صبح یه روز شهریور

0 views
0%

گاهی اوقات یه اتفاقایی تو زندگی آدم میوفته که حتی خودشم باورش نمیشه گاهی زندگی با کنش و واکنش هاش با اتفاق هاش متعجبت میکنه خوب همه ما اینو تجربه میکنیم ادم ممکنه تو جایگاه ها و لحظات ناگهانی قرار بگیره نمیدونم چرا دست به قلم شدم تا اینو اینجا بنویسم شاید دلیلش رفقایین که اینجا برای خوندن وقت میزارن خوب فکر میکنم بتونم بگم اتفاق یا داستانی که میخوام روایت کنم به چیزی نزدیک به 3 ماه میگذره اون روز اون شب اون صبح سه ماه پیش بود بعد سه سال کنکور دادن پیاپی بعد از اعلام رتبه انتخاب رشته کردم و یکی از شهرای نزدیک خودمون قبول شدم یادم رفت بگم من یه پسرم 20 ساله از یکی از همین شهرای ایران فرقی نمیکنه شمال و جنوبش قد 182 وزن 60 کیلو باشگاه رفتم ولی مبتدی بدنم گنده منده نیس هرچند خودم خیلی باحاش حال میکنم به هر حال نه خیلی بکن نه دست پا چلفتی و شاسکول عادی اشنایی من با شهوانی به خیلی گذشته برمیگرده شاید چیزی نزدیک به چهار پنج سال میام و داستان ها و روایت هارو میخونم البته قبل از امروز بیشتر از یک سال بود وارد این سایت نشده بودم شاید دوباره فعال بشم داشتم میگفتم که دانشگاه قبول شدم همین نزدیکیا توی گروه خانوادگی صحبتش شد گفتم میخوام فلان روز مثلا سه شنبه برم برای ثبت نام خوب این جا افتاد که بگم داییم اون شهر زندگی میکنه 30 و خورده ای ساله با زنش و دو تا بچه 7 8 ساله و 3 4 ساله نکته دیگه ای که باید دربارش بگم اینه که خانواده ما با داییم قطع رابطه کرده بودن سر مسائلی مادی چند سالی بود نه سمت اونا میرفتیم نه اونا جایی که ما بودیم افتابی میشدن اما خوب توی فضای مجازی رابطه من باهاشکن کاملا عادی بود دایی تو یه شرکت تجاری مهم نیس چی کار میکنه خلاصه وقتی گفتم دارم میام برای ثبت نام و از طرفی بابام سرش شلوغه درگیر کاراس نمیتونه همراهم بیاد و تنهام داییم توی گروه گفت بیا خونه ما خوب من چند سالی بود نرفته بودم خونشون از اون باری که رفته بودم حتی خونشونم عوض کرده بودن منم با توجه به اینکه خانوادم مخالف بودن گفتم احتمالا برم خونه دوستم و گذشت تا روز بعد که فرداش داشتم مدارک و وسایل اماده میکردم که فردا صبحش حرکت کنم زن داییم اومد پی ویم سلام تبریک میگم دانشگاه بالاخره اسیر شدی دایی گفت فردا میای اینجا سلام اره دیگه واقعا خسته شدم خداروشکر تموم شد کی راه میوفتی ناهار میرسی یا منتظر نباشیم مرسی اما با دوستم میرم خونه اونا چرا نمیای اینجا خوب میدونین که اره اما ما ناهار منتظریم یکم شیطنت به جایی بر نمیخوره لازم نیس به کسی بگی میای اینجا مزاحم میشم البته باید ذکر کنم مکالمه خیلی طولانی تر بود از ساعتی طول کشید از همه چی گفتیم کار و بار و حال و احوال و مشکل داییم و بابام و صبح که از خواب پاشدم تقریبا ساعتای 10 بود خواب مونده بودم با عجله خرت پرتام جمع کردم پاشدم رفتم ترمینال از شانس من اتوبوس کلی منتظر موند تا پر بشه خلاصه راه افتادیم ساعتای یک ونیم بود داییم زنگ زد گفت کجایی پس مگه قرار نبود ناهار بیای پیش ما و گفتم خواب افتادم و دیر حرکت کردم و ادرسو ازش گرفتم یه ساعتی تول کشید تا رسیدیم و تقریبا ساعتای 3 رسیدم خونشون در زدم رفتم داخل زن داییم درو باز کرد خوشامد گفت وسایلم گذاشتم تو اتاق بچه ها اونا اونجا خواب بودن رفتم روی مبل نشستم تلوزیون داشت مسابقات دوچرخه سواری خارجی نشون میداد چه دیر کردی ببخشید صبح خواب موندم بعدم اتوبوس الافم کرد من نباید دیروقت بهت پیام میدادم نه من یادم رفته بود ساعت کوک کنم دایی کجاس دایی رفت ماموریت عجله داشت نتونست منتظرت بمونه خیلی نیس راه افتاده نکته ای که درمورد داییم باید بدونین اینه که معمولا حداقل ماهی یه بار مسافرت های یکی دو روزه میره برا کارش معمولا هم خیلی خوش میگذره بهش تقریبا طی سال همه ایرانو دور میزنه اهان برو لباسات عوض کن تا ناهارتو بیارم بلند شدم رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم رفتم دسشویی و اومدم که دیدم زن دایی غذا گذاشته رو میز و نشسته بود شبکه هارو بالا پایین میکرد ناهارو خوردم جمع کرد رفت تو اتاق خواب واسه استراحت منم خسته بودم بعد بالا پایین کردن کانالا ی تلوزیون یه چرتی تو حال زدم عصری با سرصدای بچه ها بیدار شدم پسر داییم اومد سمتم سلام کرد و دختر دایی کوچیکم که منو اصن نمیشناخت و زن داییم از اشپزخونه چای اورد اتفاقای اون لحظه های چیزی نیس که مخاطب ما براش داره متنو میخونه سعی میکنم خلاصه کنم با بچه ها بازی میکردم شام خوردیم بعد شام هم حکم بازی کردیم با زن داییم و همه چیز عادی گذشت با بحث های عادی و حرفای عادی درباره دانشگاهو اینکه نزدیک شدم بهشون و این چیزا بچه ها زود خوابیدن فرداش کلاس ژیمناستیک و زبان داشتن حکم بازی میکردیم حرف میزدیم یه نگاه زن داییم هم به تلوزیون ب ود سر بازی رو بروم نشسته بود و یکم توجهم ظاهرش جلب شد به طرز عجیبی جذاب بود باید بگم از گذشته هم که بچه بودیم همیشه تو ذهنم به سفیدی پوستش معروف بود سفید و لاغر اون زمان که 6 7 سالم بود و تازه ازدواج کرده بودن زیبایی رو به اونطوری که اون هست تعریف میکردم اما خوب اون زمان غریضه جنسی وجود نداشت منم هیچوقت نگاه اون طوری بهش نکرده بودم یه لباس استین کوتاه قهوه ای که یقش نسبتا باز بود و با روسریش پوشیده شده بود و دامن مشکی که تا مچ پاشو پوشونده بود اندامش خیلی برام جذاب جوله کرد پاهای باریک و بلند و خوش فرم باسن گرد و کوچیکش و کمر باریک و پستونای متوسط که از زیر لباس نمای خفیفی به تنش داده بود اما بازم تا اون لحظه به هیچی فکر نمیکردم فقط چیزی بود که توی ذهنم اتفاق افتاده بود همه چیز عادی بود گیج میج شده بود شب بخیر گفت رفت اتاق خوابش برا خواب من خوابم نمیبرد داشتم با گوشی ور میرفتم که تو تاریکی با نور خفیف چراغ خواب اتاقش و یه زره نوری که از پنجره اشپزخونه از بیرون اومده بود بدنشو توی لباس خواب جذابش دیدم پاهای برهنش توی نور شب برق میزد خودمو به خواب زدم میدونستم اگه بفهمه بیدارم معذب میشه و فقط نگاه میکردم چشماش بسته به نظر میومد رفت دسشویی چند دقیقه ای شد که برگشت بره تو اتاقش تونستم هیکلشو از تمام زوایا ببینم چقدر فوق العاده بود رفت توی اتاق و در و برعکس وقتی رفت بخوابه نبست و همین اتفاق حسابی منو مشغول خودش کرد اما خوب با کلی کلنجار رفتن با خودم بازم حاضر به رفتن و نگاه کردنش نشدم نفهمیدم کی خوابم برد برا صبح زود کوک بودم وقتی بیدار شدم سمت دسشویی رفتم از مبو اتاقش رد شدم در اتاق باز بود تو نور صبحگاهی لباسش بالا رفته بود و شکمش دیده میشد چقدر زیبا بود برق میزد رفتم دسشویی و وقتی اومدم بیرون متوجه شدم با صدای در دسشویی بیدار شده حداقل اینطوری به نظر میومد کیرم یکم بد قلقی میکرد و چند باریم ناخودآگاه دیدم که چشمش روش رفت سلام صبح بخیر سلام ببخشید بیدارتون کردم نه بابا باید بیدار میشدم میری دنبال کارای دانشگاه اره کی کارت تموم میشه نمیدونم خواستم اگه دیر برمیگردی بری دنبال بچه ها باشه اگه طول کشید زنگ میزنم رفتم آماده شدم صبحانه دو نفره خوردیم یکم درباره دانشگاه حرف زدیم نزدیکه به خونشونه و اینا رفتم دنبال کارام اما زیاد طول نکشید ساعتای ده بود رسیدم خونشون زنگ زدم کسی نبود تو راهرو نشسته بودم حسابی گرم بود خیس عرق بودم 10 دقیقه ای گذشت تا زندایی رسید و تعجب کرده بود که زود کارم تموم شده و برگشتم خیس عرق بودم رفتیم داخل من رفتم حموم و اونم رفت سراغ ناهار درست کردن توی حموم توی رخکن یه تاپ ازش بود تو لباس کثیفا با یه شلوارک قاطی لباسای بقیه بود توجم جلب کرد اما حوب سریع دوش گرفتم و وقتی کارم تموم شد دیدم زنداییم حوله گذاشته پشت در متوجه شدم لباس یادم رفته با خودم بیارم از داخل کوله پشتیم و وقتی خودمو خشک کردم حوله رو دور کمرم پیچیدم ور رفتم بیرون سعی کردم بدون جلب توجه برم تو اتاق بچه ها لباس بپوشم بخصوص که حوله شل بود و یه زرم کیرم از زیرش پیدا صدام کرد برگشتم سمتش گفت ماکارونی که میخوری اخه دارم ماکارونی درست میکنم منم گفتم اره حتما عالیه و در همین حین داشت بدنم تماشا میکرد حدودا 6 7 ثانیه طول کشید مکالممون و برگشتم و رفتم تو اتاق حوله رو باز کرده بودم در هم نیمه بسته بود در زد که اگه لباس نداری از لباسای دایی برات بیارم گفتم نه لباس دارم فقط لباس زیر ندارم با خنده گفت واستا ببینم چیزی سایزت پیدا میکمم یا نه رفت و بعد چند دقیقه یه شرت اورد که زنانه بود ینی تا قبل اینکه پام کنم و حس کنم فاق نداره متوجه نشدم ولی خوب سایز داییم تنم نمیشد کمرم کوچیک تر از اون حرفا بود اومد دم در با خنده گفت بیا جز این چیزی پیدا نکردم نگاهش کردم اصن نفهمیدم مال خودشه پاچه داشت پارچشم کاملا عادی بود وقتی پوشیدم متوجه شدم حایی برای کیرم توش تعبیه نشده متوجه خنده های تمسخر امیزش شدم پشت در واستاده بود گفت خوبه گفتم اممم یکمی تنگه دوباره خندید گفت چیز بهتری برات پیدا نکردم لباس پوشیدم و اومدم بیرون و گفت که شرت خودشه حسابی خجالت زده شدم همراهش حسابی هم تحریک شدم حس کردم خودشم یه جوری شده داشتم شرتی که پامه تو تنش تصور میکردم یه چای برام اورد گفت میرم یه دوش بگیرم برمیگردم ده دقیقه بیشتر طول نکشید در حموم باز شد اومد بیرون حوله تنش بود رفت تو اشپز خونه من پشت بهش بودم تقریبا اما دیدم پاهاشو که ازش اب میچکید و لیوانمو ازم گرفت چای ریخت هومد جلوم نشست داشت تکرار سریالی رو نشون میداد که دیشب نتونسته بود خوب ببیندش به جز پاهاش تا ساق پاش معلوم بود و نصف صورتش باقی بدنش تماما پوشیده بود ولی از زیر حوله هم ادمو جذب میکرد خوب مشخص بود که نه من و نه اون حالمون طبیعی نبود ه ردو یکم مزه مزه کرده بودیم این شیطنتو لباسی که بهت دادم خوبه اره فقط چرا اینقدر تنگه نه اونقدر هام تنگ نیس مگه کمر تو چقدر از مال من بزرگ تره کمرش که نه هنوز جا داره اما فاقش خیلی تنگه زد زیر خنده خوب سازندش فکرشو نمیکرده قراره یه همچون چیزی قراره داخلش جا شه ینی میگین اختلاف اندازه فاق دو تا جنس اینقدر زیاده من فکر میکنم اختلافش اونقدری نیس که اینهمه فشارم بده اره که فرق میکنه فرق بین صفر و یک یه زره جلو یقش باز شده بود و گردن و زیر گردنش دیده میشد کمی هم راحت تر نشسته بود و پاهاش بیشتر دیده میشد از جاش که بلند شد برای یک لحظه جلوی حولش باز شد و داخل رون هاشو دیدم کیرم شق شده بود با توجه به حرفایی که زده بودیم و مکالمه اون لحظات حسابی حواسش به اون بود رفت تو اتاق خواب درو نبست دوباره اومدنش طول کشید نیومد صداشم نمیومد ده دقیقه یک ربع رفتم از جلو اتاقشون رد شدم چیزی معلوم نبود رفتم دسشویی اومدم دیدم بازم خبری نیس دستم گذاشتم رو در صداش زدم انگار تو یه دنیای دیگس لخت مادر زاد نشسته بود روی تخت و داشت موهاشو شونه میکرد اون لحظه نمیدونم چرا به جای عذرخواهی و بیرون رفتن اونجا موندم صداش زدم اروم برگشت سمتم حتی تلاش نکرد تنشو بپوشونه پستون هاش و رون هاش کاملا نمایان بود زبونم بند اومده بود چشماش نشون میداد داره اتیش میگیره چند ثانیه ای مات بودم یه قدم جلو رفتم دستشو دراز کرد دستمو گرفت کشید به سمت تخت منو روی تخت کشوند دستمو گذاشتم زیر صورتش نوازشش کردم اروم لبشو بوسیدم حلش دادم و تنشو خابوندم پاهاشو از زیرش در اورد و با اشوه دراز کشید با دستش دستمو نوازش میکرد و چشماشو بسته بود پامو بین زانو هاش گذاشتم دستم رو روش خم شدم روی صورتش نوازشش میکردم و گوششو میمکیدم در گوشش گفتم اینجا کوره جهنمه باید تحملش کنی لبشو گاز گرفت و من صورتشو میبوسیدم لب طولانی و اتشین تکرار شد دستشو برده بود زیر لباسم و تنمو نوازش میکرد گردنشو لیس میزدم و تو اون لحظات هیچ چیز تحت کنترل من نبود حتی متوجه کارایی که میکردم نبودم تنها انجامش میدادم وقتی گردنشو میخوردم اروم اه کشید و یه پاشو دور کمرم گذاشت همین طور زره زره میومدم پایین تر پستون هایی با نوک صورتی سفت نبود شل بود اما بینهایت جذاب تو مشتم گرفته بودم کمی نوکشو خوردم و پایین تر رفتم شکمش رو بوسیدم با دستم پاشو ماساژ میدادم روناشو فشار میدادم لای پاش کمی تیره بود نخواستم بخورمش یکم بو کردم و با دستم ماساژش دادم رونشو بوسیدم بلند شدم بلند شد و لباسمو در اورد شلوارمو خودم بیرون کردم و کیرم که از شرت بیرون اومده بود دست کشید روی سینم و گرفت تو دستش و دوباره لبامو بوسید زود ارضام باید بار اول ارضا بشم و بعدش شروع کنیم تا بتونم اتیشو خاموش کنم شاید خجالت میکشید شاید دوس نداشت اون لحظات حرف بزنه شاید هنوز نمیدونست چه اتفاقی داره میوفته اروم نشست جلوم و تنمو روی تخت حل داد زانو زد و یکم نوکشو لیسید با دقت و خماری اینکارو میکرد فقط زبونشو روش حرکت میداد چند دقیقه نشد شاید 3 دقیقه ارضا شدم ابم رو با دستمال پاک کرد ماساژش میدادو کنارم نشست دستمو بردم زیرشو و سوراخشو میمالیدم اروم روی دستم دراز کشید پامو انداختم رو تنش و ازش خواستم به پهلو بشه و پشت به من بخوابه رفت کاندوم از کشو آورد کشید به کیرم دراز کشید و کیرمو میمالید که بلند شده بود خودش از پشت باسنشو داد بیرون و منم بعد یکم نوازش تنش از پشت چسبیدم بهش کیرم لای رونش بود با دستش هدایتش کرد به سمت سوراخش پاهاشو باز کرد و من رفتم داخل پاهاش تا نزدیک ترش شد و اروم رفت داخل بیشتر خودشو بهم فشار داد پاهاشو به پاهام قفل کرد و منم دستم پیچیدم دور شکمش و اروم تلبه زدنو شروع کردم اونم مداوم خودشو تکون میداد من به خاطر مدت کمی که از ارضام گذشته بود به زور راست وامیستاد و محکم توش تلمبه میزدم نفس میزد ده دقیقه ای بیشتر همون طور تلبمه میزدیم و با دستام تنشو نوازش میکنم و فقط پاهاشو به پاهام فشار میداد بعد چند دقیقه ای خسته شدم و ثابت شدم از جام بلند شدم خوابیده بود روی تخت چرخید و دست و پاش باز لش افتاده بود یه دست روی رونش کشیدم یکم کسشو لیسیدم خیلی کم چون مو داشت خوشم نمیومد مشخص بود دو سه روزه شیو نکرده لای پاش نشستم روناشو گذاشت زیر بغلم کیرمو میمالیدم به کسش لاش بالا پایین میکردم لای کسش خیلی خوشکل بود صورتی اروم کیرم کشیدم لای باسنش اوردم بالا حل دادم تو خم شدم روش با دستاش دور سینه و گردنم از زمین بلند شد کمرش فقط شونه هاش رو زمین بود شروع کردم تلمبه زدن و لباشو میبوسیدم بشدت هات شده بود و لبخند میزد دستم بشت باسنش بود و دستم رو روی کونش میمالیدم و انگشتم سعی میکردم فشار بدم داخل با تف خیسش کردم زره زره هنگام تلمبه انگشتم توش میکردم لبش جدا میشد اه میکشید ده دقیقه ای گذشت تنشو گذاشتم زمین پاهاشو تو دستم گرفتم و تلمبه زدم کم کم داشت ابم میومد تلمبه اخر زدم و روش افتادم کسش ابو می مکید بلند شدم و کاندومو در اوردم نشستم کنارش یکم نوازشش کردم و تن لختشو دست کشیدم بی هوش بود اصن یه ساعت بیشتر بود مشغول بودیم چند باری به اوج رسیده بود و اون لحظه بود که لباسامو پوشیدم و رفتم دنبال بچه ها از کلاسشون و وقتی برگشتم همه چیز عادی بود ناهارو کاملا عادی خوردیم و من حتی نمیتونستم تو چشمش نگاه کنم بعد ناهار خداحافظی کردم و ساعتای 3 ونیم ظهر بود که به مقصد شهرمون حرکت کردم تو تمام مسیر به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردم باورنکردنی بود روایط من از سه ماه گذشته اره یه صبح شهریور بود که این اتفاق افتاد از اون روز یه بار شب رفتم خونشون که تعطیلات بود و برنگشتم شهرم همه چی عادی بود داییم هم بود و ازون صبح شهریور دیگه تا حالا مستقیم باهاش حرف نزدم و فقط یه بار دیدمش همون شب که اونم خیلی عادی و با وقار برخورد کرد این روایت رو کمی جنبه داستانی بهش دادم تا برای مخاطب زیبا تر و چشم نواز تر باشه امیدوارم موفق بوده باشم نوشته

Date: August 24, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *