شقایق ۱

0 views
0%

از تاکسی که پیاده شدم شروع کردم به دوییدن عادتم بود همیشه عجله داشتم زود برسم به قول بابام که همیشه میگفت بدو خدایی نکرده از چیزی جا نمونی منم در جوابش میگفتم بدون حضور من چیزی شروع نمیشه که بخوام عقبم بمونم داشتم میرسیدم به در خونه یاسی اینا شالم افتاده بود و طبق معمول مانتو جلو باز و یقه دل ربایی بنده میدونستم کلی دیر کردم به اش هم زدن که هیچ به خردنشم نمیرسم الان دیگه دیگ هارو باید میشستن با این فکر سرعتم و زیاد کردم و به امید اینکه مراسم نذری تموم شده و اقایون تو حیاط نیستن شروع کردم در زدن و خوندن یاسی در باز کن منم این چه در باز کردنه که با چهره عبوس محسن داداش بزرگه یاسی روبه رو شدم رنگم مثل گج دیوار سفید شد حق داشتم از بس که یاسی تو مدرسه محسن محسن میکرد و ازش میترسید مام ازش حساب میبردیم و سایه اش و که دم مدرسه میدیدیم مقنعه هامون میومد جلو و تمام حرکاتمون از این رو به اون رو میشد سال اخر دبیرستانم اسمم شقایقه و تک بچه توی خانواده معمولی رو به خوب و نه اونقدر محجبه و نه اونقدر ازاد در حدی که مهمون میومد مامانم یک لباس استین دار و شلوار بلند میپوشید ولی روسری خبری نبود ولی از خودم نگم از اون موقع که خودمو شناختم عشق قرتی بازی و لاک و لباسای انچنانی و دعواهایی همیشگی با خانواده اما کو گوش شنوا به قول عزیز جونم خدا به شقایق فقط زبون داده و بس تو مدرسه 5 تا دوست صمیمی داشتم که یکیش همین یاسی خانم که واقعا هرچی از خانمیش بگم کمه درست نقطه مقابل من هرچقدر سر سنگین و باوقار بود من سر به هوا و گستاخ یاسی باباش حاج کاظم از قدیمی های بازار فرش که به قل گفتنی رو اسمش قسم میخوردن و مامانشم خاله مریم مهربون ترین ادمی که تو دنیا دیدم و یک داداش 23 ساله داشت به اسم حسین و یک خواهر 21 ساله به اسم رعنا و خان داداش عبوسش اقا محسن که فکر کنم 30 سال و راحت داره در کل خانواده ی مذهبی و ثروتمندی بودن و کل محل رو اسمشون قسم میخوردن هر سال محرم و ماه رمضون توی خونه شون نذری داشتن و مام از طرف یاسی دعوت میشدیم بقیه دوستامم دخترای اروم و درس خون بودن نخاله شون بنده بودم از نظر ظاهری قیافه بدی ندارم وزنم 52 کیلو چشم ابرو مشکی و پوستم گندمیه و تابستونا افتاب میگرفتم و برنزه میکردم خودمو سینه های 85 خیلی بزرگ که واقعا به هیکلم نیومد و باعث ناراحتیم بود رو بدنم سنگینی میکرد و همش میخواستم قوز کنم اما میترسیدم قوز در بارم و بهم بگن شقایق قوزییی از بحث دور نشم همین که با چهره اقا محسن رو به رو شدم با تته پته گفتم یاسی خونس چه سوال مسخره ای معلومه خونس ولی محسن جوابم و نداد و خیره شده بود بهم رد چشمشو دنبال کردم دیدم رو سینه هامه به چشمام خیره شد عصبانیت تو چشمش داد میزد و رگ رو پیشونیش زده بود بیرون چرا اینقدر جذابه رو چه حساب خدا اینقدر جذابش کرده اخه تا چقدر فرق بین بنده ها بعد که یاد اخلاق گندش افتادم گفتم خدا لابد دیده اعصاب درستی نداره گفته یه برورویی بدم بش اطرافیانش بتونن تحملش کنن قدش بلند بود و بدن ورزیده ای داشت چشم و ابرو مشکی و موهای لخت سیاه مثل کلاغ پس چرا کلاغ اینقدر زشته و این اینقدر جذاب ته ریش داشت که فکر کنم به خاطر محرم باشه از جلوی در رفت کنار و بازم هیچی نگفت وارد که شدم دیدم هنوز دیگ های عزیزم رو شعله اتش هستند و اش ها در حال قل قل کلی هم مرد و پسر تو حیاط بودن دریغ از یه زن ولی توجه نکردم و به همه که سلام دادم طبق معمول صمیمی بازی رفتم کنار دیگ و به خودم گفتم ادم توش جا میشه فکرشم ترسناک بود ادم تو دیگ چه چیز ها چشمم ها رو پنجره ها می چرخید دنبال دوستام اما کسی نبود خب معلومه از ترس این پسره کی جرعت داره بیاد بیرون تو همین فکر ها بودم وه صدای بم مردونه اش تو گوشم پیچید تشریف نمیبرین تو تشریف چه با تربیت شایدم خواسته بگه فضولیت تموم شد برو تو منم بدو رفتم تو وو بلند بلند سلام ملیک کردن و طبق معمول خواستم ورودم با شکوه باشه و همه بفهمن من اومدم و اگر میخوان چایی بریزن واسه مهمون جدید بریزن نه مثل اینایی که اینقدر بی سرو صدان که گرسنه و تشنه میرن و میان تو مراسم ها دوستام همه اومدن بدرقه و پرسیدن چرا دیر اومدی و گفتم خواب عزیزم نذاشت اون روز چند بار بازم دیدمش و همچنان اخم رو پیشونی جشگلش بود تا اینکه فردا تو مدرسه یاسی پکر بود پرسیدم چیشده و هیچی نگفت اما فضولی من قوی تر از زبون بسته یاسی بود و گفت دیشب خان داداشم گفته این دوستت شقایق دختر خوبیه ولی سعی کن زیاد باش نری بیای و دوستیت و کمرنگ کن چه بیشعور به اون چه به یاسی گفتم خان داداشت غلط کرده و یاسی لباشو گزید و گفت اینجوری نگو رو حرفش نمیشه حرف زد گفتم یعنی میخوای منو بذاری کنار گفت نه ولی تا ابا از اسیاب بیوفته یکم بیرون مدرسه با هم نباشیم و خونمون نیا گفتم باشه و رفتم سر میزم که ته کلاسه تو فکر رفتم بهم بر خرده بود بین اون همه دوست فقط منو گفته بود پسره پررو کور خونده هر روز میرم خونشون تا چشاش دراد مدرسه که تعطیل شد اومده بود دنبال یاسی تا دیدمش دست یاسی و گرفتم و خداحافظی گرمی باهاش کردم و بدون اینکه بهش سلام کنم از بغلش رد شدم اما صدای بقیه بچه ها میومد که سلام کردن بهش خودشیرین ها بهد از ظهر ساعت 6 اینطورا ارایش کردم و تیپ زدم من شال و کلاه کردم به سمت خونه یاس ی اینا که مامان خانمم گفت صبر کن منم میام تمام نقشه هام نقش بر اب شد میخواستم یک مراسم حال گیری راه بندازم دم خونشون که رسیدیم با استقبال خاله مریم مهربونم رو به رو شدیم نشستیم رو تخت توی خیاط اما از اون پسره خبری نبود ادامه دارد نوشته

Date: February 21, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *