جای خوبیه هم اجاره اش مناسبه و هم همسایه هاش آروم و با فرهنگند پیشنهاد من اینه که همین جا رو انتخاب کنید خودم هم خوشم اومده به خصوص این که به محل کارم نزدیکه خیلی هم عالی مبارک باشه خیلی ممنون 28 دی 1387 هیس ساکت صدایی ازت نشنوم با یک دست صورت دخترک را محکم به تخت چسبانده و با دست دیگرش کمر او را گرفته بود تا مجال حرکت را از وی بگیرد با ولع و بی رحمی مشغول فرونشاندن شهوت خود بود و به التماس و لابه ی دخترک که با صدایی شکننده از او می خواست که رهایش کند بی توجّه بود تنها کاری که از دست دخترک بر می آمد این بود که دستش را به لبه ی تخت بگیرد تا بتواند تعادل خود را حفظ کند به سختی نفس میکشید و هر لحظه آرزو میکرد که ای کاش این کابوس زودتر تمام شود عرق او و اشک های بی وقفه ی دخترک تخت را خیس کرده بودند به طوری که بوی تعفن از آن می آمد صدای نفس نفس زدن او و ناله های بی رمق دخترک فضای اتاق را آکنده کرده بود حرکاتش را تند تر کرد و در نهایت با تمام توان خود را در وجود معصوم آن دختر خالی کرد و او را در حالی که کبودی عمیقی روی کمرش به وجود آمده بود به حال خود رها کرد و 5 آبان 1394 خوشحال بود و خوشحالیش را پنهان نمیکرد البته هر وقت سحر پایین می آمد تا وسایل حساس را با خودش ببرد کمی جدّی میشد از طرفی از اینکه بالاخره از داماد سر خانه بودن نجات پیدا کرده بود و دیگر مجبور نبود اراجیف پدر خانمش که به نظر تاریخ مصرف گذشته می آمدند را تحمّل کند خوشحال بود و از طرفی دیگر سعید و محسن اینقدر در مورد همه چیز شوخی میکردند که فرصتی برای توقّف خنده به او نمیدادند همین خستگی اسباب کشی را از تنش به در میکرد سحر سکته نکنی اینقدر وسایل سنگین بر میداری آرمان عزیزم اینا وسایل کارم هستند تو که میدونی من چقدر روی کارم حساسم آره میدونم مثل کار قبلیت اینقدر روش حساس بودی که سر دو ماه اخراجت کردند اِه جلوی سعید و محسن اینجوری نگو حالا فکر میکنند که داییشون بی عرضه بوده که اخراج شده چند بار که گفتم مدیر یه شروطی گذاشت که نمیتونستم باهاش کنار بیام من مقصّر نبودم ولی مگه همیشه نمیگی که خود ما مسئول اتفاقایی هستیم که برامون می افته آره ولی میلاد سلام خوبید داشتم میرفتم نماز که دیدم دارید مستقر میشید کمکی از دست من بر میاد آرمان ممنون بچه ها هستند شما هم اینجا زندگی میکنید بله درست واحد کناریتون خلاصه خوشحال شدم از دیدنتون تا بعد ما هم همین طور خداحافظ 12 آبان 1394 میلاد میلاد بله احمد آقا حواست کجاست چند باره دارم صدات میزنم همینطور خیره شدی به صندلی روبروت بلند شو برو کارگاه منصوری سفارشارو بگیر همان طور که ازش خواسته شده بود عمل کرد در مورد میلاد حرف میزنم پسر 26 ساله ی شهرستانی که برای کار به اینجا آمده بود چرا که کاری مرتبط با رشته اش در شهرستان خودشان پیدا نکرده بود 2 مورد جالب در مورد او وجود داشت اولاً اینکه حتّی اینجا هم مشغول به انجام کاری شد که ربطی به رشته اش نداشت دوماً اینکه میلاد از خانواده ای ثروتمند بود و میتوانست برای پدرش کار کند اما وی برای خود دلیل قانع کننده ای داشت و آن این بود که دوست داشت تا مستقل شود و روی پای خودش بایستد میلاد پسری مؤدب و قابل اعتماد بود به طوری که احمد آقا او را همه کاره ی مغازه ی طلا فروشی اش کرده بود میلاد به آرزوی خود رسیده بود امّا 28 دی 1387 حوالی ظهر بود از خانه بیرون آمد و با نگاهی مردّد خانه های اطراف را برانداز کرد زمانی که خیالش راحت شد کسی او را نگاه نمیکند شروع به حرکت کرد بعد از چند قدم راه رفتن به مقصد رسید خانه ای قدیمی که به سختی خود را در برابر باران و رطوبت زمستانی حفظ کرده و اینقدر وضع آجر ها و بند کشی هایش خراب بود که هر لحظه احتمال داشت فرو ریزد کلاغ هایی که روی بام خانه ی مقابل نشسته بودند او را گویی با تعجّب نگاه میکردند که چطور تنها با یک لباس در این سرمای طاقت فرسا دوام آورده آنها احتمالاً نمی دانستند که شهوت آدمی را به راحتی از حس کردن چیزی و حتّی فکر کردن به چیزی باز میدارد سنگ کوچکی را برداشت و با آن به در آهنی زنگ زده کوبید چند لحظه بعد مردی در را باز کرد بعد از صحبت با مرد توسّط او به اتاقی راهنمایی شد که دخترک آنجا بود هیس ساکت صدایی ازت نشنوم با یک دست صورت دخترک را محکم به تخت چسبانده و با دست دیگرش از اتاق بیرون آمد اسکناسی را به مرد داد و با طی کردن راه روی طولانی و تاریک خانه به سمت در خروجی رفت و خارج شد ترس از دست دادن پولی که قرار بود با آن نشئگی چند روز آینده اش تضمین شود به مرد اجازه نداده بود که حتّی چند متری از اتاق دورشود تا دست کم صدای ناله های دخترش را نشنود 23 آبان 1394 آرمان دائم با خودکار روی میزش ور میرفت و منتظر بود که ساعت کاری تمام شود با خیره شدن به ساعت دقایق باقی مانده را سپری کرد با خداحافظی سریع و خشک وخالی از همکارش از دفتر خارج شد و از پله های به ظاهر نا تمام ساختمان پایین آمد خودش را به ماشین رساند و راه بین دفتر کار و خانه را آنقدر سریع طی کرد که اصلاً متوجه نشد چطور به خانه رسید همان راهی که همیشه از طولانی و شلوغ بودنش گلایه میکرد از ماشین بیرون آمد و از پارکینگ راهی آسانسور شد موسیقی دلنشینی که در آسانسور پخش میشد را همیشه دوست داشت طبقه ی 4 تقریباً رسیده بود در آسانسور را باز کرد اما کسی را دید که انتظارش را نداشت مأموری از نیروی انتظامی درست روبروی در خانه اشان ایستاده بود تا کسی وارد خانه نشود با حالت گیجی و تعجّب از مأمور پرسید سرکار چی شده اینجا خونه ی منه دزدی شده مأمور دیگری که لباس شخصی داشت با شنیدن صدای آرمان متوجّه حضورش شد و از خانه ی آنها بیرون آمد آقای آرمان احمد پور بله جناب سرکار چی شما باید با ما بیایید سحر همسرم کجاست یکی از ساکنین می بیند که در واحدتان باز است چند بار همسرتان را صدا میزند و بعد همسر شما را در حالی که روی زمین افتاده بوده است پیدا میکند ایشون بودند که با پلیس تماس گرفتند متأسفم ولی شما باید با ما برای شناسایی جسد به پزشکی قانونی بیایید یک ساعتی میشه که جسد را برده اند ما چند باری هم سعی کردیم باهاتون تماس بگیریم اما پاسخ گو سرکار هنوز داشت توضیحاتی میداد اما آرمان دیگر صدایش را نمی شنید به سختی نفس می کشید و اشک اجازه نمی داد که به درستی ببیند با تقلّایی بی فایده که حتّی خودش هم دلیل آن را نمیدانست قصد داشت وارد خانه شود جلوی او را گرفتند اما تنها چیزی که توانست از گوشه ی در ببیند لباس های پاره شده ی سحر بود که مأموری سعی داشت آنها را با دقت به پاکت های مجزّایی منتقل کند آرمان با صدایی ضعیف که به سختی شنیده میشد فریادی از شدت درماندگی سر داد خدایا خدایا گمان میکرد که سحر را قبل از کشتن حدسش درست بود سحر ابتدا مورد تجاوز قرار گرفته و بعد به قتل رسیده بود از مجتمع که بیرون آمدند تازه تعدادی از همسایه ها را دید که بیرون محوّطه جمع شده بودند او را سوار ماشین کردند تا به پزشکی قانونی ببرند آرمان در راه سؤالی را از خودش می پرسید که جوابش را می دانست اینکه چرا این اتفاق باید برای او می افتاد آن هم درست زمانی که زندگی اش بالاخره سر و سامان گرفته بود آرمان می دانست وقتی آنروز زمستانی به لابه های دخترک که به او التماس می کرد بی اعتنا بود و تنها به ارضای امیال خودش فکر میکرد باید منتظر همچین روزی هم میبود که به عزیزترین فرد زندگی اش تعدّی شود سحر قربانی شهوت قاتلش و از آن مهم تر قربانی شهوت همسرش شده بود آرمان خودش را مستحق اتفاقی که افتاده بود میدانست اما کلافگی اش از این بود که چرا سحر باید تاوان اشتباه او را پس می داد در حالی که تقصیری نداشت اما مگر ما مستحق تمام اتفاقات بدی هستیم که برایمان پیش می آید بعید میدانم جوابتان بله باشد دستکش های خونی را از دستانش در آورد آنها را شست و در کیسه ی زباله ی کنارش انداخت همان طور لباسهایش را در همین حال تلفنش زنگ خورد الو مبلاد کجایی دیروز که بهتون گفتم فردا یه دو سه ساعتی دیر میام باید فرش های مسجد رو جمع می کردیم میدونم زنگ زدم اگه کارت تموم شده زود خودتو برسونی من کار دارم باید برم و احسان هم نیست نگاهی به اطرافش انداخت کیسه ی زباله را گره زده بود ساعتش را جلو کشیده و دفتر خاطرات هم روبرویش بود نفسی کشید و جواب داد بله کارمون تمام شده الآن خودمو میرسونم از خانه خارج نگاهی به واحد کناری انداخت و رد شد بعد از ظهر باید به املاکی خیابان هفدهم میرفت بعد از هفت ماه قصد داشت خانه ی جدیدی را اجاره کند به امید آنکه همسایه های خوبی داشته باشد میلاد پسری بود که دوست داشت مستقل شود و روی پای خودش بایستد آرزویی که حالا دیگر به آن رسیده بود جای خوبیه هم اجاره اش مناسبه و هم همسایه هاش آروم و با فرهنگند پیشنهاد من اینه که پایان نوشته
0 views
Date: March 4, 2019