ضربدری ناخواسته ۱

0 views
0%

این همه شوخی و خنده رو دیگه نمیتونم تحمل کنم اگه یک سال قبل بود عمرا اگه سر شوخی و کل کل کم میاوردم و اینجوری عصبی میشدم اما الان من اون آدم قبل نیستم اصلا دوست نداشتم شب چله مثل پارسال با دوستا باشیم و قرار بود امسال خونه ما شب چله رو بگذرونیم اما قطعا فشاری که اونجا باید تحمل میکردم خیلی بیشتر از شوخی های دوستای مانی بود دو تا دلیل خوب داشتن که من بشم سوژه خنده و شوخی امشبشون هم اینکه موهامو برای اولین بار پسرونه کوتاه کرده بودم و اینکه همین دیروز با سرعت 60 تا زدم به پشت یک ماشین پارک شده و هر دو تا ماشین و داغون کردم داغون کردن ماشین یه طرف و کمربند ایمنی نبستن سمیرا یه طرف دیگه که سرش خورد به شیشه و پیشونیش شکست و بازم شانس آوردم که ضربه مغزی نشد همشون شوخی میکردن و میخنیدین از رانندگی خانوما میگفتن و مدل موی جدیدمو جک میکردن البته سعی داشتن منو از این اوضاع در بیارن و فکر میکردن مشکل اصلی من همین تصادف لعنتیه حتی سمیرا با سر بانداژ شده سعی میکرد بهم روحیه بده و میگفت چیزی نیست اینقدر تو فکر نباش به اصرار نرگس چند تا تیکه چیپس برداشتمو زدم تو ماست که بخورم همینو کم داشتم که ماست بریزه رو ساپورتم این فرصت شد که مانی سریع دستمال برداره و بشینه کنارم و حین پاک کردن ماست از روی رون پام بگه بس کن ویدا زشته ناصر و زنش این همه زحمت کشیدن میزبان امشب شب چله شدن حالا اینقدر تو خودت نباش حالا تصادف شده که شده فدای سرت میخواستم با همه توانم جیغ بزنم که بس کن مانی بس کن مانی بس کن مانی چرا اینقدر عوض شدی واقعا مطمئنی که شوهر منی یعنی اینقدر عوض شدی یا خودتو به خریت میزنی یعنی تو نمیدونی من چمه اما با همه انرژیم خودمو کنترل کردم بیشتر از اینکه از مانی عصبانی و متعجب باشم که چطور اینقدر بیخیال داره رفتار میکنه و مثل بقیه داره میگه و میخنده عصبانیتم از ماهان بود مثل بقیه نه خنده ای و نه حرفی حتی بهم نگاه هم نمیکرد خیلی خونسرد عادی و بدون اینکه مشخص بشه تو اون سرش چی میگذره به تی وی نگاه میکرد و مطمئن بودم هر چی تو سرش باشه اما قطعا اون تصویر تی وی نیست میدونستم اگه از جزییات کاری که منو مانی کردیم با خبر نباشه اما قطعا میدونه که بلاخره چه اتفاقی افتاده و شاید داره به همین فکر میکنه دیگه طاقت نیاوردم بلند شدم و رفتم تو اتاق آخر که منتهی به بالکن میشد تو راه از پالتو مانی سیگارشو برداشتم هوا خیلی سرد بود و حتما با یک تیشرت و یک ساپورت یخ میکردم اما برام مهم نبود از طبقه چهارم به کوچه و خیابونی فرش شده از برف نگاه میکردم نا خواسته یاد گذشته افتادم و همه چی از روزی شروع شد که ماهان پاشو تو زندگی ما گذاشت مثل خیلی از آدمای دیگه زندگی معمولی و ساده ای داشتم 21 سالم بود که خانواده مانی که 4 سال ازم بزرگ تر بود اومدن خواستگاریم بابام کاملا انتخابو به عهده خودم گذاشته بود میشه گفت ازدواج من تلفیقی از سنتی و جدید بود چون چند ماه وقت خواستم که مانی رو بیشتر بشناسم و آخرش با تصمیم خودم جواب بله رو دادم مانی پسر خوشگل و خوشتیپی بود با شخصیت و خوش صحبت اجتماعی و با فرهنگ کار داشت و ماشین و حتی خونه خانوادش از همه نظر چه مالی و چه اعتقادی مثل ما بودن آدمای مذهبی میانه رو نه سخت گیر و نه خیلی باز مگه میشد دلیل برای نه گفتن هم پیدا کنم مگه میشد عاشق مانی نشم 22 سالم بود که ازدواج کردیم مانی نه تنها باعث ضعیف شدن درسام نشد بلکه تشویق بیشتر به ادامه باعث شد با روحیه بیشتر دانشگاه رو ادامه بدم برای بچه تصمیم گرفتیم تا سی سالگی من صبر کنیم و تو این مورد هم کاملا اتفاق نظر داشتیم علی رغم مخالفت هر دو خانواده موفق شده بودیم با هم به تعامل و تفاهم نسبی خوبی برسیم روابطمون تو همه زمینه ها بالا و پایین خودشو داشت اما در کل خوبیامون برای هم بیشتر از بدیامون بود مخصوصا تو سکس و رابطه جنسی با کمی مشکل شروع کردیم اما کم کم لذت بردن از همدیگه رو یاد گرفتیم تفکرمون و نگاهمون به سکس مثبت و خوب بود جفتمون فهمیده بودیم که هات هستیم و اینو دوست داریم هر دو طالب تنوع تو رابطه سکس بودیم سکسای یواشکی و پر هیجان تو خونه های پدریمون یا حتی شبایی که خونه دوستا میخوابیدیم یا حتی تو مسافرت اونم تو چادر مسافرتی و هر جایی که حس هیجان خاص خودشو داشته باشه خلاصه یک زندگی در کل خوب و با احساس خوشبختی داشتیم و با وجود چند تا خورده مشکلات همه چی خوب بود و ما یک زوج مثال زدنی برای دوست و آشنا بودیم اما خبر نداشتم که زندگی ساده و بی حاشیه ای که دارم قراره تو چه تلاتم و طوفانی بیوفته شب پنجمین سالگرد ازدواجمون بود دو تایی رفته بودیم رستوران و منتظر بودیم تا غذایی که سفارش داده بودیم رو بیارن که مانی بی مقدمه گفت راستی ویدا چند وقته تو مسیر سر کارم یه بنده خدایی منو سوار ماشین خودش میکنه و حدودا باهاش دوست شدم با کمی تعجب گفتم مگه تو سرویس نداری و صبحا با سرویس خودت سر کار نمیری جواب داد که آره با سرویس میرم اما همین چند دقیقه پیاده تا ایستگاه سرویس منو میرسونه و با هم گپ میزنیم خیلی مرد با شخصیت و جلتنمنیه اسمش ماهانه اون شب برای اولین بار اسم ماهان رو تو زندگیم شنیدم شنیدن اینکه یکی مانی رو صبحا میرسونه تا پای ایستگاه به خوشحالی اون شبم اضافه کرد به مانی گفتم چه خوب دمش گرم چه خوب تر که اینقدر ازش خوشت اومده و با انرژی و سرحال کارتو شروع میکنی صحبتای مانی درباره ماهان هر روز و هر لحظه بیشتر میشد گاهی وقتا به خنده و شوخی بهش میگفتم خیلی از این پسره خوشت اومده ها شیطون نکنه همجنس باز شدی من خبر ندارم بهش برمیخورد و تا یک روز از ماهان هیچی نمیگفت اما بازم طاقت نداشت و از فرداش باز شروع میشد از تعریفاش فهمیدم ماهان دو سال از مانی بزرگ تره و البته هنوز مجرده و انگاری آدم وضع خوبی هم هست از اون مایع داراست مانی آدم دوست بازی بود و این جز روحیاتی بود که من ازش دوست داشتم چون دوستای خوبی داشت که سرشون به تنشون میارزید و زنای دوستاش هم همینجور البته خودم هم روحیه دوست بازی داشتم و رابطه نزدیکی با زنای دوستاش بر قرار کردم و میشه گفت بدون آقایون هم ما برای هم دوستای خوبی بودیم تو بدترین حالت دو هفته یه بار دور هم جمع میشدیم و مهمون دوره ای دوستانه همیشه بر قرار بود و هر بار خونه یکی مانی کمبود دوست و رابطه دوستانه و محبت دوستانه نداشت اما چه چیز این ماهان اینجوری مانی رو شیفته خودش کرده بود با اینکه عاشق این بودم که مانی عزیزم اینجور مثل بچه های معصوم میاد همه حرفای دلش رو بهم میزنه اما دیگه به اسم ماهان آلرژی پیدا کرده بودمو از شنیدن این همه حرف در موردش خسته شده بودم و گاها عصبی یه شب موقع ظرف شستن مانی هم تو آشپزخونه داشت بهم تو تمیز کردن آشپزخونه کمک میداد بهش گفتم نظرت چیه آخر هفته ماهان رو دعوت کنیم بیاد خونمون میخواستم از نزدیک ببینم که چه آدمی اینجور شوهر منو مجذوب خودش کرده چشمای مانی مثل بچه ها برق زد و خوشحال شد انگار خودش اصلا به این مورد فکر نکرده بود بغلم کرد و گفت وای ویدا چرا به فکرخودم نرسید تو یه فرشته بی نظیری عزیزمممممم چه پیشنهاد خوبی باشه همین فردا بهش میگم آخر هفته شام بیاد خونمون صبح بعد هنوز یک ساعت از رفتن مانی نگذشته بود تازه داشت خوابم میبرد که به گوشیم زنگ زد با خوشحالی گفت که بلاخره بعد کلی اصرار راضیش کرده ای خدای من این ماهان کیه صبر نکرد حداقل برگشت خونه بهم بگه یا ظهر بگه همین اول صبح اوکی رو گرفته و بهم زنگ زد و خبر داد نمیدونم چرا استرس نا خواسته ای داشتم من زنی نبودم که از مهمون و مهمونداری بترسم مهمون دوره ای دوستانه کم نداشتم و خانواده هامون هم زیاد میومدن خونمون مهمونی با جمعیت های بالا رو میگذروندم بدون ذره ای استرس و نگرانی حالا یک شب مهمونی اونم فقط یک نفر چرا آخه استرس داشتم تصمیم گرفتم دو مدل غذا درست کنم و پیش غذا و دسر هم باشه و همه سعی خودمو کنم که پذیرایی بهترین کیفیت ممکن باشه خودم برای خرید میوه رفتم بیرون و بهترینا رو انتخاب کردم خودمو قانع کرده بودم که به خاطر مانی دارم این همه سنگ تموم میذارم و وسواس به خرج میدم هر چی باشه مانی به شدت به این طرف اهمیت میده و باید آبرو داری کنم به خاطر شوهرم و بهترین فرصت بود که خودم هم بشناسمش عصر شده بود مانی بهم زنگ زد که خودش میره دنبال ماهان و تا سر شب میان بهش گفتم چی بپوشم که مثل همیشه گفت فرقی نمیکنه هر چی دلت میخواد این جمله فرقی نمیکنه رو مخ ترین جمله دنیا بود یه بار نشد این مرد درباره لباسم نظر بده و بگه چی بپوشم و چی نپوشم یه بلوز سفید رنگ یقه هفت آستین سه ربع انتخاب کردم با یه شلوار مخمل حدودا اندامی قهوه ای پر رنگ موهای بلندم رو هم شونه زدمو جمع کردم با کلیپس بستم گرچه بازم کلی ازش دور شونه هام میریخت انگار تو پوشش و ظاهرم وسواس داشتم که چجوری باید جلوی این طرف بگردم تو آیینه به خودم نهیب زدم که بس کن دیگه یه شب یه مهمونی ساده و خلاص مثل همیشه و مثل همه با خوشرویی در و باز کردم به مانی و ماهان که پشت سرش بود سلام کردم تو نگاه اول مشخص بود مرد زیبا چهره ای نیست و حتی کمی خشن به نظر میرسه اما جذابیت و گیرایی خاص خودشو داره از مانی کمی قد بلد تر و با یک کت و شلوار مشکی که زیرش پیرهن سفید پوشیده بود موهاش کمی موج داشت و به سمت بالا شونشون کرده بود و به صورت کشیدش میومد نوع سلام و برخوردش برای بار اول خیلی خاص و جدید بود نه شبیه مردای با حیا و خجالتی بود و نه شبیه مردای هیز و پر رو خونسردی و ملایمت خاصی داشت انگار اصلا استرس و نگرانی دیدار اول رو نداره یا اگه داره کاملا پنهان کرده در کل تا خوش آمد گویی کردم و اومدن داخل و نشستن و براشون شیر قهوه آوردم این رو فهمیدم که واقعا ماهان شخصیت به شدت خاصی داره رفتم کنار مانی دقیقا جلوی ماهان نشستم و همچنان سعی در شناخت بیشترش داشتم کمی سرشو چرخوند و خونه رو نگاه کرد و رو به مانی گفت بهت تبریک میگم مانی از ظاهر و سلیقه چیدمان خونه مشخصه ویدا خانوم یک زن خوش سلیقه و شیک پسند هستن و البته تبریک مضاعف بابت اینکه خودشون هم بسیار زن زیبا چهره و خوش اندامی هستن طبق شناختی که ازت دارم قطعا قدر این خانوم جذاب و خوش سلیقه رو میدونی تو دلم داشتم از تعجب سکته میزدم تو عمرم هیچ مردی غیر مانی اینجوری مستقیم از قیافم و اندامم تعریف نکرده بود دوستای مانی شده بود به خنده و شوخی بگن فلان مدل مو یا فلان مدل لباسم خوبه یا بده اما جرات و جسارت اینکه علنی و جدی نظر بدن رو نداشتن حالا این علنی و مستقیم داشت به شوهرم میگفت چه زن خوشگلی داری مانی هم انگار نه انگار رو بهش گفت خواهش میکنم ماهان جان دید مثبت و محبت آمیز خودته که اینجوری میبینی ماهان رو به من نگاه کرد و گفت نه مانی نظرم ربطی به نوع نگاهم نداره هر چی گفتم حقیقت محض بود ماهان موقع حرف زدن فقط و فقط به چشمام نگاه میکرد نمیتونستم اینجور راحت بودنش و نظر دادنش رو رو حساب پر رویی و هیزیش بذارم اینقدر زرنگ بودم که سریع یک مرد هیز رو تشخیص بدم ترجیح دادم از این نظرش ناراحت نشم و عادی برخورد کنم حتی ازش تشکر هم کردم اون شب بر خلاف شروع غیر منتظره و کمی سرد از طرف من کم کم گرم شد و کلی حرف زدیم با هم از همه جا و همه چی گفتیم و اینقدر ماهان خوش صحبت و جذاب حرف میزد که بیشتر در نقش یک سخنران و ما شنونده بودیم بهش گفتم که رشته من ادبیات هستش و به شعر و شاعری علاقه دارم فهمیدم تو اون زمینه هم بی تخصص نیست و هر شاعری رو که من میگفتم دوست دارم ازش صحبت میکرد و حتی گاها اطلاعاتش بهتر از من بود هیچ غروری تو صحبتاش و داشته هاش نبود و هر چی بیشتر میگذشت بیشتر از ماهان خوشم میومد به مانی حق دادم که چرا اینقدر ازش خوشش اومده جذابیت و آرامش خاصی داشت که نا خواسته آدمو جذب میکرد ماهان ازم خواست دیوان حافظ بیارم و چند بیت به انتخاب خودم بخونم دوستای مانی و حتی خود مانی هیچ کدوم اهل شعر و حوصله شعر شنیدن و خوندن نداشتن و فقط بابام بود که دوست داشت براش شعر بخونم و میگفت هیچ کس مثل من اینجور با احساس شعر نمیخونه البته تو این مورد تبهر خاصی داشتم یک غزل زیبا از حافظ خوندم بعد تموم شدنش ماهان یک دقیقه تموم برام دست زد و گفت چقدر لحن صداتون آرامش بخش و با چه آهنگ زیبایی این شعر رو خوندین داره کم کم به مانی حسودیم میشه بابت این همسر همه چی تموم بر خلاف تعریف اولش که زیاد خوشم نیومد اما اینبار از این تعریفش تو دلم قند آب شد و خودم فهمیدم که پوست صورتم قرمز شد اون شب به بهترین شکل ممکن تموم شد و ماهان رفت اینقدر با شخصیت و با وقار و متین بود که حالا عذاب وجدان داشتم که چرا تو دلم از دست مانی بابت این همه بردن اسمش عصبانی شده بودم قبل از اینکه ازم سوال کنه چطور بود خودم گفتم که واقعا آدم خاص و جلتنمنی بود حق داشتی اینجور مجذوبش بشی لباشو بوسیدم و کشوندمش سمت اتاق خواب که حسابی این بد بینی رو براش جبران کنم هر چی زمان بیشتر میگذشت دوستی و رفاقت مانی با ماهان شدید تر میشد مانی هر روز بیشتر شیفته و مجذوب ماهان میشد حتی همه دوستا و خانواده از حضور این آدم تو زندگی مانی با خبر شده بودن و کنجکاو بودن که این ماهان کیه که اینجور مانی ازش خوشش اومده سمیرا تو همه دوستا بهم نزدیک تر بود یه بار بهم گفت خیلی کنجکاوم که منم ماهان رو ببینم واقعا جالبه برام که طرف کیه که اینقدر مانی ازش تعریف میکنه منم بهش گفتم که یه جورایی حق داره و ماهان واقعا آدم خاص و جالبیه و هر کسی ببینش خوشش میاد موضوع فقط علاقه مانی به ماهان نبود نکته مهم تر تغییر روحیات و رفتار و عقاید مانی بود نمیشد گفت بهتر شد یا بدتر شد اما هر روز بیشتر حس میکردم که تغییر کرده مانی آدم مقید و مذهبی سخت گیری نبود و میشد از انتخاب دوستاش و حتی آزادی ای که تو پوشش به من میده اینو فهمید دیگه چقدر لباسم تنگ و اندامی و باز میشد که یه تذکر کوچیک میداد اما برای خودش و دل خودش عقایدی داشت همیشه ماه رمضون رو روزه میگرفت و محرما تنهایی میرفت سینه زنی و چند مورد دیگه که فقط من میدونستم انجام میده درکل عقایدش برای دل خودش بود و به کسی ربطش نمیداد مخصوصا داخل زندگیمون و من اما همون عقاید کم کم داشت عوض میشد و گاهی وقتا حرفای ترسناک میزد من خودم آدم مقید و مذهبی ای نبودم و نه اهل نماز بودم و نه روزه و نه عزاداری و خیلی از مناسبت های مذهبی دیگه خیلی چیزا رو از جمله حجاب رو فقط به احترام پدرم حفظ ظاهر میکردم البته اونم فقط جلوی خانوادم که البته همشون میدونستن تیپ و لباس واقعی من چجوریه و دارم احترام نگه میدارم اما با این روحیاتم و رفتارم جرات کفر گفتن هم نداشتم مانی اما نسبت به گذشته اش شروع کرد به عوض شدن حتی گاهی تو حرفاش میشد حس کرد که دیگه به خدا هم اعتقادی نداره دیدش به زندگی داشت عوض میشد میگفت مگه دو روز دنیا چقدره که با این خیالات و توهمات بخوایم بگذرونیم و سخت بگیریم رفتارش با من فرقی نکرده بود که هیچ حتی میتونستم بگم با توجه تر و پخته تر از گذشته شده بود نمیشد بهش ایراد بگیرم چرا اینجوری داری فکر میکنی و حرف میزنی چون با من به عنوان زنش رفتار دقیق تر و پخته تری نسبت به گذشته داشت میشه گفت تنها کمبودی که تو رابطه سکس با مانی داشتم این بود که دوست داشتم موقع سکس باهام حرف بزنه اما خب حرف زدن موقع سکس رو دوست نداشت اما حالا کم کم شروع کرده بود به حرف زدن موقع سکس و حتی از من میخواست که منم حرف بزنم از اندامم و چهرم موقع سکس میگفت و ازم میخواست منم همینکارو کنم همه چی درباره مانی بهتر شده بود و چه دلیلی داشت که بخوام بهش سخت بگیرم در مورد عقاید جدیدش پیش خودم گفتم که به هر حال هر آدمی حق داره یه روز عوض بشه و هر جور که دوست داره فکر کنه مهم رفتار و احساسش به منه که بهتر از گذشته شده یه روز اومد خونه و حسابی سر حال بود گفت ماهان برای جبران اون دعوتی که خونمون اومده بود آخر این هفته دعوتمون کرده بریم خونش گفتم خب اون بده خدا مجرده و چجوری میخواد ازمون پذیرایی کنه مانی جدی شد و گفت اولا اینقدر این کلمه خدا رو جلوی من نگو دوما منم بهش همینو گفتم و خیلی اصرار کرد و زشت بود اگه قبول نکنم بهش گفتم اوکی اگه اصرار کرده که میریم ظهر پنجشنبه زودتر از سر کارش اومد البته مثل همیشه همیشه موقع هایی که شب شام جایی دعوت بودیم ناهار خیلی سبک میخوردیم یا فقط میوه میخوردیم چون کلا رژیم و عادت غذایی ما یک وعده در 24 ساعت بود مانی هوس پنیر و هندونه کرده بود و براش آماده کردم تو حین خوردن ازم پرسید امشب چی میخوایی بپوشی از تعجب خندم گرفت گفتم واقعا خودتی مانی این چند سال یک بارم این سوالو ازم نپرسیدی که هیچ تازه منم پرسیدم حوصله جواب دادن نداشتی حالا میگی چی بپوشم از خنده من خودشم خندش گرفت گفت قبول دارم اما کار درستی نمیکردم که به پوشش زنم دقت نمیکردم و حالا میخوام عوض بشم بپرسم و بدونم حتی نظر هم بدم حالا مگه بده گفتم نه کی گفته بده عزیزم من که از خدامه و جون به لبم میکردی که به زور یه نظر از دهنت بکشم بیرون الانم اینقدر غافلگیر شدم که نمیدونم چی بپوشم خودت بگو اصلا یکمی رفت تو فکر و گفت اون رنگ کرمه هم شلوارش هم بلوزش کرم بود و اندامی رفتم تو فکر و داشتم مرور میکردم لباسامو که مانی دقیقا کدومو میگه اینی که میگفت رو اصلا من نداشتم که مانی مطمئنی همچین لباسی دارم جواب داد که آره بابا مطمئنم دقیق تر فکر کردم اوه اوه یادم اومدددد منظورش اون ساپورت زخیم رنگ بدنه که یه بلوز آستین کوتاه چسبون ست داشت که شبیه تاپ مجلسی بود یه بار اومدم بپوشم برای مهمونی که منو قبل رفتن تو خونه دید برای اولین بار بهم گیر داد که این چیه ویدا انگار هیچی تنت نیست هم خیلی تنگه و هم رنگ بدنه تازه مشخصه موقع نشستن و بلند شدن تاپت میره بالا و شیکمت و بدنت دیده میشه منم دیدم راست میگه و خیلی لباس تابلویی هستش و رفتم عوض کردم دیگه گذاشتمش کنار و هیچ وقت نپوشیدم حالا اونو از کجا یادشه و تازه میگه که تنم کنم مونده بودم چی باید بگم غافلگیر شدن از اینکه خودش پیش قدم شده بود برای انتخاب لباسم یه طرف و این انتخابش یه طرف بهش گفتم مانی به نظرم اون مناسب نیستا خیلی خیلی دیگه اندامی و بدن نما هستش گفت الان که فکر میکنم نه اینجوریام که میگی نبود و نیست در ضمن حالا اگه خوشگل تر و خوشتیپ تر باشی مگه چی میشه مگه همیشه وسواس نداری که من تو جمع و همه جا خوش تیپ و خوش لباس بگردم حالا منم همینو میخوام که زنم شیک و جذاب بگرده حالا اگه نظرم برات اهمیت نداره بیخیال هر چی خودت دوست داری انتخاب کن یه جورایی هیچ جوابی نداشتم که بهش بدم راست میگفت حالا بعد عمری رو لباس من داشت نظر میداد اگه گوش نمیدادم دیگه عمرا نظر میداد بهش گفتم باشه پسمل نازنازی و قهر قهروی من هر چی عشقم بگه همونو میپوشم عزیزم لباسی که مانی گفته بود و پیدا کردم و پوشیدم یکمی از سه سال پیش که اینو گرفته بودم تو پر تر شده بودم و حالا بیشتر از قبل به بدنم چسبیده بود باسنم و سینه هام داشت این ساپورت و تاپ چسبون و کشی رو پاره میکرد اما دیگه بهش قول داده بودم که بپوشم و چاره ای نبود داشتم موهامو شونه میزدم که ببندم مانی اومد تو اتاق و گفت اگه میشه موهاتو بعد شونه زدن نبند و همینجوری باز بذار بازم خندم گرفته بود و باورم نمیشد این همون مانی چند وقت قبل باشه بهش گفتم چشم عزیزمممم گرچه موهای بلند تا پشت کمرم سخت بود باز گذاشتنش اما بازم خواست مانی بود و خوشحال بودم که تو این مورد هم راه افتاده تو راه به مانی گفتم مگه خونشون همین اطراف نیست که صبحا تو مسیر تو رو سوار میکنه جواب داد که آره یه آپارتمان کوچیک همین اطراف داره به خاطر نزدیک بودن به محل کارش اما خونه اصلیش تو ولنجک هستش خود ماهان درو برامون باز کرد بازم یک کت و شلوار مشکی و پیرهن سفید البته مشخصا یک مدل و کت و شلوار دیگه یک خونه ویلایی محشر و قشنگ هم زمان که از وسط حیاط به سمت ساختمون میرفتیم شروع کرد به خوش آمد گویی کردن نا خواسته سرم به اطراف میچرخید و حالا میفهمیدم چرا مانی میگه که طرف مایه داره داخل خونه و وسایل خونه که بی نظیر بود اصلا اصلا تصور نمیکردم که ماهان همچین خونه مجردی ای داشته باشه بازم ناخواسته سرم میچرخید به سمت اطراف که ماهان بهم گفت جا لباسی تو اتاقه ویدا خانوم راحت باشین لطفا خونه خودتونه یه اتاق مشرف به هال بود که درش باز بود رفتم داخلش و در و بستم بعد بستن در از خودم خندم گرفت انگار که قراره لباس عوض کنم مانتو و شال رو سرم رو درآوردم و گذاشتم رو جالباسی حالا خیلی خیلی بیشتر میفهمیدم چی پوشیدم و واقعا روم نمیشد برگردم تو هال تو آیینه خودمو نگاه کردم و واقعا مانی همون چند سال قبل راست گفته بود و انگار هیچی تنم نیست به هر بدبختی ای بود خودمو قانع کردم که برو بیخیال برگشتم تو هال که دیدم مانی و ماهان هنوز گرم صحبت هستن یه اوهوم گفتم که متوجه حضور من شدن و جفتشون سرشون برگشت سمت من ماهان همچنان به چشمام نگاه میکرد و لبخند خاصی زد تعارف کرد که بشینیم هر کاری کردم که بذاره من تو پذیرایی کردن کمک بدم نذاشت و گفت شما مهمون هستین و خودم شخصا باید ازتون پذیرایی کنم برامون یک نسکافه بی نهایت خوش مزه آورد که فهمیدم تا حالا ما چرت و پرت میخوردیم نه قهوه و نسکافه دقیقا به همون حالت خونه خودمون نشستیم و ماهان رفت جلومون نشست و رو به من با خنده و شوخی کم رنگ و خاصی گفت والا ناچارا از مانی هر روز خبر دارم رو همین حساب مانی رو بیخیال شما در چه حالین و چه خبرا سه تایی مون از شوخیش خندمون گرفت و بهش گفتم سلامتی و خبرا پیش شماست و ببخشید که مزاحم شدیم و به مانی جان گفتم که درست نیست مزاحم آقا ماهان بشیم که مجرده و سخته براش با نگاه خاص و خونسردی خاص خودش صبر کرد حرفام تموم بشه و با ملایمت گفت نفرمایید ویدا خانوم پذیرایی از مانی و بانوی زیبا و با شخصیتی مثل شما باعث افتخارم هستش در ضمن فکر کنم باید مجددا به مانی تبریک بگم مانی بهش گفت بابت چی ماهان نگاه ماهان همچنان تو چشمای من بود و گفت بابت این موهای بی نظیر و فوق جذاب ویدا خانوم که الان متوجه بلندی و زیباییشون شدم نا خواسته از این لحن خاص و تعریف ماهان یه نفس عمیق کشیدم و خندم گرفت ازش تشکر کردم و گفتم شما خیلی به من لطف دارید آقا ماهان و اینجوری حسابی پر رو میشما مثل سری قبل شروع کردیم صحبت کردن و هر لحظه بیشتر جذب لحن و تن صدای ماهان میشدم و بیشتر دوست داشتم برامون حرف بزنه سری قبل به خودم گفته بودم که حالا یه بار دیدم خوشم امده ازش و گذراست اما حالا اون حس شدید تر شده بود برامون از بیرون شام سفارش داد و اینقدر نشاط و شوخی حین خوردن غذا بود که بر خلاف رژیمم کلی غذا خوردم بعد شام به پیشنهاد ماهان قرار شد بازی کنیم و هر چی مرور کردیم بازی سه نفره خوب موجود نبود و قرار شد مانی و ماهان تخته نرد بازی کنن و من بشم تماشاچی و تشویق کننده همش با فاصله چند سانت از ماهان رو زمین نشسته بودم و حسابی گرم بازی بودن نمیدونم چرا اما همش دقتم و نگاهم به خط چشمای ماهان بود که منو دید میزنه یا نه سینه های برجسته و بدنم تو این لباس تنگ و چسبون تو چند سانتی دیدش بود اما بازم هر بار میخواست نگاه کنه به چشمام نگاه میکرد مانی که شوهرم بود مثل مردای هیز به بدنم نگام میکرد اما ماهان انگار نه انگار البته همونجور که من فکر میکردم اصلا بهم دقت نمیکنه سریع بلندی موهامو فهمیده بود شاید انحراف چشم داره و بر خلاف ظاهر چشماش که رو صورتمه اما داره جای دیگه رو نگاه میکنه وای ویدا چت شده اصلا چرا باید برات مهم باشه که بدنتو نگاه میکنه یا نه الان باید خوشحال باشی که چشم پاکه و چشماش رو بدنت هیزی نمیکنه تو همونی هستی که تو مترو یا اتوبوس یا خیابون وقتایی که سنگینی نگاه مردا رو حس میکنی عصبی میشی و وقتی بهت تیکه میندازن میخوایی بکشیشون حالا چت شده آخه مانی بهم گفت او او چه خبره بابا چقدر تو فکر رفتی من که اینجام نیازی به نامه هم نیست که بگیم منتظرشی تو صورتش خندیدم و گفتم خیلی خنکی مانی ماهان گفت بازی بسه اینجوری ویدا خانوم تک میوفته و خوب نیست اصلا نظرتون چیه یه بازی سه نفره خوب که الان به ذهنم رسید بکنیم حسابی استقبال کردمو گفتم من موافقمممممم ماهان شروع کرد به گفتن بازی و قوانین بازی اینجور بود که باید هر کسی یک معما مطرح میکرد و اون دوتای دیگه هر کدوم زودتر جواب میداد که هیچی اما اون یکی که دیر تر جواب داده باید یک حقیقت مهم درونش در مورد خودش و زندگیش بگه و حق دروغ گفتن نداره ظاهر بازیش ساده بود و خوشم اومد و ازشون خواستم که من تقلب کنم و از تو نت گوشیم سوال گیر بیارم و قبول کردن جفتشون اولین معما رو من گفتم و با کمی مکث ماهان جواب داد و حالا باید مانی یه حقیقت مهم رو میگفت کنجکاو بودم که الان چی میخواد بگه کمی فکر کرد و گفت هیچ وقت از رسول خوشم نمیومد و هنوزم نمیاد و فقط به خاطر بقیه تحملش میکنم رسول یکی از دوستای دورهمی بود دهنم از تعجب باز موند و گفتم جون من راست میگی مانی چرا تا حالا بهم نگفته بودی پس چرا تا حالا نفهمیده بودم قبل اینکه مانی حرفی بزنه ماهان گفت شیرینی بازی به همینه و قرار شد همین حقایق مخفی رو بگیم دیگه حالا نوبت مانی بود که معما مطرح کنه از اونجایی که یادش نبود قبلا اینو بهم گفته سریع جواب دادم و ماهان با خنده خاصی فهمید که جواب رو از قبل میدونستم منم تو صورتش لبخند زدم و بهش گفتم خب دیگه نوبت شماست یه نفس عمیق کشید و گفت وقتی دوازده سالم بود خواهرمو تو حموم دید میزدم و میخواستم ببینم چه فرقی بین ما پسرا و دخترا هستش اینو با لحن خنده دار و طنز گفت که باعث شد منو مانی جفتمون خندمون بگیره تا اینکه بخوام فکر کنم چه کار بدی میکرده بازم با لحن طنز گفت خب کنجکاو بودم دیگه چیکار کنم مانی بهش گفت آبجیت چند سالش بود ماهان تو جوابش گفت هجده سالش مانی گفت واوووو پس حسابی خوش بحالت شده به مانی اخم کردمو گفتم خب حالا آقا ماهان یه اعتراف از اشتباهش کرد و در ضمن اون موقع بچه بوده بی ادب نباش مانی جفتشون خندیدن و حالا نوبت ماهان بود که معما طرح کنه خیلی خیلی معمای سختی بود و هر چی به مغزم فشار آوردم نتونستم جوابشو پیدا کنم اما مانی بعد چند دقیقه جوابشو داد به مخ مانی نمیخورد این معمای سخت رو حل کنه حسابی از اینکه جلوش باخته بودم عصبی شدم و میخواستم کلشو بکنمممممم ماهان رو به من گفت حالا نوبت شماست ویدا خانوم منتظریم مونده بودم که چی بگم کلی به مخم فشار آوردم و گفتم منم سمیرا رو از همه بیشتر دوست دارم مانی قیافه مسخره ای به خودش گرفت و گفت ای بابا اینو که والا خواجه حافظ شیرازی هم میدونه تو سمیرا رو از بقیه دوستات بیشتر دوست داری قرار شد یه چیزی که هیچ کس ندونه و خاص باشه ماهان رو بهم گفت راست میگه ویدا خانوم تقلب ممنوع و لازم نیست حتما یه خاطره یا درباره کسی بگی اصلا یه حس درونی خودتو در هر موردی بگو مانی گفت تند باش تند باش منتظریم مونده بودم چی بگم آخه احساس میکردم الان تحت فشارم و هیچ راز مهمی تو زندگیم ندارم که بگم همینجوری داشتم فکر میکردم و اون دو تا منتظر بودن نمیدونم چرا از دهنم در رفت و گفتم من از تن صدای بعضی آقایون خوشم میاد و برام اولین جذابیتی هستش که باعث میشه بهشون دقت کنم قیافه مانی به شدت خاص و مرموز شد و خنده خاصی بهم کرد و گفت واووووو که اینطور ویدا خانوم از تن صدای مردا خوشش میاد با عصبانیت نا خواسته ای که پشیمون بودم از این حرفم و این شرایط داشت اذیتم میکرد بهش با حرص گفتم مانییییییییی ماهان گفت اولا که این خوش اومدن طبیعیه و منم از تن صدای بعضی خانوما خوشم میاد و همه مون خشومون میاد مهم اینه که شهامتشو پیدا کرد و گفت مگه نه مانی مانی خندش هنوز ادامه داشت و گفت البته من میدونستم ویدا از صحبت کردن من با خودش خوشش میاد طعنه به اینکه همیشه بهش میگفتم تو سکس باهام حرف بزن اما اینکه اولویت اولش باشه اولین باره که میشنوم و حالا شد بازی منصفانه معمای بعدی رو من باید مطرح میکردم و با بی حوصلگی یه معما گفتم و ایندفعه هم مثل سری قبل ماهان زودتر جواب داد مانی شروع کرد به شکستن انگشتاش خستگی در کردن با خنده گفت خب منم دوست دارم از این حسایی که ویدا گفت بگم اومد که ادامه بده که نا خواسته حرفشو قطع کردم و گفتم نه بسه رو به ماهان گفتم خواهشا این بازی رو نکنیم همین سه دور بسه نمیدونم چم شده بود و چرا عصبی شده بودم ماهان و مانی نگاه معنی داری به هم کردنو ماهان گفت اوکی هر چی ویدا خانوم بگه بازی جهت سرگرمی و نشاطه و منصفانه نیست اگه یکی اذیت بشه و حق با شماست از رو زمین نشستن خسته شده بودمو بلند شدم وایستادم چشمم به ساعت افتاد که 2 نصفه شبه به مانی گفتم ساعتو ببین دیر شد پاشو بریم ماهان گفت الان که دیگه وقت رفتن نیست خیلی دیر وقته فردا هم که تعطیله و کاری ندارین اتاق خواب دو نفره طبقه بالا هست و راحت بگیرین بخوابین من همین پایین تو اتاق خودم میخوابم و شما راحت راحت باشین گفتم که به اندازه کافی مزاحمتون شدیم آقا ماهان خیابونا خلوته و زودتر میرسیم خونه مانی پاشو ماهان شروع کرد به اصرار کردن و هر چی به مانی چشم غره رفتم که پاشه بریم اما هیچی نگفت که هیچ تازه گفت ویدا انصافا خسته ام حوصله ندارم این همه راه بریم خونه بهش گفتم عیبی نداره خودم رانندگی میکنم پاشو بریم ماهان گفت ویدا خانوم واقعا دارین سخت میگیرین یعنی اینقدر بهتون سخت گذشته حاظر نیستین بمونین جمله ماهان تیر خلاص بود و چاره ای جز قبول کردن اصرارش نداشتم نوشته شیوا

Date: November 9, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *