فصل یک سلام اسم من کیومرث در حال حاضر 26 سال دارم میخام براتون از اولین عشقم و اولین سکسم که یک زن شوهر دار بود بنویسم در مورد واقعی بودن یا نبودن داستان نظر با شماست بنده هیچ اسراری به باور داشتن شما نسبت به نوشته هایم ندارم تحریرم شاید زیبا نباشد اما به زبان عامیانه نوشتن را ترجیح میدهم و شاید گهگاهی با لهجه شهرم داستان از اونجا شروع که پدرم فوت کردند شک عجیبی کل فامیل را فرا گرفته بود ومن روزگار سختی را سپری میکردم با تلنگر کوچکی اشک از چشمانم سرازیر می شد سال دوم راهنمایی بودم با کمک معلمها و درسه کمو بیشی که میخوندم تونستم اون سال قبول شم تابستون برای کار رفتم دم مغازه یکی از فامیلمون کار کنم که هم پولی در بیارم و هم از توی خونه بودن و فکر خیال کردن خیلی بهتر بود مغازه لوازم تحریر بود مشتری همه مدل داشتیم آقا خانوم دختر پسر همه مدل اوایل خیلی اهمیت نمی دادم نه اینکه خوشم نیاد اما واقعاً حسش رو نداشتم یواش یواش داشت روحیم بهتر میشد با آقایون رفیق میشدم با خانومهای خوشو بش میکردم و به دخترای هم سنو سالم شماره میدادم خلاصه داشت عوضاع خوب میشد نمی دونم برای شما هم پیش امده یا نه دیدین بعضی آدما با خودشون وقتی جای میرن شخصیت می برن منظورم اینکه وقتی میبینیشون یک احساس خواصی بهت دست میده دوس داری با ایجور ادما هم کلام بشی وقتی وارد مغازه میشد اصلاً کل محیط انگار عوض می شد اره یک مشتری که واقعاًیک جورای خاص بودهمسایه های دیگه هم منظورم کاسبهای دیگه وقتی میدینش کف میکردن یکی از بچها میگفت آدم دلش نمیاد اینو بکنه دوس داره فقط نگاش کنه وقتی وارد میشد دلم میخواست فقط اینو سر تا پا نگاه کنم بیشترمواقعه با پسر کوچکش یاشار میومد همیشه بهترین جنسای مغازه رو انتخاب می کرد لباسهای خوب میپوشید خلاصه همه چی تموم بود حتی فامیلمون آقارسول چون میدونست من انودوس دارم اگر مشتری دیگه هم داشتم میومد جلو در گوشم آروم میگفت کیو مخفف کیومرث تو برو به اون برس من ایشونو راه میندازم یک سری وقتی داشتیم از مغازه بر میگشتیم بهبش گفتم چرا وقتی ستایش میاد میگی من برم جوابشو بدم بهم گفت کیومرث من که خر نیستم مدونم ازیش خوشت میاد وقتی میاد تو مغازه صدای ضربان قلبتو میشنوم چشات برق میزنه وقتی باهاش حرف میزنی انگار یک شخصیت دیگه ای یکم تو فکر فرو رفتم باورم نمیشد من اینجوری شده باشم باور نمیشد که این قدر روم تاثیر گذاشته باشه یه سری صبح زود آمد بعد از سلام احوال پرسی یک تقویم از من خرید رفت بعد از ظهر چون میدونست من از آقا رسول زود تر میام آمد در مغازه و تقویمی که صبح ازم خریده بود پس داد گفت میشه اینو پس بدم گفتم بعله که میشه بجاش چند تا کارت پستال خرید موقع رفتن یک خنده ملیحی کرد گفت اما با این حال تقویم قشنگی بود عکسهای مناظر جالبی داره تا حالا خودتون نگاهش کریدن گفتم نه والا کجکاو نشدم درموردش تا الان اما شما فرمودین نگاه میکنم همون حوله هوش مشتری دیگه امد ستایش خداحافظی کرد رفت مشتری جواب دادم به کل از تقویم فراموش کردم شب ساعت 8یا بود9 یک دفعه یادم امد از تقویم پا شدم رفتو ورش داشتم داشتم نگاه میکردم عکساشو که دیدم یک کارت پستال وسط تقویمه پشتش نوشته بود اسمم ستایش اینم شماره تلفنم باهام تماس بگیر صبح از ساعت 9 الی 1 بعد ازظهر نمی دونی چه آتیشی تو وجودم روشن شد بود نمی دونستم چیکار کنم رسول پرسید چیزی لای تقویمه بهم ریختی کیو گفتم نه بابا زدم بیرون یکم باد به کلم که خورده بود برگشتم شب تا صبح به این فکر می کردم که آیا چیکارم داره آیا اونم مثل من که دیونه اونم از من خوشش اومده صبح که رفتم سر کار رسول از من زود تر امده بود گفتم میرم از انبار کتاب کمک درسی بیارم سریع دویدم تلفن همگانی سر چهاره فکر کنم ساعت 10 بود زنگ زدم بعد از 3 تا زنگ گوشی رو ورداشت گفت سلام منمم سلام کردم گفت نحایتاً فکر میکردم ساعت 9 01 دقیقه بهم زنگ بزنی گفتم راستشووووو بخاییی گفت بهونه نیارمنم در جوابش گفتم چشم گفت فکر نمی کنی از تو چشمات موخونم که از من خوشت میاد وقتی میام اونجا اقا رسول چه جوری تورو میفرسته جلو تا تو جواب منو بدی گفتم واقعاً همه اینهارو می دونستی گفت اره خلاصه کار ما این شوده بود صبحها یکی دو ساعت اگر رسول دیر تر میومد حتی بیشتر با هم حرف می زدیم هیچ وقت از بچه اش ازیش سوال نکردم آخه همیشه میترسدم بعد از بچه سر و کله شوهرم پیدا بشه یک سری خودش کل ماجرارو تعریف کرد گفت 2 تا بچه دارم یاشار و مهیار یاشار خیلی کوچولو بود اما مهیار از من 4 سال کوچیک تر بود و شوهرم که از من 10 سال بزرگ تره اینو که گفت انگار اب سردی رو روی سرم ریختن با تعجب گفتم تو شوهر داری گفت اره گفتم پس چراا با عصبانیت گفت اگر میخوای راجب به این چیزا ازیم سوال کنی گوشی رو بزارم گفتمممممم نه باشه هرچی تو بگی تلفنون که تموم شد یکم با خودم کلنجار رفتم اما نیدونم قدرت عشق یا هوسی که شاید داشتم نگذاشت درست فکر کنم خلاصه ازاون روز به بعد با هم بیرونم میرفتیم توی پارک توی خیابون حتی گاهی وقتا زیر بارونم با هم قدم میزدیم اما هنوزم نه تنشو نه حتی طعم لباشو حس نکرده بودم اگر بازدید و رای خوبی داشت ادامه میدم ممنون نوشته
0 views
Date: August 28, 2018