دوید رفت بالا قفل رو شکست و من هم از پاساژ رفتم بیرون که برگشت یقمو نگیره خیلی سریع اومدن پایین دختره معلوم بود ترسیده گریه کرده بود رفتیم به سمت ماشین اون دو تا عقب نشستن منم صندلی مسافر جلو اما مهدی یه پاش تو ماشین بود یه پاش رو زمین همینجوری وایساده بود گفتم مهدی چیو نگاه میکنی بشین بریم گفت فلانی اونجا رو ببین برگشتم دیدم پیرمرده سرایدار با اون زنه تو ماشین دارن دعوا میکنن اونم چه دعوایی من هم تصمیم گرفتم مثل یک شوالیه واقعی مراجعه شود به داستان شوالیه تاریکی بزارم شجاعتم هدایتم کنه در نتیجه مثل مرد فرار کردیم اونروز من یکی از اشتباهات بزرگ زندگیمو کردم و گذاشتم اینا هم بیان پارتی سپیده و دوستانش چپیدن تو ماشین و رفتیم به محل پارتی وقتی رسیدیم یاسی و دوستاشم اونجا بودن در طی مهمونی سپیده و یاسمین با هم اشنا شدن یعنی اگر دقیقتر بخواین یاسی دید من با سپیده اومدم سوال پیچش کرد که منو از کجا میشناسه اونم جریان بادمجون رو گفت و فیلمو تو گوشیش بهشون نشون داد و این اغاز بدبختی های من بود قبل از پایان مهمونی همه مردم ازاران نامدار اون فیلمو دیده بودن یاسی که الهی زیر گل بره گفت در طول تاریخ این جماعت دوره گرد همیشه مزاحم مردم بودن چه الان که با وانت میان چه دوران قدیم که با اسبو الاغ میومدن تو کوچه ها عر میزدن و مردم رو زابرا میکردن پس حالا که برای اولین بار در تاریخ کشورمون یکی جلوی اینا وایساده نباید بزاریم غبار زمان و گرد فراموشی این گوشه روشن تاریخ کشورمون رو زیر خودش دفن کنه یاسی پیشنهاد کرد این روز خاص سوم دی باید رسما در تقویم ها درج و تبدیل به یک مناسبت ملی بشه که مردم بابتش به هم تبریک بگن و برای هم کارت پستال بفرستن و خلاصه طبق معمول بروبچ تا تونستن بارمون کردن من برای عوض کردن موضوع از ارش اسکل تپه پرسیدم حالا چه مرگت بود منو کشوندی اینجا ارش گفت یه فکری دارم دوستانی که مردم ازاران نامدار رو دنبال کردن با ایده های نبوغ امیز ارش مثل حمله به بسیجی ها و قانون ارش شوالیه تاریکی و اشنایی کامل دارن اما جهت دونستن بقیه هر وقت این یه ایده میداد یه چند سانتیمتری به قطر چاک نشیمنگاهمون اضافه میشد خوشبختانه از ایران رفت وگرنه چاک کونم الان رسیده بود به پس گردنم ولی چون بچه ها بدجوری بهم کلید کرده بودن چاره ای نبود گفتم چیه جواب داد الان یک سری وب سایتایی هستن که فیلم ها رو دوبله و زیر نویس میکنن و بابت حق اشتراک پول میگیرن اما همشون فیلمای معمولیه تو که زبانت قویه بیا فیلم سوپر ها رو براش زیر نویس فارسی درست کنیم فیلمو با زیر نویسش بزاریم تو سایتمون برای دانلود حق اشتراک بگیریم اینجوری کلی پول در میاریم منم گفتم میخوای فایل صوتی هم براش بزاریم ما در نقش مردها حرف میزنیم تو هم به جای زنا حرف بزن بعدشم میگیریم مثل خر میزنیمت موقع اخو اوخ کردن صداتو ضبط میکنیم میزاریم رو فیلم دوستان هم توپخانشون رو گرفتن سمت ارش داشتن اسکلش میکردن که یکی ازبروبچ اومد سمت من این دوست ما تحت تاثیراین توهمه که از شعرای معاصر قرن حاضره اما مثل داوینچی اینقدر از زمان خودش جلوتره که کسی اشعارشو درک نمیکنه کلا اشعارش یه چیزیه تو مایه بیت سوم شعری که من برای قسمت اخر فصل اول مردم ازاران گفتم اصلا معنی نداره فقط قافیه شعرو جور میکنه همیشه میگه مهم نیست شعر معنی داشته باشه یا نه فقط مهمه که ردیف و قافیه اش جور باشه اینجوری کسایی که میشنون و متوجه نمیشن فکر میکنن به علت بی سوادیشون معنیشو نمیفهمن و برای حفظ ابرو و وجهشون صداشون در نمیاد یه چیزی تو مایه اون خیاطی که برای پادشاه لباس نامرئی دوخته بود و میگفت افراد نالایق این لباسو نمیبینن درباری ها هم برای اینکه کسی فکر نکنه لیاقت ندارن هی به به و چه چه میکردن همیشه ارزوش این بوده که دیوان اشعارشو چاپ کنه که خودشو به دخترها از شعرای معاصر معرفی کنه و برای شماره دادن یک نسخه از کتابشو که عکس خودش پشت جلدش چاپ شده امضا شده بده دستشون تا اینکه حجم مزخرفات این دوستمون به حدی میرسه که یک کتاب کامل میشه اینم میزنه زیر بقلش از این انتشارات به اون انتشارات که هیچ جا قبولش نمیکنن اخرین جایی که رفته بود طرف یه ورقی زده بود کتابشو بعد ازش پرسیده بود منبع فلسفی اشعار شما چیه اینم که اصلا نمیدونست منبع فلسفی چیه یهو حول شده بود گفته بود گاو لویزان یارو چند ثانیه خشکش زده بود بعد گفته بود بفرمایید باهاتون تماس میگیریم گفتم حالا از من چی میخوای گفت تو اینقدر ادعای کتاب خوندنت میشه میتونی یه معنی مفهومی چیزی برای این جور کنی که وقتی برای دفعه دوم رفتم اونجا اگر ازم پرسید این یعنی چی کم نیارم منم گفتم باهات تماس میگیرم دوستان که طبق معمول منتظر سوژه بودن گفتن تو اگر کتابتو چاپ کنی اسم گلو بلبل روش بزاری کسی نمیخره باید یه اسم شاخ روش بزاری که تو ویترین مغازه جلب توجه کنه پرسید مثلا چی هر کی یه کسشعری گفت اخرش قرار شد برای انتخاب اسم مجموعه اشعارش رای بگیریم که به اون اسم کتابش چاپ بشه در نهایت عنوان پیشنهادی سیروس گوز را از من بخواه با حداکثر اراء برنده شد خلاصه اینقدر اسکلش کردن بدبختو که پاشد رفت دیگه هرگز خبری ازش نشد یاسی گفت فلانی هوس باغ کردم گفتم باغ عموی سیروس هست پنج شنبه ها میشه رفت گفت نه اکیپتون رو نمیخوام بیان فقط خودمون دخترا باشیم و خودت گفتم من باغ ندارم گفت فامیلاتون چی جواب دادم شوهر عمم باغ داره عموم هم همینطوراما جفتشون به خونم تشنن گفت چرا جهت اطلاع شما نمیدونم یادتون هست یا نه تو سریال ماه پیکر سلطان مراد یه کنیز داشت به اسم صنوبر که دیگه خوشگلیو لوندیو به درجه اخرش رسونده بود یعنی مودبانه بگم اخر کس بود یه شب خونه باغ پدر بزرگم بودیم دقیقا همون شبی که صنوبر با لباس قرمز توری داشت جلوی شاه می رقصید نصفه شب پاشدم برم اب بخورم دیدم عموم داره با تلویزیون بی صدا حریم سلطان میبینه سر همونجاش بود که صنوبر تو اطاق خواب شاه قر میداد عموم وسط سالن جلو تلویزیون وایساده بود دستش تو شلوارش بود پشتش هم به من بود جعبه کلینکسو برداشتم از بقل زدم به بازوش یهو ترسید برگشت بدون حرف دستمال کاغذیو تعارفش کردم گفت این چیه گفتم برای اون کاری که دارید انجام میدین لازمتون میشه عموم گفت چرا چرت میگی اومدم اخبار ببینم وضع هوای فردا رو بفهمم گفتم منم دستمال کاغذیو برای وضعیت ابوهوای شورتتون تقدیم کردم نزدیک بود نصفه شبی به قتل برسم که پدربزرگم اومد گفت چه خبرتونه کوتاه اومد و من زنده موندم قضیه شوهر عمم هم اینه که چند سال پیش پدرم یکی از اپارتمان های مجتمعش خالی شد ما پولدار نیستیم یک معمار خونه قدیمی دو طبقمون رو کوبید پنج طبقه ده واحدی ساخت نصفشو معمار سازنده برداشت پنج واحد هم رسید به بابام دنبال مستاجر خوب می گشت به شوهر عمم سپرده بود عصرش مادرم اومد گفت مهمون داری تعجب کردم رفتم پایین دیدم پسرهای عمه کوچیکم اومدن با پسر های اون یکی عمم که در جریان خاطره فرار کسمغزها سکه تو کون معتادها فرو میکردن اشتباه نشود من از اینا خیلی بدم میومد چند سال پیش شوهر عمه ام ارث پدریشو گرفت اولین کاری که کرد یک اپارتمان و یه پژو دویستو شش برای عمم خرید گفت این بابت مهریه شما اما چون عمم از هیچ کدوم استفاده نمیکرد پسرعمه هام اپارتمان رو کرده بودن خونه خالیشون و با ماشین هر روز میرفتن کسبازی تا اینکه دختر عمم با یک مفتخور حرفه ای ازدواج کرد اول اپارتمان و بعد ماشین رو از دست پسر عمه هام دراورد در نتیجه اقایونی که تا سر کوچه زورشون میومد پیاده برن و با ماشین میرفتن و هر روز به گفته خودشون کسهای متنوع از خیابون بلند میکردن میبردن اپارتمان اساسی خوردن به کویر تا اینکه قضیه اپارتمان پدرم پیش میاد اینا میان خونه ما حسابی منو تحویل میگیرن تاپاله ها یادشون رفته بود وقتی ماشینو خونه داشتن هر وقت فامیل دور هم جمع میشدن فقط شرح فتحو فتوحاتشون رو تعریف می کردن و هر کدوم از پسرهای فامیل التماس میکرد دو ساعت مکان لازمم خیلی جدی بهش میگفتن دوست دخترتو میفرستی میاد پیش ما میکنیمش بعد زنگ میزنیم میای بالا تو هم نفر اخر میکنیش درضمن حواست جمع باشه ما کس ندیده نیستیم هر کسیو نمی کنیم پس اگر خوشگل نیست خودتو کوچیک نکن اصلا نیارش من هیچ وقت ازشون چیزی نخواستم چون تو فامیل برای تابلو نشدن اصلا شیطنت هامو رو نمیکنم و چون نوه بزرگتر فامیلم خیلی سرد با کوچیکتر ها برخورد میکنم اصلا رو نمیدم به کسی اینه که وقتی دیدم خیلی گرم برخورد میکنن شک کردم گفتم چیزی میخواین گفتن اره کلید اپارتمان باباتو کش برو به مام بده که تا وقتی خالیه اونجا مکان عشقو حالمون باشه گفتم اولا من دزد نیستم دوما باشم هم از پدر مادر خودم نمیدزدم سوما از پدر مادرم هم بخوام دزدی کنم دیگه برای چی به شماها کلید بدم با یک لحن خاص و جدی گفتن فامیل باید هوای فامیلو داشته باشه جواب دادم ولی وقتی پسر داییتون پسر عمو کوچیکه من از شما مکان میخواست برای دوست دخترش که درسش تموم شده بود داشت از تهران میرفت کشت خودشو مکان بهش ندادین گفتن اونو بی خیال تو بزرگتری باید هوای مارو داشته باشی گفتم خیالتون راحت باشه صد در صد یه فکری به حالتون میکنم اینا رفتن من داشتم فکر میکردم چطوری انچنان ضد حالی بهشون بزنم که دیگه تا زندن برای من تعیین تکلیف نکنن تا اینکه اخرش یه نقشه ای به ذهنم رسید پی نوشت دوستان قسمت دوم رو یه پاراگرافش رو بیشتر نتو نستم بنویسم دو روزه حس نوشتن ندارم معلوم نیست کی تموم بشه میخواستم به روال همیشگیم تا اخرش بنویسم بعد همه رو یکجا ارسال کنم اما دوستان کچلم کردن اینقدر سراغ این خلو چلا رو ازم گرفتن پس تا اینجاشو براتون میفرستم بقیشم طلبتون بنویسین رو یخ ادامه نوشته شاه

Date: April 15, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *