قسمت قبل ضربه ی مشت محکمی که رضا بخاطر سوختن قرآن به صورت رادمهر زد بالاخره منو از شوک اتفاق افتاده درآورد و وادارم کرد قرآن سوخته رو کناری بذارم و سراسیمه بلند شم تا به خودم جنبیدم رضا یقه ی رادمهر رو به چنگ گرفت و ضربه ی بعدی رو هم زد هادی کناری وایساده بود و فقط نگاه میکرد خود رادمهر هم هیچ عکس العملی نشون نمیداد من اما خونم به جوش اومده بود با یک قدم بلند بینشون قرار گرفتم رادمهر رو انداختم پشت سرم و با کف دست تخت سینه رضا کوبیدم بسه دیگه هیچی بهت نمیگم دم درآوردی صورت رضا از فرط عصبانیت سرخ و رگ پیشونیش بیرون زده بود چهارسالی میشد که میشناختمش ولی اصلا نفهمیدم تا این حد نسبت به مقدسات متعصبه با خشم خیره به من فریاد بلندی کشید من دُم درآوردم یا این بچه کونی قرتی که نذاشته ام جمله ش رو کامل کنه لبمو از حرص گزیدم هجوم بردم سمتش و یقه شو دودستی چسبیدم یبار دیگه این صفتو بهش نسبت بده تا دندوناتو بریزم تو دهنت این دومین بار بود که رادمهر رو با این لفظ خطاب میکرد بخاطر رفتار شب گذشته اش هنوز ازش دلخور بودم که اینم بهش اضافه شد و باعث شد حسابی از کوره در برم یقه شو محکمتر چسبیدم و ادامه دادم نذار چشممو روی این دوستی چهارساله ببندم رضا نذار حرمتارو بیشتر از این بشکنم اخمش رو غلیظ تر کرد محکم روی دستهام که یقشو سفت چسبیده بود کوبید و خودشو آزاد کرد ببند بینم میخوای چه غلطی بکنی قرانو سوخته الاغ نمی بینی سوخته که سوخته اصلا دلش خواست سوخته تو چکاره ای با فریاد تقریبا بلندی اینو گفتم و بازوی رادمهر رو گرفتم هُلش دادم سمت اتاق خواب برخلاف خانواده ام مخصوصا پدرم آدم چندان مذهبی و معتقدی نبودم ولی خب اعتقاداتی هم برای خودم داشتم و اگه تو شرایط دیگه ای بود اگه شخص دیگه ای جلوی چشمام قرآن رو آتش میزد شاید رفتاری بدتر از رضا نشون میدادم ولی الان الان که رادمهر یک سر قضیه بود به اندازه سرسوزنی برام اهمیت نداشت رضا اما قصد کوتاه اومدن نداشت من چکاره ام اگه برم اطلاع بدم که زنده زنده آتیشش میزنن نرسیده به اتاق فورا برگشتم سمتش و با تندترین لحن ممکن گفتم جرئت داری برو اطلاع بده اونوقت ببین کی کیو اتیش میزنه همین لحظه صدای زنگ و بلافاصله ضربه هایی به در واحد شنیده شد حدس زدم دخترهای واحد روبرو باشن هادی که تا اون لحظه در سکوتی عجیب و مرموز به جنگ لفظی من و رضا خیره بود آهسته به طرف در قدم برداشت همینطور که با یک دست رادمهر رو هُل میدادم داخل اتاق طوری که کسی نشنوه کنار گوشش زمزمه کردم یه توضیح بهم بدهکاری رادی برگشت سمتم و بدون هیچ حرفی خیره ی چشمام شد باید می فهمیدم دلیل آتش زدن قران و معنی حرفهایی که زد چی بود یعنی چی که از بخش های تاریک پنهان وجودش میترسه مهمتر از همه اون قرآنو از کجا آورده تا جاییکه یادمه توی خونه قرآن نداشتیم در باز شد و طناز و سحر همزمان باهم داخل شدن هردو لباس خواب گل گلی صورتی به تن داشتن که بامزه اشون میکرد سحر فورا پرسید چخبرتونه بچه ها خونه رو چرا گذاشتین رو سرتون ثانیه ای بعد انگار که تازه متوجه بو و دود شده باشه با تعجب پرسید این بوی چیه جایی سوخته رضا با تمسخر جواب داد آره دوست پسر فرشید خان قرآنو آتیش زد رادمهر رو فرستادم داخل در اتاقو بستم و چرخیدم سمت بچه ها طناز و سحر با تعجب به من نگاه میکردن انگار منتظر تاییدیه من بودن تا باور کنن شونه ای بالا انداختم و گفتم سردش بوده میخواسته اتیش شومینه رو روشن کنه حواسش نبود از توی قفسه قرآنو اشتباهی برداشته و صدای خنده تمسخرآمیز رضا جمله ام رو قطع کرد اهمیتی ندادم دستی به نشونه برو بابا براش تکون دادم و راه افتادم سمت حمام اعصابم حسابی بهم ریخته بودرادمهر و کارهاش و رضا و حرفهاش بدجور عصبانیم کرده بودن به همین خاطر تصمیم گرفتم برای آرامش اعصاب و کاهش فشار عصبیم دوش آب سردی بگیرم نرسیده به حمام طناز جلو اومد و با نگرانی گفت ببینم شما شعله رو ندیدین سروصداها که بلند شد هرچی گشتیم دنبالش پیداش نکردیم گفتیم شاید اونم اومده باشه اینجا بی تفاوت جواب دادم اون دیوونه که معلوم نیست با خودش چند چندِ حتما بازم جنی شده زنده تو کوچه خیابون شعله عاشق تاریکی بود و این اولین بارش نبود که شب و نصف شب از خونه بیرون میزد دیگه به رفتارهاش عادت کرده بودیم دستگیره ی در حمام رو گرفتم داخل شدم و نشنیدم رضا و هادی چی درجوابِ دخترها گفتن بمحض ورود به حمام یه لحظه حس کردم نفسم تنگ شد و به قفسه سینه ام برای دم و بازدم فشاری وارد شد ایستادم و نفس عمیقی کشیدم فضا انگار بطرز عحیبی سنگین و خفه شده بود کمی که بهتر شدم بعد از درآوردن لباس هام و آویز کردنشون به جا رختی زیر دوش رفتم و شیر آب سرد و گرمو باز کردم اولش بخاطر تفاوت دمای بدنم با آب کمی اذیت شدم ولی رفته رفته بهتر شد و شروع کردم به دوش گرفتن چشمامو بسته بودم و داشتم سر کف آلودم رو ماساژ میدادم که بطرز مسخره ای احساس کردم کسی روبروم ایستاده و زل زده به حرکاتم ضربان قلبم با درک این احساسِ مسخره اما عجیب بی اراده شدت گرفت طوریکه باعث شد لای پلک چپم رو با احتیاط باز کنم و نگاهی پرتردید به دور و برم بندازم کسی نبود خنده ام گرفت خوب معلومه کسی نیست لبخند به لب دوباره چشم بستم و شروع کردم به ماساژ دادن پوستِ سر و موهای کف آلوده ام که اینبار صدایی ضعیف شبیه به کف زدن شنیدم قلبم با شنیدن این صدای واضح به یکباره فرو ریخت فورا از ماساژ دادن سرم دست کشیدم و همونطور با چشمِ بسته سعی کردم به اطراف تمرکز داشته باشم و صداها رو تشخیص بدم جز صدای تک قطره ای که از دوش میچکید صدایی نمی اومد درعوض نسیم ملایم و خنکی به صورتم برخورد می کرد و بوی بدی به مشامم میخورد این چه بویی بود تعجب کرده بودم در حمام بسته بود پنجره ای هم باز نبود کلا هیچ روزنه ای برای ورود باد یا نسیم وجود نداشت دمای هوا هم به شدت افت پیدا کرده بود مطمئن بودم که دچار توهم شدم با اینحال جرات چشم باز کردن نداشتم و اینکارو هم نکردم میترسیدم چشم باز کنم و مثل فیلمها با صحنه وحشتناکی رو به رو بشم به همین خاطر چرخیدم و رو به دیوار ایستادم شیر آب رو به هر بدبختی که بود با چشم بسته پیدا کردم نمی خواستم بیشتر از این بمونم شیر آب رو هنوز باز نکرده بودم که حس کردم نفس گرمی هاااااه مانند به پشت گردن و گوشم خورد تنم به یکباره سست شد و قلبم شروع به کوبش کرد بلافاصله چشم هام رو باز کردم ولی چون رو به دیوار حمام ایستاده بودم چیزی ندیدم کسی پشت سرم ایستاده بود حتی فکرش دیوانه کننده بود از قید شستن سر و صورت کف آلودم گذشتم و تصمیم گرفتم هر چه سریع تر از حمام خارج بشم موندنم جایز نبود چرخیدم ولی قبل از اینکه قدم از قدم بردارم روی کمرم حرکت چیزی شبیه به انگشتِ دست احساس کردم و مَنی که از ترس زهله ترک شده بودم شوک زده فریاد بلندی کشیدم و با یک جهش بزرگ خودمو به درحمام رسوندم اصلا نمیخواستم به پشت سرم نگاه کنم لمس اون انگشت رو بوضوح حس کرده بودم زانوهام می لرزید موهای بدنم کامل سیخ شده بود و قلبم از شدت هیجان و وحشت غیر قابل وصف به در و دیوار قفسه سینه م میکوبید فریاد زنان درحمام رو با دستی لرزون باز کردم و لخت و عور نفس نفس زنان بیرون پریدم بچه ها هنوز توی سالن ایستاده بودن و هرچهار نفر با چشم های گشاد شده به تن کاملا لختِ من چشم دوخته بودن گلوم از شدت فریادهام خشک شده بود آب دهنمو به زحمت قورت دادم و بریده بریده لب زدم به چی نگاه میکنید بیشعورا با دست پایین تنه ام رو مخفی کردم داشتم از ترس سکته میکردم نمی تونستم اتفاقی رو که افتاده باور کنم این چه سرو وضعیه اومدی بیرون هادی گفت و رو به دخترها کرد چشمارو درویش کنید ببینم سحر فورا و طناز با مکث سرش رو پایین انداخت هادی اومد سمتم و پراخم به حمام اشاره کرد چرا اون تو داد و بیداد میکردی چرا لختی چی میگفتم توهم زدم که یکی توی حمام داشت انگشتم میکرد هنوز بدنم قفل بود انگار خون توی رگ هام منجمد و ماهیچه هام منقبض شده بود قدرت حرکت دادن دست و پام رو نداشتم با سر به حمام اشاره کردم برو یه لباسی حوله ای چیزی واسم بیار ببندم دور خودم خودت چرا نمیری یه نگاه به در نیمه باز حمام انداختم و بلافاصله دلم از ترس فرو ریخت بی اختیار آب دهنم رو قورت دادم نمیدونم هادی توی چهره ام چی دید که سری به نشونه تاسف تکون داد و بی حرف راه افتاد سمت حمام وارد شد و ثانیه ای بعد حوله به دست برگشت سریع حوله رو از دستش قابیدم دور تنم پیچیدم و پا تند کردم سمت آشپزخونه تا سر و صورت کف آلودم رو توی سینک ظرفشویی بشورم داشتم دیوونه میشدم این چه توهمی بود اصلا خیال بود یا واقعیت نمی دونستم فقط اینکه هنوز روی پوست کمرم احساس سوزش میکردم و هیچ جوابی نداشتم سرمو که شستم راه افتادم سمت اتاقم ولیقبل اینکه در اتاقو وا کنم و داخل شم صدای رضا روشنیدم که داشت به بقیه میگف اون از دوست پسرش که قرآنو میسوزونه اینم از خودش که نه شرم سرش میشه نه حیا درو فورا بستم تا صداشو نشنوم و اعصابم بهم ریخته تر از این حدی که بود نشه برگشتم و رادمهرو دراز کش روی تخت دیدم آهسته و لرزون صداش زدم رادی بیداری دوست داشتم با یکی راجبش حرف بزنم ولی رادی جواب نداد جلوتر رفتم ساعدش رو چشماش انداخته طاق باز خوابیده بود تکرار کردم رادی پاشو باهم حرف بزنیم باز هم سکوت احتمال دادم خواب باشه دیگه صداش نزدم درعوض رفتم سمت کمد دیواری تا لباس عوض کنم ولی قدم از قدم برنداشته بودم که تلفنم زنگ خورد با چشم دنبالش گشتم و درنهایت روی عسلی کنار تخت دیدمش یه شلوار راحتی پام کردم و همینطور که تیشرتمو از سرم پایین میکشیدم به سمت عسلی رفتم و گوشیو برداشتم شعله بود فورا تماس رو وصل کردم و نگاهی به رادمهر انداختم کجایی تو دختر بچه ها دنبالت بودن بیا پایین تو کوچه ام بلافاصله تماس قطع شد از دست این دختر و دیوونه بازیاش پفی کشیدم و رفتم سمت پنجره پرده رو کناری زدم و نگاهی به پایین انداختم اثری ازش نبود همینطور که شماره اش رو میگرفتم تا مطمئن شم پایینه و سرکارم نمیذاره از اتاق خارج شدم و برای اینکه با بچه ها بخاطر افتضاح چند لحظه پیش چشم تو چشم نشم با سری پایین رفتم سمت در و کوتاه گفتم میرم دنبال شعله ریز ریز می خندیدن سخت نبود برای من که بفهمم دلیل این خنده ها چیه اهمیتی ندادم و با ذهنی مشغول بخاطر جریان حمام از در واحد بیرون زدم پا که گذاشتم توی کوچه بخاطر دوش نصف و نیمه ای که گرفته بودم همینطور سرمای هوا لرز کردم و گونه هام سِر شد یه نگاه به بالا پایین کوچه انداختم و شعله رو صدا زدم کجایی اینجام با شنیدن صدای شعله که از سمت راست به گوشم رسیده بود بی معطلی رد نگاهم رو به سمت منبع صدا چرخوندم تاریک بود و چیز زیادی مشخص نبود فقط هاله ای مبهم از شخصی رو میدیدم که روی کاپوت جلوی ماشینی نشسته اخمی کردم و با تردید گفتم چرا اونجا نشستی چرا توی تاریکی شعله با مکثی کوتاه پرسید اذیتت میکنه گرهی به ابروهام دادم چی تاریکی سری تکون دادم و گفتم خیلی ولی به من آرامش میده جلوتر رفتم چشمام که به تاریکی عادت کرد بهتر تونستم ببینمش یه پالتوی پوست انداخته بود روی شونه هاش شالش هم فقط نیمی از موهاش رو پوشونده بود چه بوی خوب و غلیظی میداد توی اون تاریکی میتونستم برق چشماش رو ببینم چند ثانیه ای به سکوت گذشت درنهایت اون بود که پرکنایه و پرتمسخر گفت شنیدم عشقت کلام پروردگارت رو سوزونده چشمام از تعجب گرد شده بود تو از کجا میدونی منظورم اینه تو که اونجا نبودی درحالیکه با حوصله دونه به دونه انگشتهای دستکش رو میکشید تا درش بیاره نگاهی اجمالی به من انداخت و جواب داد تو خیال کن کلاغام بهم خبر دادن خنده سردی کردم و به شوخی گفتم کلاغ داری یا جن دستکشهارو دراورد و تو جیب پالتوی بلندش فرو کرد همزمان بسته سیگاری از جیب مخالف بیرون کشید نه کلاغ دارم نه جن کافیه خودم اراده کنم تا بفهمم دور و برم چخبره درست مثل الان که میدونم یکی مارو زیر نظر گرفته اینو که گفت ذهنم رفت سمت دیشب و همین چندلحظه پیش که نگاه خیره ی شخصی رو بوضوح روی خودم حس میکردم مشتاق و هیجان زده پرسیدم تو هم مثل من این حسو داری که یکی مدام داره نگات میکنه هرجا میری زیر نظرت داره سری تکون داد یه نخ از بسته بیرون کشید و با فندک روشن کرد و یک دست زیر آرنج سیگار رو نزدیک لبش گرفت کافیه یه نگاه به بالای سرت بندازی تا ببینی کیه که زیر نظر می گیرتت پکی به سیگارش زد چقدر جذاب سیگار میکشید انگار سیگار فقط برای انگشتان باریک و بلند و لبهای سرخ و زیبای اون ساخته شده بود همزمان نگاهی به بالا انداختم که همین لحظه متوجه تکون خوردن پرده ی اتاقم تو طبقه ی دوم شدم و بی اراده لبخند زدم و گفتم ای رادی پدر سوخته بیشرف خودشو زده بود به خواب چه احساسی داشتی وقتی رادمهر کتاب مقدستونو سوزوند لبخندم به یکباره روی لبهام خشکید فورا نگاهم رو از بالا گرفتم و به شعله دوختم دود سیگاری که دورش میچرخید صورتش رو در مهِ ناپایدار محو میکرد چرا این سوالو میپرسی پک پر حوصله ای به سیگارش زد و دود رو با عشوه فوت کرد مگه ادعا نمیکردی آدم با خدایی هستی خب فرض کن این یه امتحان برای سنجش ایمانته عشقتو انتخاب میکنی یا خداتو چشم باریک کرد و خندان ادامه داد یا نکنه تو هم مثل بقیه فکر میکنی دین و خدا برای بازی دادنه مردمه نمی فهمیدم منظورش از گفتن این حرفها چیه هرچی بود بدجور داشت اذیتم میکرد جون مادرت ولمون کن شعله حالا دوتا برگی سوخته شده انگار دنیا هنوز جمله ام تموم نشده بود که شعله با حرکتی غافلگیرکننده از روی کاپوت پایین پرید و عصبی هجوم آورد سمتم چون انتظار نداشتم نتونستم به موقع عکس العمل نشون بدم و اتیش سیگارش صاف نشست زیر گردنم و یقه ی تیشرتم توی مشتش گرفتار شد فریاد از دردی کشیدم ولی اون بی توجه به سیگاری که عمدا یا غیرعمد داشت پوست گردنمو میسوزوند داد کشید آخرین بارت باشه اسم مادرمو میاری مطمئن باش انقدر ازت ادامه نداد با خشم خیره به چشمام دندون قروچه ای کرد و ثانیه ای بعد یقه ام رو رها کرد و راه افتاد سمت ساختمون اعتراف میکنم که از اون حالتش ترسیده بودم حتی تپش قلب گرفته بودم دختر بود ولی زورش از یه مرد هم تو اون لحظه بیشتر شده بود چه ش شد یهو چی گفتم مگه جز اینکه جون مادرشو قسم داده ام یعنی انقدر حساسه دستی به گردن دردآلودم کشیدم و ملتمس نگاهی به آسمون انداختم پروردگارا منو از جمیع شیاطین حفظ بفرما نفس عمیقی کشیدم و خواستم راه بیفتم که صدای زنگ موبایلم مانعم شد ایستادم و گوشی رو از جیب شلوارم دراوردم و نگاهی به صفحه انداختم با دیدن اسم پدرم قلبم به یکباره لرزید و فورا جواب دادم بله بابا چی شده که این موقع شب زنگ زده سلام فرشید بیداری راه افتادم سمت ساختمون بیدارم بودم که جواب دادم پدرِ من چی شده این موقع زنگ زدی مامان خوبه نه راستش بخاطر همین زنگ زدم حالش دوباره بد شده دکتر گفته باید دوباره بستری شه ولی خودش مقاومت میکنه میگه سالمم نمیرم بین دیوونه ها صدای سعید سعید گفتن های مادرم که پدرم رو صدا میزد از پشت خط خیلی ضعیف به گوشم میرسید مادرم سالهاست که جنون گرفته درست بیست روز بعد از تولد من و هیچکس هم دلیلش رو نفهمید آه عمیقی کشیدم و گفتم زنگ زدید که من بیام راضیش کنم بره تیمارستان پدرم با مکث جواب داد آره باشه منتظرم باشید اینو گفتم و بعد از خداحافظی با پدرم تماس رو قطع کردم دلم برای مادرم میسوخت ولی نه به اندازه پدرم به هرحال تنها چیزی که ازمادرم بخاطر دارم جیغ و داد و خود زنی و دگرزنی بود و این وسط پدرم بود که از همه چیزش زد برای بزرگ کردن من و بهتر کردن حال مادرم درحالیکه گردنم رو ماساژ میدادم پا گذاشتم داخل اتاق که فورا متوجه تخت خالی و نبود رادمهر شدم احتمال دادم رفته باشه دستشویی چون صدای شیرآب رو وقتی وارد هال میشدم شنیدم چه شب طولانی و هیجان انگیزی بود سوختن قران جریان حمام حرکت شعله و تماس پدرم انرژیم بکل تحلیل رفته بود و میل شدیدی به خواب داشتم به سمت تخت رفتم و با خستگی زیاد روی تشک ولو شدم همین لحظه در اتاق بازو بسته شد از بین پلک های نیمه بازم نگاهی به سمت در انداختم و توی تاریک روشن اتاق هیکل رادمهرو تشخیص دادم بیا عزیزم بیا بخوابیم که دارم پس میفتم دَر بسته شد و قدم هایی آهسته و آروم به طرف تخت برداشته شد ثانیه ای بعد تخت تکونی خورد و گوشه ی پایینش کمی فرو رفت پشت بهش دراز کشیدم و گفتم یکم پشت گردنم رو ماساژ بده رادی اعصابم خیلی داغونه رادمهر بی حرف شروع کرد به ماساژ دادن کمر و ماهیچه های اطراف گردنم بدنم رو شل کردم و در اختیارش قرار دادم به همون حالت گفتم با اینکه خیلی خوابم میاد ولی دوست دارم باهات حرف بزنم حوصله داری کوتاه جواب داد نه افتضاح ضایع شده بودم ولی اشکالی نداشت با حس دست های نوازشگرش پشتم خیلی سریع داغ شد و تنم بی اراده گر گرفت نفس عمیقی کشیدم و گفتم عالیه ادامه بده چیزی نگفت و اطراف گردنم رو بهتر و محکمتر ماساژ داد هم از تماس دست ظریف و گرمش لذت میبردم هم به نوعی کوفتگی ماهیچه هام برطرف میشد کم کم پلک هام سنگین شد و داشتم برای خواب اماده میشدم چند لحظه به همون صورت گذشت هیچکدوم حرفی نمیزدیم رادمهر پاش رو بلند کرده بود روی پاهام انداخته بود و بیشتر بهم نزدیک شد طوری که برخورد استخون لگنش رو به باسنم احساس میکردم همزمان دستاش روی کمرم بالا و پایین میشد تو حالت خلسه مانندی فرو رفته بودم که یک آن بوی بدی به مشامم برخورد کرد دقیقا همون بویی بود که تو حمام حس کرده بودم چشم هام رو با وحشت باز کردم و به اطراف نگاه کردم رادی بوی بدی حس نمیکنی نه گفت و بیشتر بهم نزدیک شد بیخیال شدم و دوباره چشم هام رو بستم ولی خیلی زود متوجه چیز غیر طبیعی و ترسناکی شدم که تا حالا متوجه ش نبودم با ترس و وحشت چشم هام رو باز کردم دست های رادمهر پشتِ کمرم غیر عادی و بزرگ تر از قبل به نظر میرسید آب دهنمو با ترس قورت دادم بوی بد شدیدتر شده بود دمای بدنم بالارفته و ضربان قلبم شدت گرفته بود وحشتناکتر این بود که صدای نفس های غیر طبیعی و خرخر مانندی درون گوشم میپیچید به سختی تکونی خوردم تا از آغوشش بیرون بیام ولی همین لحظه در اتاق باز شد و در کمال ناباوری رادمهر رو توی چهار چوب در مشاهده کردم یک آن حس کردم نفسم رفت کپ کرده بودم تمام موهای بدنم سیخ شده بود اگه این شخصی که مقابل در ایستاده رادمهرِ ِ کسی که پشت سرم قرار گرفته و پاش رو روی پاهام انداخته و کمرم رو ماساژ میداد کیه با وحشت وصف ناپذیری فریاد از روی ترسی کشیدم پرش بلندی کردم و همینکه از جام کنده شدم با کله از تخت پایین افتادم رادمهر فورا قدمی برداشت و کنارم زانو زد چت شده فرشید بی توجه به درد پهلو و زانوها چرخیدم و نگاه وحشت زده م رو به تخت دوختم هیچ کس نبود هیچکس ولی به جرات میتونستم قسم بخورم هنوز گرمای دست هاش رو روی کمرم و حتی سنگینی پاهاش رو روی پاهام حس میکردم عرقِ سرد از سرو صورتم میبارید به لکنت افتاده بودم و زبون سنگینم توان تکون خوردن نداشت این دیگه توهم نبود قضیه خیلی وحشتناک تر و پیچیده تر از اونی بود که فکرش رو میکردم رادمهر با مکثی کوتاه زیر بغلم رو گرفت و کمک کرد بایستم نمیخوای حرف بزنی نفس عمیقی کشیدم هوا رو با فشار وارد ریه هام کردم نگاه نگرانم رو به چشم های ترسیده ش دوختم و با مکثی کوتاه با لحن لرزون و گرفته ای نالیدم یا من دیوونه شدم یا تو این خونه شیطان رفت و آمد داره ادامه نوشته
0 views
Date: April 9, 2019