صادق و دخترخاله

0 views
0%

سلام اسم من صادق من مث این تخم فیسا نیستم بگم قدم فلان و بسال من بچه که بودم تپل بودم و با توجه به عکسا چیزایی که یادمه با مزه بودم یه روز تابستون بود و من و دختر خالم و دوتا پسر خاله هام که هر کدوم از این سه تا از یه کدوم از خاله هام بودن داشتیم منچ بازی میکردیم بعد دوتا پسر خاله هام سر اینکه تقلب کردی چیکار کردی دعواشون شد دختر خالم اوف کرد و به من نگاه کرد منم یه گوشه نشسته بودم و کوچیک و تپل نگاه میکردم که لپمو کشید و بوسم کرد الان که مینویسم نوزده سالمه و اون موقع یازده سالم بود و سه تا ی دیگه پونزده سالشون بود بعد که اینکارو کرد پسر خاله هام به من نگاه کردن و گفتن چه خر شانسیو فلان گذشت من چهارده پونزده سالم بود و اون دانشگاه میرفت اومدن خونمون و گفتن که با هم بریم پارک منم داشتم باشگاه میرفتم که لاغر کنم و خیلیم خوب پیش میرفت بعد که دوباره با اون سه تا روبرو شدم پسر خاله ها گفتن ایندفعه لباتو میخوره فلان و بسال منم میخندیدمو دختر خالمم عصبی میشد حدود پنج شیش ماه گذشت تو این مدت زیاد همدیگرو دیدیم اما هیچموقع اونروزو یادم نمیره تولدم بودو انقدر که تو فکر باشگا بودم چون بدنمو ساخته بودم تولدمو یادم نبود از باشگاه اومدم بیرونو گوشیمو ورداشتم دیدم مامانم دوبار زنگ زده رفتم سراغ اس ام اسا که دیدم زنگ زد دوباره گوشیرو برداشتم جواب دادم گفت بیا خونه فلان خالت ما اینجاییم منم رفتم و سریع نشستم و گفتم گشنمه غذا بیارید گفتن باشه شامو خوردم جمع کردن منو رو به آشپز خونه نشوندن و کیکو آوردن و فلان بعد موقع باز کردن کادو ها شد باز کردم و ذوق و فلانو بعد رفتیم بخوابیم خونه خالیمینا سه طبقست طبقه اول مستاجر طبقه دوم خودشون طبقه سومم که آزاد بود و زیاد اونجا نمیرفتن ولی ما هروقت میرفتیم اونجا میخوابیدیم جاهارو انداختیم و قبل از خواب رفتم اس ام اسارو چک کردم دیدم دختر خالم تولدمو تبریک گفته کلا م دوتا اس ام اس داشتم یکیش مامانم و یکیش اون بعد ساعتشو دیدم واسه پنج دقیقه پیش بود تعجب کردم شب دیدم صدای خنده میاد دیدم پسر خاله هام گوشی رو برداشتن و دارن کر کر میخندن دیدم گوشیم دستشونه و دارن چت میکنن پا شدم گوشیو گرفتم دیدم دارن لاو میترکونن و بهش گفت بیا بالا اونم گفته باشه اومد بالا و درو باز کرد و منو صدا کرد گفت بیا در گوشم گفتش فردارو بمون فردا مامانینا اول صبح میرن گفتم باشه اما اون موقع تو خواب و بیداری نفهمیدم چی گفت رفت فردا که تا ساعت دوازده خواب بودم دیدم پسر خاله هام نیستن بعد رفتم پایین و فقط اون بود اومد نزدیک گفت برو صبحونه بخور یه چیزی خوردمو اومدم نشستم بعد اومد بغلم و چون دختر جمع و جوری بود اینجوری نبود که سه چهار سال اختلاف سنی به چشم بیاد بعد گفتش داستان اونروز که تو پارک اینجوری گفتن و بعد منم خندیدم یهو اومد نزدیک و شروع کرد لب گرفتن و منم بدم نیومد شروع کرد لیسیدن و این داستانا که زیپ شلوارمو باز کردو شروع کرد خوردن بعد پنج دقیقه بلند کردمش و سمت پرده رفتم گفت آکبندم منم یه اهی گفتم و بعد خوابیدو لاپایی میزدم بعد چند دقیقه آبم اومد و همونجوری پاشد و با هم رفتیم حموم و بعد من رفتم پی کارم و اونم همینطور همون سال شوهر کرد و دیگه ندیدمش نوشته

Date: August 23, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *