شرت زنونه ۱

0 views
0%

کاملا تخیلی اینکه کجا و کی و چطور شروع شد رو نمیدونم اما مطمئنم چطور تموم شد صدای کشیده شدن پرده که اومد و پرتوهای آفتاب داشتند پوست بدنم رو سوراخ سوراخ میکردند چشم از هم باز کردم که ببینم کدوم از خدا بیخبری اینطور میخواد من رو شکنجه بده که کسی رو جلوی پنجره ندیدم و بعد صدای بسته شدن در خونه اومد و کسی جز من تو خونه نبود 1 1 تازه اسباب کشی کرده بودم به اون محل هنوز اسباب ها رو از کارتون درنیاورده بودم فقط یه تشک انداخته بودم روبروی پنجره که بتونم از کار که برمیگردم بگیرم بخواااااااابم تا صبح روز بعدش که دوباره باید برم سرکار و این چرخه هی تکرار میشد و هی تکرار میشد و هی تکرار میشد و باید هم تکرار بشه اگرنه از گشنگی میمردیم هم من و هم بابای پیرم که الآن یادم نمیاد تو کدوم آسایشگاه سالمندان نشسته جلوی کدوم پنجره و منتظره تا من برم دیدنش من فقط هر ماه به یه شماره حسابی باید چند تومن پول واریز کنم تا نندازنش بیرون خلاصه اینکه حداقل تا زمانی که پیرمرد زندست مجبورم خرجشو بدم حالا خودم به درک 1 1 رفتم جلوی پنجره بلکه بتونم از تو کوچه ببینم که کی اول صبحی اینطور آشفتم کرد و گذاشت رفت اما هیچکس توی کوچه نبود صدای قهوه جوش دراومد که یعنی زود جمع کن که باید بری سرکار والا از گشنگی میمیرید هم خودت و هم بابای پیرت که اصلن یادم نیست توی کدوم آسایشگاه سالمندان منتظر منه طبق عادت معهود یه فنجون قهموه میریزم و میذارم تا قابل خوردن بشه برم لباسامو بپوشم لباسا کنار تشک روبروی پنجره خسته و لش افتاده بودند شرتمو برداشتم یکم بوش کردم دیدم وه چ بوی گندی ولی خب بقیه ی شرتا معلوم نبود تو کدوم بسته و کدوم گوشه ی خونه هستند و بیخیالش شدم و همونو داشتم میپوشیدم که چشمم خورد به شرت بنفش زنونه کنار تشک هرچقدر فکر کردم که چرا این باید اینجا باشه چیزی یادم نیومد ولی برعکس شرت خودم بوی خوبی میداد و برای همین برداشتم پوشیدمش بهتر از این بود که توی اداره همه از بوی گندم فرار کنند لباسامو پوشیدم و قهوه رو خوردم و رفتم که به چرخه ی روزمرگی هام بپیوندم توی اتوبوس تو مسیر کار بود که تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم با پوشیدن این شرت اوج حقارت اونجایی بود که بقل دستیم اشاره کرد به خشتکم که انگار یکی بیشتر از خودت عجله داره و من در حالیکه داشتم آب میشدم با کیفم روشو پوشوندم به اداره که رسیدم در حالیکه که با کیفم جلوی خشتکمو پوشونده بودم سریع رفتم پیش آبدارچی اداره که شرت داری اون بنده خدای از همه جا بیخبرم با سینی گذاشت دنبالم که برو بیرون مردک بیشعور البته این یارو از اول هم با من مشکل داشت خلاصه که شرت پیدا کردن اونم تو شروع یه روز کاری تو یه اداره مثل پیدا کردن سوزن میمونه تو انبار کاه نشدنیه هر جور شده بود با کلی خم و راست شدن و روبه دیورا کردن خودم از راهرو گذشتم و نشستم پشت میزم و یه کم توی شرتم جاشو عوض کردم تا کمتر ضایع باشه که دیدم صدای سرفه ی اولین ارباب رجوع بالای سرم مثل مایع سفید کننده که از لباس رنگ رو از چهرم پروند یه خانوم چهل و خورده ای ساله بود که متعجب به من ماتش برده بود خودمو زدم به اون راه و گفتم بفرمایید گفت مزاحم که نیستم وای که چه لحظه ی بدی بود گفتم اختیار دارید بفرمایید کارش رو راه انداختم و رفتم و تموم این مدت یه نگاهش به من بود و یه نگاهش به خشتکم تا وقت ناهار خودم و کیرم شق و رق کار تموم ارباب رجوع ها رو راه انداختیم و اونا هم با اه اه و پیف پیف که انگار تا حالا کیر ندیدن یا حداقل پورن از اتاق میرفتند بیرون وقت ناهار که شد یه نفس راحت کشیدم و بلند شدم برم در اتاقو ببندم و یه خاکی تو سرم بریزم که همکارم اومد تو اتاق که فلانی پاشو بیا رییس کارت داره هر طور فکر کردم دیدم رییسه و نمیشه پیچوندش گفتم باشه تو برو دارم میام کیفمو برداشتم و به حالت محجوبانه ای گرفتمش جلوی خشتکم و داشتم میرفتم تو دفتر رییس که یهو یه جمعیت بزرگی جلوم ظاهر شدن که تولدت مبااااااااااااارک و به به چه روز خوبی واسه ی متولد شدن تا اومدم به خودم بجنبم هلم دادن وسط که بیا شمعا رو فوت کن داشتیم کیک میخوردم که یه هو یکی از کس نمک های اداره به طعنه گفت نکنه تو کیفت گنج قایم کردی که ولش نمیکین تو دلم گفتم آره میخوای شریک بشی باهام و یه لبخند محجوبانه تحویل جمع دادم و یه جوری از سرم گذروندمش تا این مهمونی کوفتی زودتر تموم بشه و منم از مرخصی ساعتی ایی که بخاطر تولدم بهم داده بودن استفاد کنم و یه راست برم خونه همون شرت بوگندوی خودمو بپوشم و بالاخره این اتفاق افتاد تا خود خونه با سه تا پا دویدم و نرسیده به در کشیدم پایین و شرتو درآوردم و بی اینکه حواسم باشه انداختمش پشت در واحد و رفتم تو چون داشتم میترکیدم اول رفتم خودمو رو خالی کردم با خودارضایی و وقتی خوابید و منم خیالم آسوده شده بود شنیدم از پشت در صدای همهمه میاد که ما اینجا زن و بچه داریم و لباس راحتی پوشیدم و رفتم دم در که دیدم همسایه ها جمع شدند جلوی در و دارند شرت بنفش خوش بویی که ولش کرده بودم دم در واحد رو نشون میدند یهو یکیشون صرافت شد که آقای فلانی ما اینجا با زن و بچه زندگی میکنیم و این چه وضعیه اون یکی بالاش دراومد که شما که آدم فرهنگی ایی هستنید دیگه چرا یکی دیگه از اون طرف داد زد که من میرم شکایت میکنم رفتم شرتو برداشتم و داد زدم که جای این حرفا برید ببینید از شرتای زناتون چیزی کم نشده باشه بالاخره شاید باد آوردتش و سریع رفتم تو همسایه ها هم آتیشی یه چند دقیقه ای پشت در داد و هوار کردن و رفتن شرتو برداشتم بو کردم و وه هنوزم بوی خوبی میداد و هنوزم نفهمیدم که چرا این اینجاست خودمو زدم به بیخیالی و کلی باهاش ور رفتم وقتی دیدم دارم کور میشم گذاشتمش کنار و رفتم گرفتم خوابیدم پایان قسمت اول پ ن لطفن نظرتونو درباره ی ادامه یا ادامه ندادن داستان بگید نوشته ح

Date: September 5, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *