دوستان مجبورم برای اینکه یه مقداری جاذبه داشته باشه داستان رو رومانتیک کنم ببخشید دیگه و ضمنا اینها باعث شد فعلا خیال ازدواج رو از سرم در کنم
تازه دانشگاه و خدمتو تموم کرده بودم و با یکی از دوستان بصورت شراکت دفتر بازرگانی تاسیس کردیم و نم نم مشغول کار شده بودم با توجه به کس بازیهای زیادی که کرده بودم و بقول بچه ها سیر کس شده بودم یواش یواش فکر ازدواج و تشکیل خانواده تو سرم افتاده بود خوب خونواده هم که بدشون نمیومد همه بهم مرتب دخترهای جورواجور معرفی میکردند و جلسات خواستگاری زیادی رفتیم بقول خواهرم خیلی کج سلیقه هستم یکی چاق بود و پرخور یکی الواط یکی دیگه خیلی خشکه مذهب بود هر کدوم یه جور.
یادمه یکی از خواستگاری ها دختره با یه مینی ژوپ خیلی کوتاه چای آورد و وقتی داشت به بقیه تعارف میکرد نزدیک بود کیرم بپره بیرون بعدشم که رفتیم تنها صحبت کنیم افه مومن بودن واسم اومد انگار میخواست بچه گول بزنه خلاصه دیدم اینطوری نمیشه بساط خواستگاری رو تعطیل کردم و گفتم مدتی بی خیال شدم زن نمی خوام ! چند ماه بعد دوست قدیم پدرم از تهران برای مسافرت به مشهد اومد البته با خانواده . دو تا دختر داشتن بنام رویا و زیبا و پسرش بهنام رویا که بزرگتر بود و بقولی موقع شوهر کردنش اول تو نخش برای ازدواج نبودم خیلی ساده و شکیل لباس میپوشید وبا آرایشی کمرنگ صورتش رو میآراست . روز دوم میخواستم برم دفتر پدرم گفت امروز باش و دوستان رو به گردش ببر با لبخندی معنی دار منم که هنوز خوب کارم نگرفته بود و سرم خلوت قبول کردمو برگشتم به اتاقم تا اونها بیدار وآماده بشن یکساعت بعد بساط صبحانه برقرار شد و بعدش بابا گفت : کیوان رویا میخواد خرید کنه و کمی هم شهرو ببینه با خودت منو و بهروز هم که میخوایم بریم زیارت دیدم تنها با رویا باید برم کمی خوش خوشانم شد ماشینو برداشتم و رویا هم اومد زدیم بیرون اول بردمش بلوار سجاد چند تا پاساژ رو دید زد و کمی خرت پرت خرید بعد رفتیم زیست خاور کمی که چرخید گفت کیوان منو ببر جای خوب خلوت و رویایی گفتم چه جور جائی گفت بازار و اینا نه کمی فکر کردمو و گفتم میخوای بریم شانیز و ناهار با هم باشیم با خوشحالی قبول کرد و گفتم پس سر راه به خونه خبر بدیم رفتیم و به مادرم گفتیم که تا عصر نمیاییم و گازو تخته کردم سمت شاندیز ( توضیح برای عزیزان غیر مشهدی : شاندیز از ییلاقات نزدیک مشهد حدود 30 کیلومتری )
رفتیم به یک رستوران سنتی و رو تختها نشستیم و اون مشغول صحبت شد تا حالا زیاد بهش دقت نکرده بودم از نیمرخ جذابیت خاصی داشت دماغش کمی نوک تیز و مستقیم رو به جلو بود لباش معمولی و بیرنگ بود اما موهای مشکیش که کمی تابدار بود با لوندی خاصی از کنار روسریش کمی بیرون زده و پائین ریخته بود صاحب رستوران آشنا بود و جای خلوتی رو بما داد اون موقع خیلی گیر بازار بود کمی بعد دید به صحبت هاش توجهی نمی کنم یک کمی به پشتی لم داد و پاشو دراز کرد تو دلم گفتم برا ازدواج بد نیست کمی تو دل برو و فکر نکنم اهل الواطی دوران تجرد بوده باشه. حرفهاش قشنگ و خیلی روشنفکرانه بود دانشجو بود و کمی مونده بود تا لیسانس . غذا اومد و هردو مشغول شدیم در همین حین گفتم : چرا ازدواج نمی کنی ؟ یدفعه جا خورد و گفت : چه ربطی داره ؟ گفتم به چی گفت تو ؟ خورد تو پرم گفتم یه سئوال کردم این چه جوابی بود ؟ گفت دلخور نشو پسر ها زیاد این سئوالو از ادم میکنند.
خواستم بحثو عوض کنم اما گفت ای بابا کی میاد مارو بگیره ؟ گفتم خوب خیلی ها هم متشخصی هم خوشگلی …. یدفعه گفت راست میگی جون من راست میگی ؟ گفتم آره خیلی خوشگلی کیف کرد و دیگه صحبتی نشد برگشتیم مشهد و روز بعد اونها رفتن تهران و رویا گوشه ای از دلمو بدون اینکه خودم بدونم با خودش برد مشغول کار روزانه بودم اما هر روز بیشتر و بیشتر به رویا فکر میکردم یواش یواش داشت کل قلبمو اشغال میکرد یه روز دیدم نمی تونم میخواستم بهش زنگ بزنم اما اصلا بهونه ای نداشتم تو شرکت فکری بودم که یکی از دوستان گفت چته کیوان عاشق شدی ؟ گفتم نه ولی سریع باید برم تهران ! گفت اتفاقی افتاده گفتم آره ترسید و گفت خوب برو خبری که نیست. گفتم بهونه میخوام گفت خوب بیا کارهای شرکت رو هم ببر و اونجا تائیدیه ها روبگیر دیدم فرصت خوبیه سریع کارها رو راست وریس کردم و رفتم خونه و گفتم باید سریع برم تهران. مامان گفت خوبه یه سر به خالت هم بزن و برو اونجا گفتم آخه کارم تو محدوده امام حسینه مسیرم دور میشه بابا گفت خوب برو پیش بهروز خیلی خوشحال میشه گفتم نه بابا بده رفاقت پای تلفن و گفت چه بدی خیلی هم خوبه و شماره بهروز گرفت و گفت کیوان میاد تهران هواشو داشته باش بعد گوشیو داد بمن و بهروز گفت کیوان منتظریم جای دیگه نری و از این دست حرفها خلاصه نقشه ام گرفت و رفتم شب سمنان خونه دوستم خوابیدم و فردا ظهر خونه بهروز بودم ساعت 3 رویا اومد و با دیدن من خوشحال شد و باهام دست داد گفت بریم بیرون یه نگاهی به بهروز کردم و گفت آره ببر کیوان بیرون بگردید و سوئیچو داد به رویا با هم زدیم بیرون دست فرمون خوبی داشت و خیلی روون رانندگی میکرد یه چشمکی بهم زدو و گفت چه زود کم طاقت شدی گفتم از کجا فهمیدی گفت تابلوئه که کاری نداری خیلی زبل بود گفتم خوب آره میخواستم ببینمت پس از کلی گشت و گذار برگشتیم خونه هیچکس نبود و یادداشت گذاشته بودن که رفتم مهمونی کرج و تا فردا نمیان دیدم ضایعه من اونجا باشم به رویا گفتم ببین بده من میرم خونه خالم یه نگاه کرد و گفت دیوونه اونها عمدا ما رو تنها گذاشتن تا بتونیم راحت حرفهامونو بهم بزنیم گفتم راستی گفت آره پس چی ؟ گفتم مگه میدونن گفت فکر کردی مردم خرن خوب تابلوئی دیگه رفتم نشستمو و اونهم کنارم نشست و بی مقدمه گفت منو دوست داری گفتم خیلی گفت چرا چه چیز من تورو مجذوب کرده گفتم نمی دونم لابد عشق اینجوریه دیگه خندید و گفت ببین پسرز مشهدی من بدرد تو نمیخورم فرهنگ هامون خیلی با هم فاصله داره گفتم منم خیلی عقب مونده نیستم و خشکه مقدس هم تو خانواده نداریم گفت منظورمو نمیفهمی گفتم تو عاشق کسی هستی گفت بودم یک کم داغ شدمو و تو دلم گفتم یعنی چی ؟ عاشق یکی دیگه بوده پس من چی ؟ بعد تو دلم به خریت خودم خندیدم گفتم کس خل خوب تو که تا حالا نبودی ؟ بعد هم گذشته اون بتو مربوط نیست خودمو راضی کردم و گفتم خوب چی شد گفت هیچی تموم شد و رفت میدونستم اگه زیاد توضیح بده حال من بیشتر گرفته میشه زیاد پیله نشدم و انهم زد یه کانال دیگه و از خودمون صحبت کردیم کم کم خودشو محتاطانه بهم نزدیک تر کرد تا آخر که سرشو گذاشت رو شونم کمی که گذشت دیدم سرش تکون تکون میخوره انگشتمو گذاشتم زیر چونش و صورتشو جلوم گرفتم خیس اشک بود گفتم چته گفت اشک عشقه ؟ چارشاخ موندم که اشک عشق چه جور صیغه ای هست کمی که آرومتر شد گفت کیوان واقعا منو میخوای گفتم آره خودشو تو بغلم ولو کرد و محکم به خودم فشردمش احساس بزرگی زاید الوصفی میکردم و توی رویاهای خودم غوطه ور شدم شبو پیش هم مثل خواهر برادرای خوب خوابیدیم و صبح حدود 11 بهروز با بقیه اومدن و من مثلا رفتم دنبال کارهام چند کار جزئی بود که بسرعت تموم شد و برگشتم نگاه ها همه یه جور دیگه شده بود و فهمیدم رویا همه چیزو گفته و اونهام از اوکی من باخبرند عصر دیدم نمیتونم این نگاه هارو تحمل کنم و گفتم باید برم مشهد کارهام مونده بهروز با تعجب گفت نمیذارم بری تازه داریم فامیل میشیم کجا باید بمونی گفتم نه گفت راه نداره و رویا اومد جلو گفت بریم چرخ بزنیم بی اختیار گفتم آره و رفتیم روش بهم بازتر شده بود و تو صحبت هاش چند تا هم حرفهای مثل کس چرخ و کونده و ….. پرید بیرون که منم خودمو به اون راه زدم و طبیعی کردم خلاصه شام با هم بودیم و شب برگشتیم و اون شب پیش بهروز خوابیدم صبح بهر مکافات بود خداحافظی کردمو اومدم سمت مشهد اخرای شب رسیدمو و تا رفتم خونه دیدم از تهران چند بار زنگ زدن که فلانی رسیده یا تماس گرفتم و رسیدنم رو اعلام کردم و مثل جنازه افتادم رو تخت صبح دیدم برخورد خانواده خودمم عوض شده لبخند هائی که خورده میشد و نگاه های عمیق و بانفوذ که تحملشو نداشتم رفتم سمت شرکت و عصر برگشتم خواهرم اومد پیشوازو گفت میدونی کی میاد مشهد گفتم نه ؟ گفت رویا امشب با هواپیما میاد باید بریم دنبالش گفتم یعنی چی خودش تنها گفت نه با مامانش ظاهرا میخوان بیشتر با تو صحبت کنن تو ذهنم گفتم منکه تازه اومدم بهر صورت شب رفتیم پیشوازشون و رویا با مادرش رو آوردیم خونه همه گفتم ما میریم حرم زیارت و طبق معمول برای حرفهای نهانی مارو تنها گذاشتن رویا جور دیگه ای شده بود گفت منو دوست داری گفتم آره بابا خیلی گفت چقدر نوک انگشتمو نوشون دادمو و گفتم اینقد گفت دارم جدی میگم گفت خوب خیلی گفتنی نیست گفت جریان عشقی رو برات گفتم گفتم خوب حالا مهم نیست نمی خوام چیزی بدونم گفت تا حالا سکس داشتی موندمو و گفتم نه به اون صورت چیله شد که راست بگو منم گفتم نه نداشتم منظور کمی که صحبت کردیم دیدم رفت سمت کیرم کشیدم عقب گفتم چیکار میکنی حالا خوب نیست گفت نه میخوام همه چی تموم بشه گفتم لازم نیست از نظر من تموم شده است لبخند تلخی زدو و گفت منکه میدونم به اندازه موهای سرت کس بازی کردی اما بذار همه چی تموم بشه چیش خودم گفتم حتما میخواد پرده شو بزنم تا خیالش از بابت من راحت بشه خیلی حرفه ای کیرمو در آورد و سریع کرد تو دهنش گفتم رویا نه بذار به موقعش اما توجه نکرد و دستمو گذاشت رو کسش خیلی داغ بود و مجبور شدم وارد عمل بشم دستمو بردم تو شرتش کس خیس و پشمالوش تو دستام بود ساک زدنش خیلی شدید شد و منم شلوارو شورتو درآوردم و لای پاشو باز کردم لبه های کسش تیره و کبود بود و نگذاشت ببینم و سینه هاشو جلوم لخت کرد دید دارم شاخ درمیارم چون اصلا دخترونه نبود خیلی شل و ول بود و آویزون با ترس رفتم سمت کسش و با انگشت لاشو باز کردم گشاد بود و معلوم بود خیلی ازش کار کشیده در حالیکه شهوتم یباره فروکش کرد گفتم تو بازی تو دختر نیستی ؟ گفت نه مگه مهمه گفتم پس چی ؟ اینقد به همه دادی که چیزی ازت نمونده گفت مگه تو کس نکردی تو هم خیلی هارو کردی منم مثل تو کشیدم کنار و اونهم کنارتر نشست کیرم کلا خوابیده بود انگار اصلا نبوده گفت من کس دیگه ای رو دوست داشتم و دارم و براش میمیرم فکر نکن جنده ام من فقط به اون دادم اما خیلی زیاد همه هم میدونن فقط خواستم دست از سرم بردای و عشق مضحکت رو نثار خر دیگه ای بکنی همین به تلخی گریستم همه چیز درونم خورد شد و از بین رفت کمی بعد دیدم داره ساک میزنه گفتم خجالت بکش پاشو خودتو جمع کن گفت ببین منطقی باش اصلا اتفاقی نیفتاده چقد خری حالا که همه چیزو فهمیدیم بیا امشبو لذت ببریم گفتم تو که میگی کس دیگه ای رو دوست داری پس به اونهم خیانت میکنی گفت خوب اونهم بمن خیانت میکنه مهم نیست چون عشق پاکی بمن داشتی میخوام خاطره خوبی هم داشته باشیم و اومد نشست رو کیرم و خیلی راحت کردش تو منکه هنوز تو مود ضد حال بودم با اینکه کیرم بلند شده بود اصلا احساس لذت نمی کردم خیلی بدم اومده بود از همه چیز و همه کس کمی بعد آبم اومد و اون همشو ریخت روفرش کثافت کاری در حد اعلا بعد خودشو پاک کرد و لباس پوشید و دیگه هم یک کلمه با من صحبت نکرد و صبح که بیدار شدم اونها با اتوبوس رفته بودن و همه با تعجب بمن نگاه میکردن از خانواده ام تا مدتی کسی چیزی نمی دونست تا اینکه یه روز اومدم خونه و با اعصاب خورد رفتم اتاقم بابا پشت سرم اومد و گفت کیوان امروز باید بگی چرا با رویا بهم زدی بهروز هم که چیزی نمی گه خیلی ساده گفتم رویا دختر نبود زن بود همین چند لحظه سکوت وبعد بی هیچ حرفی رفت بیرون فردا گفتم میخوام چند روز برم ایتالیا ( عموم اونجاست و کار بازرگانی ما با کمک و همکاری متقابل ایشون رونق گرفت و همون سفر بود که باعث رونق کاری من شد ) بابا خیلی استقبال کرد و گفت ترتیبشو میدم انگار فکر میکرد تو قضیه رویا اون مقصر بوده چند هفته بعد رفتم ایتالیا پیش عموم که کوچکترین عمومه و 4 روز اونجا بودم اصلا از عمرم حساب نمی شه و عموم خواست که دفتر خودم رو از سایر شرکا جدا کنم و فقط با اون کار کنم منم که کارم خوب نمی چرخید بلافاصله قبول کردم و با انرژی زیادی برای کار برگشتم تازه مستقل شده بودم که درگیر دومین و آخرین ماجرای عشقی شدم و بعد از اون دیگه راحت و فارغ به زندگی مجردی و لذتبخشم مشغول هستم