مانی یکی از دوستان دوران سربازیم چند وقتی بود که از یه خانومی صحبت میکرد که تازه تورش کرده بود. دختره اسمش شیما بود و به گفته مانی ارزش کردن داشت ولی بدیش این بود که هر سری 20.000 تومن می گرفت. اون روز طبق معمول از خواب که بیدار شدم دیدم که حشمت خان(کیرمو میگم)از من زودتر بیدار شده بود و داره به دنیای اطرافش صبح بخیر میگه …
بعد از احوال پرسی با حشمت زنگ زدم به مانی که ببینم کجاست جمعه رو که ما هم مثل بقیه آدمها خونه بودیم رو به بهترین شکل برنامه ریزی کنیم تا علاف نباشیم(البته بماند که مفید ترین کارمون تو جمعه ها استخر رفتن …)
بعد از کلی زنگ خوردن مانی با صدای خواب آلود جواب داد:
-هان..
-سگ پدر تو هنوز خوابی؟!
-به توچه ..
-امروز چی کاره ای؟
-الان که خوابم… 2-1 ساعت دیگه بیا دنبالم من الان آریاشهرم…
-اونجا چه گهی میخوری؟ باز خونه کدوم بدبختی چتر شدی؟
-خونه شیما م… ماشین هم ندارم به جون علی نا تکون خوردن هم ندارم…
-گه خوریاتو تنها تنها میکنی ما هم که رانندتیم دیگه؟!!!
-نه به جون علی. میدونستم نمی یای بهت زنگ نزدم … میای پاشو بیا اینجا…
-نه حاجی من از این پول ها خرج نمیکنم. یه چیزی بخورم میام دنبالت…
-کون لقت خواستی راه بیفتی زنگ بزن ….
از جام که بلند شدم ساعت 11 بود.طول هفته هر روز 6 بیدار میشم جمعه ها هم که بیکارم بیشتر از 11 نمیتونم بخوابم…
صبحانه رو که آماده میکردم متوجه حشمت شدم که هنوز تمام قد بیداره وحرفایی برای زدن داره . 1 ماهی هم میشد که شرمندش بودم نتونسته بودم از خجالتش در بیام…
یاد مانی افتادم که دیشب تا حالا حداقل 4-3 مرتبه از خجالت کیرش در اومده. یه جورایی انگلولک میشدم که برم خونه این دختره و یه حالی به خودم بدم ولی یاد پولش که افتادم کلاً موضوع رو بیخیال شدم. بعد از صبحانه لباس پوشیدم و راه افتادم سمته آریا شهر. باز دوباره فکر اینکه برم و یه حالی به خودم و حشمت بدم داشت انگولکم میکرد(البته پولش مهم نبود. مهم این بود که تا حالا پول برای کس نداده بودم برای همین برام سنگین بود). زنگ زدم به مانی که آدرس رو بگیرم :
…
-هان من راه افتادم کجا بیام؟
-بیا اول آل احمد نرسیده به پمپ گاز یه خیابونه اسمش… اونو بیا پائین کوچه… پلاک…. ط2 رسیدی اینجا زنگ بزن
-مانی این بنده خدائی چه جوریاست؟ با ما هم راه میاد؟
-آره چرا نیاد از پول که بدش نمیاد
-مشکل اینجاست که من نمیخام پول بدم نمیشه این سری رو مرامی حساب کنه؟
-چیه آمپرت زده بالا؟!!
-نه فقط میخوام ببینم این چه جوریاست که تو دلت میاد پول خرجش کنی؟
-تو که راست میگی!! اونجای آدم خالی بند!!! بیا تو پشیمون نمیشی….
-ببین منو. تو با هاش حساب کن من یه جور دیگه باحات حساب میکنم. نمیخوام من بهش پول بدم
-باشه بیا فقط سیگار بگیر که بد جور تو کفم!
-ببین بگو دوش بگیره که الان بو گه میده!!
-اون الان داره دوش میگیره تا تو برسی کارش تموم میشه ….
آدرسی که داده بود رو پیدا کردم . یه آپارتمان نوساز 4 طبقه. ماشین رو روبروی ساختمون پارک کردم. مثل همیشه تو چنین موقعیتی خایم شد قدر خایه قورباغه(خوب حق بدید مکانی که تا حالا نرفتم) ایفون تصویری داشت. زنگ که زدم بدون اینکه کسی جواب بده در ساختمون باز شد… رسیدم ط2 در آپارتمان رو مانی باز کرد. با قیافه داغان. زیر چشماش هم یه حاله سیاهی افتاده بود. موهاش بهم ریخته فقط شورتش پاش بود…
-چه کار کردی با خودت قیافت بد جور ریخته بهم…
یه لبخندی زد و گفت: تو هم اگه جای من بودی بهتر از الان من نبودی… سیگار گرفتی؟
-آره داشتم… شیما کو؟
-شیما خانوم!!خوشت میاد یکی ناموستو اینجوری صدا کنه؟!!!
خودش خندش گرفت…
-الان میاد داره موهاشو خشک میکنه…
-چند راه رفتی؟
-3 بار. کمرم بیشتر جواب نداد…
در یه اطاقی باز شد خانوم پیداش شد… اومد سمت من که سلام کنه. از جام که بلند شدم (یادم رفت که بگم یه دست راحتی تو حال بود که تا من نشستم شیما اومد مجبور شدم از جام بلند شم) طفلک جا خورد! نسبت به من خیلی ریزه بود(تو داستان قبلی توضیح دادم که من چه هیکلی دارم)
-سلام! من شیما
-سلام من هم علیم
یه نگاهی به مانی کرد و گفت : نگفته بودی اینقدریه !!
اینجا از شیما براتون بگم : حدود 165 قد 80 یا 85 سینه داشت سر بالا که من از پشته تیشرتش میدیدم یه جورایی میشدم!! کون گنده موهای کوتاه هایت لایت کرده قیافش هم که جیغ میزد شمالیه رویه هم رفته بد نبود… یه تیشرت مشکی تنش بود با یه شلوار که تا یه مقدار پائین تر از زانوش بود. پاهاش تمیز بود نوید اینو میداد که کس تمیزی داشته باشه… بعد از برانداز کردن من تعارف کرد که بشینم…
پرسید که صبحانه خوردم یا نه من هم که مشغول روشن کردن سیگار بودم با کله جوابشو دادم. صبحونه رو که آماده کرد مانی بلند شد رفت آشپزخونه که یه چیزی بخوره… تو این فاصله من مشغول بر انداز کردن خونه بودم نمیخورد اینجا تنها باشه در هر صورت با حشمت داشتیم لحظه شماری میکردیم که زودتر صبحونه اینا تموم شه و به من بگه بیا تو اطاق. ولی خیلی سعی میکردم خودمو خونسرد و راحت نشون بدم صبحانشون که تموم شد جفتشون اومدن تو حال پیش من نشستن…
مانی در حالی که داشت سیگار روشن میکرد شروع کرد از من تعریف کردن : که آره علی از بچه های نیک روزگاره. خوار و مادر معرفت رو نموده . تو کار خودش اوستاست ….. از این کسشعرا. البته حق هم داشت دیشب حسابی دلی از عزا در اورده بود الان هم تخمش نبود که من تو چه وضعیته هولناکیم… بعداز چند دقیقه ای چرت و پرت گفتن مانی به شیما اشاره کرد که دیگه باید به من هم برسه…
شیما از جاش بلند شد و رو به من: تشریف میارید در خدمتتون باشیم؟!…
-خدمت از ماست…
من هم خدا خواسته از جام بلند شدم و همراه شیما رفتم سمت اطاقی که ازش اومده بود بیرون(البته خیلی سعی میکردم که خودمو راحت نشون بدم) اطاقش خیلی کوچیک و ساده بود یه پنجره که رو به کوچه باز میشد . با یه پرده حریر سفید پوشونده شده بود که نور قشنگی افتاده بود تو اطاق. یه تخت 2 نفره چوبی خیلی ساده پتو رو تخت هم یه گوشه جمع شده بود نشون میداد که اینجا چه خبر بوده!! نشستم رو تخت و زیر ورو اطاق رو نگاه میکردم. رو میز توالتش یه عکس از یه عروس و داماد بود پشتم یخ کرد بلند شدم رفتم سراغ عکس. عروس هیچ شباهتی به شیما نداشت پرسیدم این کیه؟
گفت: آزاده دوستمه اونم شوهرش رضاست عکس برای ساله پیشه …
چهار زانو نشسته بود رو تخت نشستم کنارش نمیدونستم چه جوری شروع کنم!!
حقیقتش فکر این که قراره بعد از 1 ماه کار بد بد کنم بد جور افکارمو ریخته بود به هم! ولی باز با این منوال خودم رو آخر خونسرد نشون میدادم داشتم به مخم فشار میوردم که الان باید چی بگم که صداش در اومد: تو بر عکس مانی چراانقدر گنده ای؟! ….
-چراشو نمیدونم ولی خوب شما ایندفعه رو ببخشید…
-حتماکیرتم از مال مانی خیلی گنده تره!!!
-نمیدونم کیر مانی رو تا حالا ندیدم!
خودمو بهش نزدیک کردم و دستمو داخل موهاش بردم هنوز یه مقدار موهاش مرطوب بود که حس خوبی بهم دست داد .
صورتمو بردم نزدیک صورتش خودشو بهم نزدیکتر کرد. گونشو بوسیدم بعد رفتم سراغ گردنش تنش بوی حموم میداد بوی بدی نبود ولی خوشم نمیومد…
بعد از اینکه گردنشو یه مقدار لیس زدم شروع کردم گوش سمته چپش رو خوردن …
نفس عمیقی کشید و با 2 تا دستش شروع کرد با موهام بازی کردن بعد از چند ثانیه سرشو کشید کنار که گوشش از تو دهنم بیرون بیاد صورتشو اورود نزدیک و شروع کرد به خوردن لبام …
چشمهامو بسته بودم و سعی میکردم به خودم بقبولونم که داره خیلی بهم حال میده ولی حقیقتش اصلا حال نمیکردم…
یه مقدار سرمو کشیدم عقب و چشمامو که باز کردم دیدم اونم داره منو نگاه میکنه …
نمیدونم چرا حس بدی بهم دست داد یه جورائی دلم به حالش میسوخت…
ولی به هر حال راهی بود که خودش اونو انتخاب کرده بود… این دفعه من بودم که شروع کردم به لب گرفتن … در همون وضعیتی که دو تامون روبروی هم نشستیم داشتم لبشو میخوردم…
با دو دستم شروع کردم سینه هاش رو از روی تیشرت لمس کردن. سینه های سفتو سر بالایی داشت که این یکی رو واقعا دوست داشتم…
دستمو کردم تو تیشرتش و از روی سوتیئن با سینه هاش ور رفتن… تیشرتشو زدم بالا که سینه هاشو در بیارم خودش هم کمکم کرد که زودتر در بیاد … سوتینش سفید بود که روی پوست سبزه اش خودنمائی میکرد…
دستمو بردم پشتش و سوتیئنشو باز کردم…
سینه هاش که از اون جای تنگ در اوده بود یه لرزش کوچیکی پیدا کرد! تنها صحنه ای که من تو سکس دوست دارم …
نوک سینه هاشو با 2 انگشت گرفتم و شروع کردم سینه هاشو به چپ و راست بازی دادن. با این کار من شروع کرد به غر زدن که آی درد میگیره …
نکن … آخ کندیش … من که تو این شرایط اصولا گوشهام نمیشنوه همین جور به کار خودم ادامه میدادم تا اینکه دلمو زد … دوباره شروع کردم لباشو خوردن در همین منوال آروم آروم هلش دادم که رو تخت دراز بکشه. خودم هم روش دراز کشیده بودم … دستشو برد سمته حشمت ( اینجا باید یه مو ضوعی رو براتون بگم: اونم اینه که حشمت تو این جور موارد به جز ضایع کردن من کار دیگه ای نمیکنه. منظورم اینه که هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده به صورت تمام قد خودشو تو موضوع دخیل میدونه… (خوب هر کی یه ایرادی داره ایراد من هم اینه)
از روی شلوار لی شروع کرد دست کشیدن به سر و صورت حشمت خان… بهش گفتم که بلند شه و شلوارشو در بیاره… از جاش بلند شد رو تخت ایستاد شلوارشو در اورد. شورتش صورتی بود با گلهای ریز سفید (آرزو به دلم موند برای یکبار هم شده یکی جلوم لخت بشه که شورتش با سوتیئنش ست باشه!!!)
دستمو دراز کردم و شورتشو کشیدم پائین. دستشو گرفت جلو کسش که یعنی دارم خجالت میکشم و من تو نجابتش شک نکنم!!!! البته اینو بگم که من هم کلاً تو نجابت هیچ کس شک نمیکنم!!!
چند لحظه ای همون جوری وایساد و منو نگاه میکرد بعد بدون اینکه من حرفی بزنم خودش اومد سمت سوشرتی که تنم بود بدون هیچ اجازه ای از تنم در اورد بعد رفت سمت شلوارم که با اینکه خیلی هم تنگ نبود یه بر جستگی دیده میشد که باعث آبروریزی …
شلوارمو که در اورد از رو شورت شروع به گاز گرفتن حشمت کرد با اینکه درد داشت ولی خیلی حال میداد پیشنهاد میکنم حتما امتحان کنید … دو تا دستشو روی لبه شورت گذاشت و آروم شورتمو کشید پائین … حشمت رو که دید انگار هیولا دیده باشه چشماش گرد شد و گفت : این چیه؟!! پدرم در میاد که این به من بره … بعد گرفت دستش شروع کرد مثل این دخترهای که برای اولین بار کیر میبینن به مطالعه تمام جزئیات حشمت … یه نگاهی به من کرد و لبخندی زد که نمیدونم از روی ترس بود یا …
با اشاره من یادش افتاد که باید یه حرکت دوست داشتنی با حشمت انجام بده … شروع کرد به میک زدن سر حشمت خان بعد یواش یواش سعی کرد که حشمتو تو دهنش جا بده که تا کمرش بیشتر نتونست… بعد از چند دقیقه ای کیرمو از دهنش در اورد شروع کرد رگ زیرشو لیس زدن … بعد سراغ تخم هام که واقعا حرفه ای کارشو انجام میداد… بعد از این موارد حرکتی انجام داد که واقعا لذت بخشه آقایونی که دارن این داستانو میخونن پیشنهاد میکنم که حتما این کار رو بگید براتون انجام بده … بعد از اینکه از لیس زدن حشمت و دم دستگاه زیرش خسته شد با زبونش شروع کرد دور سواخ کونمو لیس زدن که واقعاً لذت بخشه …. من که آمپرم بد جور زده بود بالا نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم از روی لذت شروع کردم به داد زدن …. بعد از این حرکت فضائی از جام یه تکونی خوردم و شیما رو به پشت رو تخت خوابوندم و رفتم سراغ خوردن سینه هاش … نوک سینه هاشو که میک میزدم ذره ذره برجسته شد و کل سینه هاش مثل سنگ سفت شده بود…
از خودش یه صداهای در می اورد که یعنی داره یه جورائی حال میکنه .. با اینکه میدونستم داره فیلم بازی میکنه ولی همون صداها حالمو خراب تر کرد ….
بعد از اینکه از سینه هاش سیر شدم … بلند شدم و نشستم
بهش گفتم که کاندوم داره … اصلا تا اون لحظه به یاد کاندوم نبودم … بلند شد و از کشوی میز توالتش یه بسته کاندوم آورد … کاندوم های بود که هفته پیش خودم برای مانی گرفته بودم (چون روش نمیشه بره داروخانه و بگه که کاندوم میخواد همیشه من براش میگیرم) این کاندوما خودش لیدوکائین دار بود و این موضوع کلی شادم کرد …
یه دونه کاندوم از تو بستش در اورد و باز کرد و کشید روی حشمت خان … به سختی تونست حشمت رو اونتو جا کنه…
یه پشت روی تخت دراز کشید. من هم خودمو کشوندم روش. پاهاشو یه مقدار باز کردم حشمت رو از کمر گرفتم و سرشو به روی کسش میکشیدم … بعد از چند بار تکرار این کار سرشو آروم گذاشتم تو…. یه مقداری از سرش که تو رفت … باز شروع به سر وصدا کردن کرد … چندین بار سرشو در اوردم و دوباره تو گذاشتم این کار باعث میشد که بیشتربهش حال بده… اینو از سر وصداهایی که میکرد میشد فهمید…این دفعه تصمیم گرفتم که تا اونجائی جا داره بزارم تو . یه مقدار که رفت تو صداش بلند شد که :آآآآآآآآآی دارم جر میخورم بکش بیرون … من که کلی حالم گرفته شده بودبه ذهنم خطور کرد که تو این شرایط بهترین روش برای کمتر شدن درد اینه که من دراز بکشم و اون بیاد و روش بشینه … به شیما گفتم اونم جواب داد که :هر کار میکنی زود باش … ( دلم به حالش میسوخت آخه طفلک نمیدونست که حشمت به این زودیا ارضا نمیشه) در هر صورت من به پشت خوابیدم و اون اومد و نشست روی پام.
بعد با دستش حشمت رو از کمر گرفت و آروم در حالی که داشت میشست رو پام حشمت رو به داخل میفرستاد. این سری تونست حشمت رو تا آخر تو جا کنه … با بالا و پائین رفتن روی حشمت سینه هاش تکون میخورد که طاقت دیدن این صحنه رو نداشتم… چند دقیقه ای که به همین منوال گذشت تا اینکه خودش خسته شد و از حرکت ایستاد. با اشاره من از جاش بلند شد و من خودمو به پشتش رسوندم. یکی از بالشهای تخت رو زیر شکمش گذاشت و کونش رو بالاتر قرار داد. پاهاشو بیشتر باز کردم که همین موضوع باعث شد که کسش باز شه … واقعا دیدن چنین صحنه ای برام عذاب آور بود … حشمت رو از کمر گرفتم وآروم سرشو روی کسش قرار دادم. با یک فشار کوچیک سرش رفت داخل … بعد آروم بقیشو هم جا کردم … کنار کونشو با دستهام گرفتم و با تکیه به اونا خودمو عقب و جلو میکشیدم … هر سری که حشمتو عقب میکشیدم بیرون میوردم و دوباره میفرستادم سر جاش …
تازه یه جورایی داشت بهم حال میداد … شیما صداش در نمیومد خودمو ولو کردم روش و با دسته راستم شروع کردم با سینه هاش بازی کردن … حدود 5-4 دقیقه ای به همین منوال گذشت البته سرعت داخل و خارج کردن حشمت خیلی کم بود … و میدونستم با اینکه داره درد زیادی میکشه به خاطر کلفت بودن حشمت واینکه تمام کسشو پر کرده لذت زیادی هم داره میبره…
همین که از روش بلند شدم خودشو رو تخت ولو کرد. من هم پشتش دراز کشیدم. دست راستم هنوز بین سینه هاش بازی میکرد … بعد از بازی با سینه هاش کشیدمش سمته خودم .البته پشتش به من بود. پای راستشو رو بردم بالا و حشمت رو کسش گذاشتم و دوباره فرستادمش تو … اینجوری برای اونهم بهتر بود آخه کمتر غر میزد که دردش میاد واین حرفها… بعد از چند دقیقه ای آروم در گوشش گفتم که از عقب هم راه داره ؟! جیغش در اومد : نننننننننننننه… پاره میشم آخ!!! عین مال آدمیزاد که نیست ….!!!
من هم خیر عقب گذشتم … کسش رو تنگتر کرد همین کارش باعث شد که بیشتر بهم حال بده … همین که داشت آبم میومد بی اختیار سرعت تلمبه زدنم هم بیشتر شد … برای خودم عجیب بود که چه زود دارم ارضا میشم … ولی دیگه کنترلم از دستم خارج شده بود …. همین که آبم در حال خروج بود خودمو کشیدم عقب و سریع خودمو رسندم روش … کاندوم رو از سر حشمت کشیدم بیرون بر خلاف جا افتادنش خیلی راحت در اومد… چند لحظه آخر رو با دست زحمتشو کشیدم … آبم پاشیده شد رو سینه هاش …
بیحال افتادم کنارش دقیقا مثل یه جنازه … بعد از چند دقیقه ای که به خودم اومدم دیدم داره با دستمال کاغذی شاهکشار منو از رو خودش تمیز میکنه …
از جام بلند شدم بدون اینکه حرفی با هم بزنیم من شورتمو پوشیدم از در اطاق اومدم بیرون … مانی رو دیدم که روی راحتی دراز کشیده و داره با موبایلش ور میره … سراغ دستشوی رو گرفتم … اشاره کرد که کنار در ورودی ….
من زودتر اومدم بیرون ماشین رو که روشن کردم مانی هم اومد نشست تو ماشین …
-این بدبختو چیکارش کردی؟!!
-کاریش نکردم…
-کلی فحشم داد که این پدر منو در اورد دیگه راش نمیدم و این حرفها …..
-ولش کن ناهار چیکار کنیم؟!!
-من که دیگه پول ندارم. هر گلی زدی به سر خودت زدی….
-بریم خونه من دوش بگیرم بعد بریم سراغ ناهار ….
-زنگ بزنم شیما هم بیاد ….. !!!!!!!!