شاه ایکس در طلوع مردم آزاران ۳

0 views
0%

8 4 8 7 9 87 8 7 8 9 8 3 8 8 1 8 7 9 84 9 88 8 9 9 85 8 1 8 9 85 8 2 8 2 8 7 8 1 8 7 9 86 2 قسمت قبل ظهر وقتی با باتوم به کون لخت دژبانهای سابق ضربه میزدم احساس واقعا خوبی داشتم بدون اینکه بدونیم اولین کرم ریختن دسته جمعی گروه مردم ازاران رو تجربه کردیم اونروز نمیدونستم دارم هیولایی رو خلق میکنم که قراره ده ها نفر رو در سالهای اینده به سراغ روانشناس و تیمارستان بفرسته ولی یک شور درونی در من بیدار شده بود همیشه کرمامو تنها ریخته بودم برای اولین بار یک نیروی نظامی منسجم برای انجام نقشه هام در اختیارم بود مثل پسرهایی که اولین سکسشون رو تجربه میکنن همه به شدت خوشحال بودن و دلشون می خواست راجع بهش حرف بزنن اون لحظه طلوع راستین مردم ازاران بود من هم با نیش باز شاهد جریان بودم البته اگر میدونستم همونطور که مخترع گیوتین با همون دستگاه گردن زده شد هیولایی که به وجود اوردم قراره سالهای سال بلای جون خودم بشه همونجا اول اونا رو میکشتم بعدم خودمو اما اونروز روز خوبی بود تا اینکه بیسیم صدا کرد و فهمیدم احضار شدم به خاطر بی موقع بودن کسی تو غذا خوری نبود سرگرد بدون کلام به صندلی جلوش اشاره کرد هنوز درست نشسته بودم که اولین گلوله رو شلیک کرد تو فکر میکنی کی هستی بعد از چند لحظه مکث ادامه داد اینقدر جلوتو نگرفتم پررو شدی نکنه توهم برداشتتت که راست راستی اینجا قدرت داری تمام کارهایی که انجام دادی از تعویض دژبانها و چیزای دیگه انجام شد چون من بهت اجازه دادم افشین قبل از اینکه لوحه دژبانی رو بهت بده از من اجازه گرفت تو جریان کلانتر بازی هاتم هستم جلوی فروشگاه بهداری و جاهای دیگه کی به تو اجازه داد از طرف من از سروان سی تا ابلاغ بگیری چرا من هیچ کدومو ندیدم حمله لفظی همچنان ادامه داشت و من ساکت بودم اخرش بعد از چند لحظه سکوت گفت چرا لال شدی جواب دادم چون نمیدونم سوالهای شما مجازی است یا واقعا جواب میخوای با عصبانیت همراه با تمسخر گفت نه خواهش میکنم مارو روشن کنید جواب دادم ابلاغ ها رو برای قربانیهای افشین گرفتم اما مشخص شد میتونیم با یک تیر چند تا نشون بزنیم پرید تو حرفم گفت یعنی تبعید هرکی بهت گفت بالا چشمت ابروست من به دژبانها گفته بودم ازت اطاعت نکنن در ضمن منو بازی نده بچه جون قربانیهای افشین کارتشونو دو هفته قبل از اینکه تو ابلاغ هارو بگیری گرفتن برگشتن خراب شده خودشون اینبار نوبت من بود که با تمسخر بگم مطمئنید جناب سرگرد گفت اون تهدیدی که باهاش کارتو پیش میبری کشتن و دفن تو این بیابون میتونه برا خودتم اتفاق بیوفته پس منو عصبانی نکن جواب دادم شما چهارده تا از قربانی ها رو میشناسید درست اما کی گفته افشین فقط به بچه های اون دوره تجاوز کرده از کجا معلوم چند روز دیگه که دوباره هجدهم ماهه یه عده دیگه دقیقا با همین مشکل نیان جلو مگه افشین لیست قربانیهاشو به شما گزارش داده که مطمئنید همشون رفتن گفت اگر بقیشون تو یگان هستن چرا اون دو نفر رو هجده روز تو بازداشتگاه حبس کردی جواب دادم چون شایعه پخش شده توسط من اینه که اون چهارده نفر تبعید شدن نه ترخیص اضافه خدمتشون رو ندیده گرفتیم که شاکی نشن دهنشون رو تو اداره کل باز نکنن شایعه تبعیدشون به خاش سوراخ جهنمی دورتر از زاهدان رو پخش کردیم که بقیه جرات سرو صدا و شورش نداشته باشن به علاوه اگر حقیقت پخش می شد اونوقت مشکل جدیدی به وجود میومد الان قربانی های افشین با یه معاینه ساده قابل تشخیصن اما اگر همه جا مپیچید افشین هرکیو کرده اضافه اش بخشیده میشه چه تضمینی وجود داشت که هر کسی اضافه بالای یک ماه داره یکیو مثل خودش پیدا نکنه نوبتی کون هم نزارن که اضافه رو بپیچونن کیر افشین رنگ نمیداد که بگیم این کونش قرمزه پس کار افشین بوده اون یکی سبزچهارخونه پس کار یکی دیگس مجبور بودیم از ترس ابرو ریزی همه رو ول کنیم برن اما حالا اونایی که از ترس تبعید صداشون در نیاد اضافشون رو میکشن میرن اوناییم که بخوان شلوغ کنن اینبار به جای بخشش چون ابلاغ ها دست خودمونه به جای اداره کل مستقیم میفرستیمشون اردوگاه کار جایی که اصلا مرخصی نداره چون میدونن هر سربازی بره مرخصی محاله دیگه برگرده دوسال باید جون بکنن دو ماه مرخصیشون رو اخرش یکجا بهشون میدن اونجا اگر هم بگن میخوایم بریم اداره کل گزارش بدیم که کون دادیم اخرش یا اینه که فکر میکنن میخوان از اردوگاه فرار کنن جدی نمیگیرنشون یا جدی میگیرن و نتیجش اینه یقین میکنن اینا اینکاره ان اینقدر اونجا هر شب کونشون میزارن که قضیه اینجا اصلا یادشون میره ولی احتمال قوی برای بدتر نشدن شرایط خفه خون میگیرن در هر سه حالت شر از اینجا کنده شده به علاوه شما خوشتون بیاد خوشتون نیاد هر ماه باید ده تا نیرو بفرستین به اردوگاه اینجوری کسایی که خدمتشون تموم شده و جایگزینشون اومده رو تو اضافه خدمتشون میفرستین اونجا کمبود نیرو هم به وجود نمیاد درضمن تا زمانی که اخرین سربازی که قبل از رفتن افشین به اینجا اومده ترخیص نشه کارد رو گلوی ماست البته برای حل دائمی اون مشکل هم من یک نقشه دارم راجع به فروشگاه پرسیدید کمبود اب هر روز داره بیشتر فشار میاره اب برای خوردن نیست بعد پرسنل چپو راست جلوی سربازای تشنه روزی چند بار میرن دوش میگیرن سه تا سرباز فقط به یکی از پرسنل که از حموم در اومده بود نگاه کردن با دست اشاره کرده بود بیاین جلو طفلکیا فکر کردن میخواد یکم اب بهشون بده هم کتکشون زد هم تا اخر شب بدون دادن یک قطره اب کلاغ پر بردنشون تو یگان حرفه که یه روز بریزن تو حموم افسرای در حال دوش گرفتنو اینقدر بزنن که بمیرن شما میگی تا امروز منو تحمل کردی امروز کاسه صبرت لبریز شده جناب سرگرد سربازها هم تا یه حدی تحمل دارن اگر از یه حدی بیشتر فشار بیارین یا خود زنی میکنن شلیک گوله به پا که باعث معافیت می شد یا اگر جنسشون مثل من باشه مافوقشون روبا گلوله میزنن حقوق که از روز اول تا روز اخر یک ریال نمیدین میگین پول نداریم جیره نظامی لباس پوتین و که امضای سیو دو قلم گرفتید فقط سه قلم تحویل دادید بهداری که حتی یه قرص هم نداره سروان همشو فروخته پولشو گذاشته جیبش حتی اب خوردن هم از این بچه ها دریغ میشه خدمت سخته درست اما اینجا شرایط از اونی که دولت تعیین کرده هم سخت تره چون همه میخوان تا میتونن از سربازای بدبخت پول در بیارن جناب سرگرد شورش اینجا فقط مساله زمانه دیرو زود داره سوختو سوز نداره تهدید کردنم تا یه زمانی جواب میده اون کلانتر بازی های من همش سوپاپ اطمینان بود سانزو گفته همیشه برای دشمنت یک راه فرار بزار وگرنه تا اخرین نفس میجنگه اجازه خرید اب از فروشگاه یه سوپاپ اطمینانه که تنش رو بین سربازا کاهش میده یک راه حل برای تشنگی افسر نگهبان میخواست اون سرباز بدبختو که از شدت خونریزی نیمه بیهوش بود رو بفرسته بالای برجک که نگهبانی بده اگر میرفت جنازش میومد پایین مرگ سرباز برای افسر نگهبان اهمیتی نداشت اما مطمئن باشید اگر بازرس میومد همخدمتیاش همه چیزو میگفتن پزشکی قانونی تشخیص میداد به علت خونریزی مرده بعد سوال پیش میومد چرا پاسبخش سر نزده یا اگر زخمی شدن تو پست قبلی بوده چرا دوباره فرستادنش اون بالا پای بازرس به اینجا برسه فاجعه است چون صد تا مورد تخلف اینجا برای پیگیری هست من یکساعت دوندگی کردم حکم گرفتم با امبولانس فرستادمش شهر به منشی گفتم برگه دو هفته مرخصی صادر کرد پنج شنبه که رفتم دیدنش برگه رو بهش دادم خانوادش از بیمارستان ببرنش شهر خودشون قضیه رو جارو کردم زیر فرش اون کارایی که شما بهش میگین کلانتر بازی داره تنش رو از بین میبره شورش رو عقب می اندازه نمی خواستم شما رو درگیر کنم اما حالا که حرفش شد برای ادامه کارم دو تا چیز از شما میخوام اول اینکه به عنوان فرمانده انتظامی پایگاه همین الان بریم بهداری رو بازدید کنیم بگید میخوام موجودی دارو ها رو ببینم قفسه رو نشونتون میده قوطی ها رو بردارید باز کنید همش خالیه اگر یک قلم دارو اونجا بود هر چی گفتمو پس میگیرم همین الان تبعیدم کنید اگر نه شاید وقتشه یه تکونی به اینجا بدیم سرگرد به مدت دو یا سه دقیقه کامل ساکت بود انگار داشت فکر میکرد بعد بدون حرف بلند شد دنبالش رفتم مستقیم رفت بهداری موجودی دارو رو خواست قفسه قفل دار رو باز کردن تک تک قوطیا رو باز کرد دید خالیه انداخت زمین به من گفت تو برو بیرون نیم ساعت بعد با سروان اومدن بیرون سرگرد کف دستشو به حالت توقف به سمت من گرفت یعنی دنبالمون نیا بعد ها خودش برام تعریف کرد که سروان اول انکار کرده بعد سعی کرده بندازه گردن دکتر اخرش به التماس افتاده قرار شد گزارش نکنن دزدیشو فقط بهش انتقالی بدن بره یه جای دیگه اونم مبلغی برابر ارزش شش محموله دارویی جیره یکسال بهداری که دو ماه یکبار برامون میفرستادن رو به پادگان برگردونه که در مقابل سالها دزدیش در مقام مسئول بهداری چیزی نبود قرار شد دکتر با ماشین به شهر بره و با مقداری از اون پول دارو تهیه کنه به سرگرد گفتم خودم میبرمش شما یه زحمت بکشید یه معرفی نامه و تقاضا برای هلال احمر بنویسید سرگرد گفت هلال احمر چرا ارتش خودش بهداری داره جواب دادم درخواست این همه دارو از بهداری ارتش کلی سوال به وجود میاره حالا که نمیخواید رسما دزدی رو گزارش کنید بهتره قضیه از یه کانال دیگه ای حل بشه در ضمن می خوام به دکتر بگم به تعداد همه واکسن ضد بیماری های رایج رو بگیره باید همون روز اول ورود سربازا به اینجا تزریق میشد اما دیر انجام دادن بهتر از هرگز انجام ندادنه لطفا دستورشو بدین سرگرد گفت پول مفت نیست ولخرجی میکنی جواب دادم واکسینه کردن سربازا برای شما چهار تا تا منفعت داره اول اینکه اگر سربازها مریض نشن استعلاجی نمیدین و در نتیجه کمبود نیرو ندارین دوم اگر سربازا فکر کنن بهشون اهمیت میدین یکم تنش کمتر میشه سوم حواسشون به موضوع کرم پرت میشه و از مسائل دیگه غافل میشن و از همه مهمتر چهارم این قضیه کثافت کاری افشینو برای همیشه پاک میکنه چون سرگرد درست متوجه نشده بود بلاجبار توضیح دادم در جریان کارای ابوطالب که در ازای پول زیاد سربازا رو نصفه شب حموم راه میداد که هستین گفت بله اصلا دیگه برای حمام سرباز نمیزاریم شبا استوار پیر مسئول تانکر اب درشو قفل میکنه گفتم ولی خیلیا حد اقل یکبار اونجا حموم کردن با کمک منشی یگان شایعه ای پخش میکنیم که تو لوله های اب حمام تخم کرم بوده و اولین علامت الوده شدن بدن به طور جدی بی حالی است که در اون گرما و تشنگی حالو روز همه بود سربازها باید واکسینه بشن که بدنشون کرم نزاره وگرنه خطر مرگ هست به منشی میگم لیست کسایی که اضافه خدمت بالای یکماه دارن رو در بیاره پزشک موقع معاینه چشماشون وانمود میکنه که شک کرده و به افراد لیست میگه برید پشت پرده لخت شید و به بهانه بررسی وجود کرم روده سوراخ مقعد رو بازبینی میکنه اگر مشخص شد سکس دائمی مقعدی داشتن اسمشون رو یاد داشت میکنه اینجوری بدون اینکه کسی حتی خود قربانی ها شک کنن لیست کامل کسایی که افشین اون بلا رو سرشون اورده دستمون میاد میتونیم در گروه های ده تایی یک ماه قبل از روز پایان خدمتشون بفرستیمشون اردوگاه یکماه بعد از رفتنشون از اینجا در روزی که فکر میکنن قراره ترخیص بشن تازه میفهمن افشین اضافه ها رو از پرونده در نیاورده اما دیگه نمیتونن برگردن اینجا اونجا هم اعتراض نتیجه ای نداره یکبار برای همیشه این قضیه تموم میشه در مورد دکتر هم خیالتون راحت باشه کاملا قابل اعتماده سرگرد پرسید ازکجا میدونی جواب دادم اولا ازش اتوی سنگین دارم دوما دوبار بهش تاکید کردم که قضیه معاینه اون چهارده نفر رو به سروان نگه که اگر یک روزی قرار شد از شر سروان خلاص بشین سروان نتونه از گزارش کردن اون افتضاح جنسی به اداره کل برای تهدید و مجبور کردن شما به ندیده گرفتن کثافت کاریاش استفاده کنه چیزی که نمیدونستم این بود که سرهنگ فرمانده کل پادگان پشت سرم وایساده و داره حرفامونو گوش میده سرهنگ همون مرد مهربانی بود که روز اول به من اب خنک تعارف کرده بود ایشون یکی از مهربان ترین انسانهایی بود که در زندگیم دیدم هر سرباز صفری بهش احترام میزاشت دست سرباز رو از کنار گوشش میگرفت میاورد پایین با هر دو دست باهاش دست میداد و میگفت راحت باش پسرم برای اینکه سربازها مشکلاتشون رو بهش نگن همیشه افسر نگهبان یا یکی از کمک افسرنگهبان ها پشت سر سرهنگ راه میرفت سربازها به شدت تهدید شده بودن که حق ندارید با سرهنگ حرف بزنید حرفام که تموم شد صدای خنده اش باعث شد برگردم ایشون رو دیدم و احترام گذاشتم گفت راحت باش پسرم میبینی که لباس فرم تنم نیست بعد به سرگرد گفت بالاخره دعای افسرا بالا رفت خدا لنگه خودتو نصیبت کرد سرگرد گفت کم لطفی نکنید این کجاش مثل منه سرهنگ ازم پرسید پسرم کسی تا به حال شیطان خطابت کرده گفتم زمان تحصیلم کل مدرسه بعدشم یه چند نفری چند صد نفری چطور گفت ما اینجا به سرگرد میگیم شیطان صحرا خندم گرفته بود اما جرات خندیدن نداشتم سرهنگ گفت از کارهات خبر دارم سرگرد همه چیزو برام تعریف کرده سرهنگ در موردت حق داشت تعجب کردم سرهنگ از حالت چهرم متوجه تعجبم شد وگفت پارتیت رو میگم جواب دادم با این اسم فامیلی فقط یک نفر رو میشناسم یکی از دوستان پدربزرگم که بازنشسته ارتشه و درجه سرگردی داره جواب دادن خیر این اقا بازنشسته نیست ظاهرا پدربزرگ مرحوم من بدون اطلاع من از یکی از همکارای سابقش که پسرش راهش رو ادامه داده بود و وارد ارتش شده بود خواسته بود که پسرش پارتی من بشه اون اقا هم که در ستاد کل فرماندهی ارتش درجه سرهنگی داشته توصیه نامه ای برای من می نویسه و برای فرمانده پادگان ما ارسال میکنه که این پسر مال یک خانواده نظامیه و از خودمونه بعد رو به سرگرد کرد و گفت روز اول که بهت گفتم اینو بزار دژبان ارشد مخالفت کردی حق داشتم یا نه یهو همه چیز برام روشن شد اگر بخش دلقک وجود من رو حذف میکردی سرگرد از هر لحاظ ورژن چهل ساله نظامی خود من بود چون منو بزور بهش تحمیل کرده بودن ازم متنفر شده بود و به دژبانها گفته بود از دستوراتم اطاعت نکنن که بی لیاقتیم ثابت بشه ولی یه جایی بین مسیر نظرش راجع به من عوض شده بود سرگرد پرسید تو مثلا خبر نداشتی گفتم این مکالمه چون مدرکی برای حرفم ندارم نتیجه ای نداره ولی اگر میدونستم پارتی دارم حتما ازش خواهش میکردم منو بندازه تهران اینجا افتادن که دیگه پارتی نمیخواست سرهنگ گفت خواسته پدربزرگت بود که جای سخت باشی می خواست محکت بزنه به هر حال اگر اینجا ناراحتی میتونم سفارشتو بکنم بری اداره کل تو شهر گفتم حتما لطف بزرگی میکنید اما قبلش یک خواهش دیگه هم دارم ممکنه به من اجازه بدید هفته ای یکشب جلوی فروشگاه وایسم سرباز ها جلوی خود من یکی یکی بیان اب معدنی و مایحتاجشون رو از فروشگاه بخرن خودم نظارت میکنم که به هیچ وجه به کسی سیگار داده نشه فقط اب و مایحتاج اولیه اینجوری هم وضع سربازها بهتر میشه هم درامد بوفه بالا میره سرهنگ جواب داد بسیار خوب چهار شنبه از ساعت شش تا ده شب به شرط بودن خود شما خرید از بوفه برای سربازها ازاده کاوه خبر رو پخش کرد و سربازهای بیچاره صف کشیدن نزدیک ساعت هفت بود که سرهنگ در میان گشت عصرگاهیش سری هم به ما زد ایشون واقعا مرد خوشقلبی بود یک انسان واقعی هرجا هست خدا نگهدارش باشه وقتی اومد سربازهای داخل صف احترام گذاشتن و مداوما از ایشون تشکر میکردن مثل همیشه استوار یکم کمک افسر نگهبان همون مادر جنده ای که به من گفت میخوای خودتو بفرستم بالای برجک دنبال ایشون راه افتاده بود که یه وقت کسی به ایشون گزارش نده سرهنگ برگشت چند تا سرباز رو دید که یه گوشه وایساده بودن و زل زده بودن به اینایی که با دستهایی پر از خوراکی و اب میرفتن به سمت قرارگاه مشخص بود که میخوان حرف بزنن ولی از استوار و تنبیه های بعدش می ترسیدن سرهنگ هم متوجه شد با دست گفت بیاید جلو بعد پرسید چیزی میخواین بگین شما بیچاره ها ترسیده بودن سرهنگ دستش رو دراز کرد و با یکیشون دست داد ولی دستشو ول نکرد و گفت راحت باش پسرم حرفتو بزن من دیدم موقعیت برای یه شیطنت کوچک مناسبه بلند و جدی گفتم جناب سرهنگ اصلا اونجوری که استوار میگه نیست بسیار هم مهربان و با درکه راحت حرفتو بزن بعدم با لحن عادی به سرهنگ گفتم چون تهدیدشون کردن اگر خبری به شما بدن تنبیه میشن ساکتن صدای عمیق شدن چاک کون استوار رو میشد به وضوح شنید سرهنگ گفت نترس پسرم نمیزارم هیچ کس تنبیهتون کنه سرباز گفت شش ماهه اینجاییم حتی یک ریال هم بهمون حقوق ندادن سربازای قدیمی هم که ترخیص میشن هیچ کدوم حتی یک ریال دریافت نمیکنن همیشه میگن دولت حقوقتون رو نداده که ما به شما بدیم ممکنه بگین به اندازه خریدن یکم اب از حقوقمون بهمون بدن ما خیلی تشنه ایم یک لبخند مهربان جزو همیشگی ظاهر سرهنگ بود اما یکدفعه مثل کسی که با مشت تو شکمش کوبیده باشن صورتش در هم رفت انگار در یک لحظه چهره ای از گوشت و خون تبدیل به صورتک سنگی یک مجسمه مرمری شده بود حتی نفس هم نمی کشید بدنش جوری ثابت بود که به زنده بودش شک کردم بعد با لحنی جدی به استوار گفت بیسیم بزن باباخانی بیاد اینجا کسی که احضار شد یک کارمند غیر نظامی و مسئول امور مالی پایگاه بود مردی پنجاه ساله با پیرهن سفید و شلوار خاکستری سری کوچک و طاس ریش بزی و سبیلی که قسمت بالاییش بر اثر دخانیات زرد رنگ شده بود سرهنگ پرسید چرا حقوق سربازا رو ندادی جواب داد دروغ میگن همشون گرفتن سرهنگ پرسید ترخیص شده ها چطور باباخانی گفت اونا رو هم خودم پرداخت کردم سرهنگ گفت شماره و ادرس همشونو تو پرونده ها داریم اگر از شهر زنگ بزنم با تک تکشون حرف بزنم اونا هم حرف شما رو تایید میکنن گفت خوب ممکنه بزنن زیرش سرهنگ بلند خطاب به سربازا گفت شماها حقوق ماه گذشتتونو گرفتین همه گفتن نه پرسید ماه قبلش چی جواب همون بود اینبار بلند تر پرسید اخرین باری که حقوق دریافت کردین کی بوده همه گفتن تا حالا ندادن به باباخانی نگاه کرد طرف گفت یه فرصت بدین خصوصی توضیح میدم سرهنگ گفت لازم نیست به استوار گفت بیسیم بزن مسئول انبار با یک قفل نو بیاد اینجا طرف قفل نو رو با جعبه اش اورد سرهنگ خودش به در فروشگاه قفل زد و کلیدها رو برداشت بعد به سربازا گفت میگم حسابداری میزان حقوق عقب افتاده شما رو دقیقا مشخص کنه بعد میاید اینجا به اندازه طلبتون جنس بر میدارید اب یا هرچی که خواستین حق کسی ضایع نمیشه به کارمند گفت شما با من بیا حس کردم قضیه یکم عمیق تر از اون چیزیه که به نظر میاد صدای نحس استوار مانع ادامه افکارم شد گفت نه فحش اون شبتو یادم میره نه کار امروزتو به هم میرسیم جناب سروان منم با پوزخند گفتم با اینکه کون پلاسیده دوست ندارم اما قبول خشن که دوست داری گفت مگه شوخی دارم باهات با یه لحن خونسرد گفتم وقتش که شد اون سرباز زخمی رو احضار میکنم با جناب سرهنگ چهار نفری میشینیم مفصلا راجع به جریان اون شب حرف میزنیم اونروز ارزو میکنی کاش با یه کون دادن ساده سر ته قضیه رو هم اورده بودی بعد رفتم دژبانی به بهزاد گفتم به بچه ها بگو از الان نفری دو ساعت پست جلوی فروشگاه دارین هر کس بجز جناب سرهنگ خواست قفلو باز کنه با بی سیم خبر بدن نمیدونستم چرا اما حس بدی داشتم فردا طرف عصر پیک های ارتشی پیداشون شد محموله نامه های اداری رو بردم ساختمون فرماندهی سرگرد تنها پشت میزش نشسته بود تا منو دید گفت سروان رو که به گا دادی مسئول امور مالی رو هم پشت بندش موندم کی میای سراغ من تعجب کردم سرگرد گفت خودتو به اون راه نزن از اولم نقشت همین بود چون می دونستی فروشگاه مال باباخانیه پیشنهاد کردی به سربازا اجازه خرید بدیم ظاهرا مسئول امور مالی حقوق سربازا رو نمیداد باهاش جنس میخرید میریخت تو فروشگاه به پرسنل میفروخت فروشگاه سابقا انبار تاسیسات بود چون خالی افتاده بود با گرفتن اجازه از سرهنگ اونجا رو تغییر کاربری داده بود من از این جزییات خبر نداشتم فقط برای حل مشکل تشنگی اون پیشنهاد رو دادم اما سرگرد چون نگهبانی که جلوی فروشگاه گذاشته بودمو دیده بود فکر میکرد اینا همش یه نقشه حساب شده بوده به سهراب جقی بگم یه شعر دویست بیتی در باب مظلومیت من بگه یا زوده یکی از کارمندای حسابداری با ترفیع مسئول امور مالی شد حقوق بچه ها رو حساب کرد بعد خودش اومد تو فروشگاه نشست بچه ها اومدن برای خرید در کمتر از دو روز فروشگاهو کاملا خالی کردن چون فروشگاه اجناس رو با سود میداد با مبلغی کمتر از بدهی واقعی میشد کل حساب سربازا رو صاف کرد باباخانی مادر مرده قرار شد یکسال بدون حقوق کار کنه و تا تصفیه شدن کامل بدهی سربازا از جیب خودش اب معدنی بخره بزاره تو فروشگاه حدود یک ماه بعد اتفاق غیر منتظره ای افتاد ساعت نزدیک دوازده بود داشتیم با بچه ها تو دژبانی ورق بازی میکردیم ارش داشت می باخت قرار بود اگر این دست هم ببازه رای بگیریم که یا همه رو چلو کباب مهمون کنه یا اهنگ بزاریم برامون استریپ تیز کنه وسط بیابون گیر کرده بودیم درکمون کنید که دیدیم یکی زد به شیشه پنجره رو به بیرون ارش رفت نگاه کرد گفت از نیروی انتظامیه در اون صحرا هشت تا پایگاه نظامی وجود داشت یعنی کلا منطقه نظامی بود دوستان یه جوکی هست شاید شنیده باشید یه بابایی مداوما برای بچه هاش از خاطرات شکارش تعریف میکرده اخر بچه هاش میگن شما اینهمه تغریف میکنی ماروهم یه بار ببر شکار خلاصه میرن تو جنگل تا عصر باباهه هیچی نمیتونه بزنه اخر یه پرنده تو اسمون میبینه با دقت تمام اول هدف میگیره بعد شلیک میکنه پرنده مادر مرده در حال خونریزی و سقوط از اسمون داد میزنه اخه کدوم خری کلاغ شکار میکنه قضیه زندگی من بدبخت بود واقعا سوال بود برام مملکت به این بزرگی کدوم خری اومده وسط اون بیابون رو برای ساختن پادگان انتخاب کرده اونم هشت تا درو باز کردم یه سروان نیروی انتظامی بود به سختی احترام گذاشت داشت میمرد جوابشو دادم گفتم بچه ها بهش اب دادن نفسش که جا اومد گفت یه مینی بوس زندانی رو داشتن میبردن به اردوگاه معتادین که ماشین خراب شده و تو صحرا گیر کرده بودن بیچاره تنهایی چهار ساعت تو بیابون راه رفته بود تا رسیده بود به پایگاه ما گفتم شما بشینید تا من بیام رفتم ساختمان اسایشگاه پرسنل برای پیدا کردن سرگرد اما تو تراس جناب سرهنگ رو دیدم ظاهرا بی خواب شده بود احترام گذاشتم با یک لحن پر از محبت پرسید اینوقت شب اینجا چیکار میکنی پسرم قضیه رو گفتم گفت برو دعوتش کن به دفتر من گفتم اجازه میدین خلع سلاحش کنم گفت نه با این وجود طاقت نیاوردم بهش گفتم میتونید سلاحتون رو نگه دارید اما فشنگ هاتون رو باید تحویل بدین به دفتر سرهنگ راهنماییش کردم ده دقیقه بعد سرهنگ به من دستورات متعددی داد بلافاصله بچه های موتوری رو بیدار کردم اون دسته از افراد دژبانی رو هم که سر پست نبودن بیدار و مسلح کردم اتوبوس پرسنل به همراه دو تا جیپ از دروازه خارج شد کاروان کوچک زیر نور ماه صحرا رو شکافت تا به مینی بوس رسید به خاطر عجله یادمون رفت اب برداریم دو تا سرباز وظیفه و یک گروهبان در بیرون مینی بوس مخصوص حمل محکومین وایساده بودن وسط مینی بوس مثل در سلول زندان دیواری متشکل از میله وجود داشت درو باز کرد هشت تا محکوم اومدن پایین مکانیک ها رو پیاده کردیم که مینی بوس رو راه بندازن و باهاش بیان پایگاه خودمون زندانی ها رو سوار کنن ببرن همه رو سوار کردیم و بردیم پایگاه خودمون سربازها تو دژبانی خوابیدن گروهبان و سروان هم در قسمت افسرها زندانی ها رو هم انداختیم بازداشتگاه سربازای نیرو انتظامی گفتن اینا به باند زورگیر بودن زنا و دخترا رو تو کوچه های تاریک خفت میکردن گفتم چه این چه ربطی به معتادا داره گفت اردوگاه معتادین رو تغییر کاربری دادن به محل نگهداری زندانیایی که جرمشون شرارته به بهزاد گفتم وقتی مینی بوس اومد زندانیا رو ببره بیدارم کنه ساعت هشت بود که با جیغ جیغ ارش پاشدم ظاهرا سرگرد پشت بیسیم منو میخواست یه پیرمردی تو پایگاه ما بود به اسم بابا رحیم مسئول خشکشوئی واطوشویی پایگاه بود لباس پلنگی بدون علائم می پوشید بدون کلاه و پوتین همیشه با دمپایی بود مرد خیلی مهربانی بود همه دوسش داشتن بنده خدا داشته از جلو بازداشتگاه رد میشده که اوباش از پنجره روی در فلزی سرش داد زده بودن مرتیکه بگو برا ما صبحونه بیارن باور کنید تا امروز نمیدونم سرگرد چجوری از همه چیز خبر دار میشد به بچه ها میگفتم سوراخ کونتون رو هم بگردین اگه سرگرده اونجام دوربین کار گذاشته در حالی که سعی میکردم صدام خواب الودگیمو لو نده جواب بی سیمو دادم سرگرد اول قضیه توهین به بابا رحیم رو گفت بعد با یه لحن خیلی عصبانی سرم داد زد برو صبحونشونو بده بعد کپه مرگتو بزار منم حالا یا چون از توهین به بابا رحیم واقعا عصبانی بودم یا لحن عصبی سرگرد گولم زد دوزاریم بد افتاد گفتم زنگ بزنید هر دژبانی سر پست نیست باتوم برداره بیاد دسته جمعی رفتیم بازداشتگاه انچنان صبحانه ای به اون مادر مرده ها دادیم که احتمالا مزش تا همین الان زیر زبونشونه فانتزی سرباز اسرائیلیمو کامل پیاده کردم اول صبحی جیگرم حال اومد از مینی بوس خبری نبود ظاهرا مکانیک ها نتونسته بودن راهش بندازن مسئول اصلی موتوری با چند تا کیف ابزار سوار بر جیپ به محل مینی بوس رفت وقتی برگشتن سروان گروهبان و سربازهای نیرو انتظامی به همراه زندانیا سوار شدن و رفتن سروان موقع سوار شدن زندانیا از من پرسید چرا اینا اینقدر لتو پارن جواب دادم احتمالا جا خوابشون عوض شده بد خوابیدن بعد رفتنشون پنج دقیقه نشد سرگرد منو احضار کرد پشت میزش نشسته بود گفت شد ما یه روز از دست تو ماجرا نداشته باشیم اون چه غلطی بود کردی گفتم شما گفتین بهشون صبحونه بدین یهو سرگرد عر زد الاغ منظورم این بود که نونو پنیر بهشون بدی نه اینکه بزنی لتو پارشون کنی من سرمو خاروندم گفتم اهان در اطاق سرهنگ باز بود بلند بلند داشت میخندید صداش میومد بقیه پرسنلم نیششون باز بود خودمم خندم گرفته بود اما میدونستم بخندم همونجا شهید راه وطن میشم در حالی که لبمو از داخل دهان گاز میگرفتم احترام گذاشتم برگشتم تو راهرو پام رو پله اول بود که ترکیدم سرگرد از همون پشت میزش داد زد کیرخر دوستان وقتشه که قضیه ویروس رو براتون تعریف کنم به گفته اکثر ادمهایی که منو میشناسن من ناقل یه جور ویروس ذهنی هستم که تو هر محیطی میرم ادمهای اطرافم بهش مبتلا میشن هر جا میرم روز اول همه جدین اما در محور زمان همه دلقک میشن و شروع میکنن به مسخره بازی جناب سرگرد وقتی با من ملاقات کرد یه ادم فوق العاده جدی بود که نگاهش کوه رو می شکافت ولی وقتی خدمتم تموم شد بدبخت یک دلقکی شده بود که باید می دیدین میگفتن راه میره با خودش حرف میزنه خلاصه بنده خدا کمپلت قاطی کرد دو روز بعد طرف عصر بود رفتم گشت موقع برگشتن بیرون در یه جیپ خاکی سبز تیره دیدم از تاجیک پرسیدم داستان چیه گفت یه سرگرد نیرو انتظامی اومده دیدن سرگرد خودمون داشتیم حرف میزدیم بی سیم صدا کرد سرگرد احضارم کرد رفتم بالا دیدم دو نفری نشستن داخل دفتر جناب سرهنگ تا اومدم داخل سرگرد خودمون با دست منو نشون داد گفت اینه وردار ببر خیرشو ببینی نوشته شاه

Date: November 23, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *