از خونه سحر که اومدم بیرون هوا تاریک شده بود سوز خیلی سردی میومد کیفم رو باز کردم که یه نخ سیگار بردارم سیگارمو روشن کردم یه حس عجیبی داشتم پیاده به راه افتادم نمیدونستم کجا دارم میرم همش تو فکر اتفاقایی بودم که از ظهر امروز افتاده بود هیچ وقت فکر شو نمیکردم که همچین اتفاقی بیفته داستان من و سحر از یه روز صبح زود شروع شد من داشتم طبق معمول میرفتم سرکار که دیدم ماشین سحر پنچر شده و زاپاسش هم پنچره من هم که ماشینم مثل سحر بود وایستادم و لاستیک زاپاسم رو انداختم زیر ماشین سحر سحر بعد از کلی تشکر کارت ماشینش رو داد به من و شماره من رو گرفت تا بعد از ظهر یه جا قرار بزاریم و لاستیک زاپاس من رو پس بده من خیلی عجله داشتم و سریع رفتم به سمت محل کارم ظهر سر ناهار بودم که یه آقایی زنگ زد و گفت من نامزد خانومی هستم که شما صبح بهش کمک کردین میشه یه جا قرار بزاریم که من کارتو ازتون بگیرم من هم گفتم شما بگید خود نامزدتون تماس بگیره و طرف گفت چشم بعداز چند دقیقه سحر زنگ زد و بعد از کلی تشکر گفت کارت رو بدید به نامزدمو از این حرفا من هم با پسره که اسمش کمال بود قرار گذاشتم بعدازظهر رفتم سر قرار کمال پسر خوش هیکل و خوش تیپی بود کارت رو دادم به کمال و رفتم خونه چند روز گذشت و دوباره من سحر رو پشت چراغ قرمز سر چهارراه نزدیک به خونمون دیدم پشت فرمون انگار حواسش به جای دیگه بود چراغ قرمز هم خیلی طولانی بود اون دقیقا سمت چپ من بود یه بوق زدم برگشت سمت من یه دست تکون دادم براش اول منو نشناخت بعدش یه سری تکون داد چراغ سبزشد و هر دومون حرکت کردیم من تو ادامه راه دیگه حواسم به سحر نبوددم یه کیوسک وایستادم که سیگار بگیرم دیدم که سحر هم بعد از من اومد که روزنامه همشهری بگیره دوباره سلام و علیک کردیم متوجه شدم که گریه کرده چون ریملش ریخته بود و در اشک رو گونه هاش معلوم بود بهش گفتم چیزی شده کمکی از من ساختس گفت نه از هیشکی کمکی بر نمیاد و گفت کمال خدا لعنتت کنه و بدون خداحافظی رفت من هم مات و مبهوت سوار ماشین شدم و رفتم خونه بعد از شام رو تختم دراز کشیده بودم و حس کنجکاوی در مورد سحر مثل خوره افتاده بود به جونم یهو یادم افتاد که سحر یه بار برای قضیه لاستیک به من زنگ زده بود خدا خدا میکردم که شمارش هنوز رو کال هیستوریه گوشیم باشه از شانس من شماره اش بود و من یه مسیج براش فرستادم که نگرانش هستم سحر شماره منو رو گوشیش سیو کرده بود جواب مسیجم رو داد که دیگه مزاحمش نشم من هم دیگه بهش مسیج ندادم فردا شب دیدم گوشیم داره زنگ میخوره و دیدم که سحره گوشی رو جواب دادم سحر عذر خواهی کرد و گفت که اعصابش دیشب ناراحت بوده که با من بد برخورد کرده من هم آخر شب شروع کردم کردم به مسیج دادن یکی در میون جواب مسیج هامو میداد تو آخرین مسیجش گفت که اگه کمک بخواد بهش کمک میکنک یا نه من هم از خدا خواسته گفتم هر کاری که از دستم بر بیاد انجام میدم و قرار گذاشتیم که همدیگرو توی یه کافی شاپ ببینیم فرداش همدیگرو دیدیم و اون از نامزدش گفت که بهش خیانت کرده و سحر نامزدیشون رو بهم زده بع از اون روز من وسحر چند بار دیگه با هم بیرون رفتیم ولی نه به عنوان دوست دختر دوست پسر بیشتر با هم دیگه درد و دل میکردیک سحر گفت که با مادر بزرگش زندگی میکرده و اون 3 ماهه که فوت کرده و الان تنهاس سحر گفت که پدرش هلند زندگی می کنه و اون هم منتظر ویزاشه که بره پیش باباش اون قصد داشت قبل از رفتنش اثاث خونه مادر بزرگش رو بفروشه و به من گفت که سمسار سراغ دارم یا نه من هم یه چیزی پروندم و گفتم آره سحر شب به من زنگ زد و گفت برای پنج شنبه ظهر با سمسار قرار بزارم من هم گفتم اوکی و نمیدونستم که از کجا سمسار گیر بیارم پنج شنبه ظهر من رفتم خونه سحر دیدم که سحر یه پیراهن ساده تنشه و یه شلوار جین پوشیده دیدم تو خونشون یه بار مشروب فوق العادس همین رو بهونه کردم و گفتم سحر ای یارو سمساره آشناه و مذهبیه اگه بیاد بار مشروب رو ببینه برای من حرف و حدیث میشه اون هم قبول کرد سحر دید که من میخ بارشون شدم بهم گفت چی میخوری که برات بریزم گفتم فرفی نمیکنه اونم رفت و دو تا گیلاس شراب قرمز ریخت و آورد که بخوریم من بهش گفتم شراب مشروب عاشقاس به درد منو تو نمیخوره خنده تلخی کرد و شروع کردیم به خوردن شراب کنار شومینه من سرم داغ شده بود و حرارت شومینه هم داغ ترم کرده بود سحر هم همینطور بود انگار جفتمون منتظر بودیم که طرف یه چیزی بگه من شروع کردم به مزه ریختن و سحر هم همش میخندید سحر بلند شد که بره شراب بیاره بی اختیار افتاد تو بغل من 3 4 دقیقه همینطور که زل زده بودیم تو چشم هم من دلو به دریا زدم ولبم رو بردم سمت پیشونیه سحر پیشونیش رو بوسیدم و دستمو دور کمرش حلقه کردم وشروع کردم به خوردن لبهاش واقعا انگار شراب اثر کرده بود و جفتمون رو عاشق هم کرده بود انگار که 30 ساله عاشقه هم هستیم همون جوری کنار شومینه مشغول خوردن گردن و گوش سحر بودن و لباسای همو داشتیم در میاوردیم لباسای سحر رو کامل در آوردم و شروع کردم به خوردن سینه هاش اون هم با لاله گوشم بازی میکرد چه حس دیوونه کننده ای بود بعد از سینه نوبت شکمش بود اون هم با صدای نازش همش میگفت امیر یواش تر امیر آروم به کسش که رسیدم بلند شد و افتاد رو من نذاشت که کسش رو بخورم شلوار من رو در آورد و نشست روی شکم من شروع کردیم دوباره به لب گرفتن بعد اومد پایین و پایین تر برام ساک میزد من احساس میکردم که دارم توی یه فیلم پورنو بازی میکنم از روی خوندم بلندش کردم و شروع کردم به خوردن کسش اون هم با اون صدای نازکش اه و ناله میکردسحر رو بغل کردم وخوبوندمش رو کاناپه کیرمو تو دستم گرفتم و آروم آروم بردم به سمت کسش یواش کیرمو کردم تو کسش یواش یواش بالا پایین میکردم تو کسش و اون هم میگفت امیر بکن منو جر بده من شدت تلمبه زدنمو بیشتر کردم چند بار پوزیشن سکسمونو عوض کردم و دیدم که دارم ارضا میشم کیرمو درآوردم وآبمو خالی کردم رو شکم سحر شروع کردیم به لب گرفتن رفتیم دوش گرفتیم و کنا هم خوابیدیم سحر تو بغل من گریه میکرد من هم از اتفاقی که بین ما افتاده بود گیج شده بودم این بود اولین سکس من و سحر پیشاپیش عذر میخام که نویسنده خوبی نبودم اگه خوشتون اومد بگید باز هم براتون بنویسم نوشته 4818
0 views
Date: August 15, 2018