ضربدری ناخواسته ۲

0 views
0%

قسمت قبل ماهان منو مانی رو راهنمایی کرد به سمت طبقه بالا و یک اتاق خواب که کاملا متاهلی بود و تخت دو نفره داشت شب بخیر گفت و رفت پایین مانی محکم از پشت بغلم کرد و شروع کرد بوسیدن گردنم میخواستم حالشو بگیرم برای اینکه به حرفم گوش نداده بهش ضد حال بزنم اما از همون لحظه ای که اومدیم چشمش همه جای بدن من کار میکرد و انگار منو همین امشب برای بار اول دیده و نه انگار که 5 ساله زنش هستم دلم نیومد و منم برگشتمو شروع کردیم از هم لب گرفتن مانی رومانتیک و با احساس و ملایم تو سکس حالا جوری محکم لبامو میمکید که نا خواسته خندم گرفتو گفتم چت شده مانی هیچ وقت چشمای مانی رو اینجور ندیده بودم که برق بزنه و خیلی جدی بهم گفت الان بهت میگم چم شده منو هول داد به سمت تخت و میشه گفت پرتم کرد رو تخت با ولع و حرص عجیبی بهم حمله کرد دستاشو محکم رو سینه هام و بدنم میکشید متوجه شدم که میخواد لباسمو تو تنم پاره کنه خودمو کشیدم عقب و گفتم مانی من همین یه دست لباسو دارم چیکار داری میکنی با همون لحن جدی گفت پس لخت شو تا تو تنت جرش ندادم از تعجب این کاراش و حرفاش بازم خندم گرفتو گفتم باورم نمیشه تو همون مانی رومانتیک و ملایم باشی بلند شدم وایستادم تاپ و ساپورتم و شرت و سوتینم رو درآوردم چون ترسیدم اونا هم پاره کنه میخواستم براش یکمی عشوه گری کنم و بیشتر تشنه خودم بکنمش اما مچ دستمو گرفت با حرص منو خوابوند و خودش سریع لخت شد مونده بودم که مانی چش شده و برام جدید بود این جور رفتارش تو سکس اومد روم و پاهامو از هم باز کرد و بدون مقدمه کیرشو کرد تو کسم مطمئن بودم هیچ وقت کیر مانی به این کلفتی نشده بود نمیدونم چرا همش خندم میگرفت از این تغییر عجیب مانی از خنده من عصبانی شد و گفت میخندی آره شدت تلمبه زدنشو تندتر و محکم تر کرد صدای تلمبه زدنش تو کسم کل اتاقو برداشته بود دستشو برد روی سینه هامو جوری چنگ زد که دردم گرفت همیشه کلی عشق بازی میکردیم و کاملا روماتیک و ملایم شروع میکردیم حالا خیلی متفاوت بود و اصلا تمرکز و وقت کافی برای تحریک شدن نداشتم اما با این حال نمیدونم چرا از این وضعیت درد آور و خشن مانی خوشم اومده بود و همین باعث شد کم کم تحریک بشم ماهیچه های صورتم و چشمام نشون میداد که منم تحریک شدم و مانی ازم خواست که حرف بزنمو آهو اوهمو ببرم بالا نفسم نا منظم و صدام از شدت تلمبه زدن مانی قطع و وصل میشد بهش گفتم آروم تر مانی صدا میره پایین زشته این حرف من انگار وحشی ترش کرد و با شدت بیشتر تلمبه میزد و به سینه هام چنگ میزد منم دیگه کامل تحریک شده بودمو یک لذت جدید و خاص بود برام حس میکردم حالا منم عوض شدمو این رفتار مانی رو دوست دارم بهم گفت خب صداتو بشنوه جنده خانوم مگه چی میشه حالت عادی اگه این فحش رو بهم میداد از وسط جرش میدادم اما حالا عصبانی نشدم که هیچ تازه لبم نا خواسته به رضایت لبخند زد باعث شد فحشای بیشتری بده و بگه که اصلا بشنوه که من دارم زنمو میکنم مگه جرمه مگه کردن زن خوشگلم جرمه به درگ که بشنوه مجبورم کرد منم صدامو آزاد کنم همه سعی خودمو کردم ناله و آهم با صدای کم باشه اما میدونم که بعضیاش از دستم در رفت و بلند شد فهمیدم که داره ارضا میشه و چون قرص ال دی مصرف میکردم آبشو همون داخل میریخت و منم باهاش ارضا شدم همیشه کلی عشق بازی و تحریک نیاز داشتم برای ارضا شدن و حالا نهایتا تو یک ربع موفق شده بودم تحریک بشم و ارضا هم بشم این برام یک رکورد محسوب میشد و خودمم تعجب کردم مانی از خستگی خودشو از روم کشید کنار و داشت نفس نفس میزد ضربان قلبشو میشنیدم و نگرانش شدم هیچ وقت تو سکس اینجوری به خودش فشار نمیاورد هر چی بهش گفتم حالت خوبه جواب نمیداد و سرشو فقط تکون میداد بهش گفتم برات آب بیارم که با سرش تایید کرد تو حین لباس پوشیدن به خنده بهش گفتم والا الان من باید بی حال بیوفتم و تو برام بری آب بیاری جنبه خشن بودن و محکم بودن نداری مگه مجبورت کردن چون حدس میزدم که مانی اگه بازم سر حال بشه بخواد سکس کنه شرت و سوتین نپوشیدم به خیالم که الان ماهان تو اتاق خودشه همه جا تاریک بود تو تاریکی خودمو به آشپزخونه رسوندمو داشتم دنبال کلید لامپ میگشتم که یه هو روشن شد ماهان بود که دستش رو کلید برق بود و داشت منو نگاه میکرد از یه هویی ظاهر شدنش ترسیدم بهم گفت ببخشید نمیخواستم بترسونمتون عرق سکس با مانی هنوز رو صورتم و پیشونیم بود کمی با استرس بهش گفتم اومدم آب ببرم بالا رفت سمت یخچال و یه شیشه آب برداشت و با لیوان داد دستم همینجوری داشت به چشام نگاه میکرد ازش گرفتمو تشکر کردمو سریع برگشتم بالا چراغ اتاقو روشن کردم که مانی بلند شه آب بخوره خودمو تو آیینه نگاه کردمو دیدم واییییی که چقدر سینه هام بدون سوتین تو این لباس مشخصه و قشنگ برجستگی نوکش دیده میشه و تابلو هستش که نبستم و تازه چقدر موهام به ریخته هستش حدسم درست بود و مانی نیم ساعت بعدش باز شروع کرد البته اینبار توان و انرژی مثل بار اول خشن بودن و محکم بودنو نداشت و ملایم تر منو کرد و ارضا شدیم دوباره همش تو فکر این بودم که حتما ماهان فهمیده چه خبره اون وضعی که منو دیده مهر تایید بوده از طرفی هم مانی راست میگفت مگه جرم کردیم خب زن و شوهریم ما که خیلی جاهای حساس تر و هیجانی تر سکس کردیم و اینجا هیچی نیست در برابرشون با این فکرا خودمو قانع کردم اما ته دلم یه حسی میگفت هیجانی که این داشت هیچ کدوم از قبلیا نداشت چون هیچ وقت هیچ کسی نمیفهمید و منو با این وضع بعد سکس ندیده بود تا نزدیک ظهر خوابیدیم زودتر از مانی بیدار شدم همه تنم کوفته بود و درد داشت مخصوصا سینه هام حالا که سرد شده بودم متوجه کوفتگی و درد شدم هنوز باورم نمیشد مانی دیشب چجوری شده بود پاشدم لباسمو پوشیدم رفتم دستشویی سر و وضعمو جلوی آیینه مرتب کردم و آرایش صورتم خراب شده بود درستش کردم مانی رو صداش زدم رفتیم پایین و ماهان بیدار بود یک موزیک لایت آرامش بخش گذاشته بود دعوتمون کرد تو آشپزخونه برای خوردن صبحانه گوشی مانی زنگ خورد و بعد صحبت کردن و قطع کردن گفت بچه ها میخوان عصر جمعه ای برن بیرون آش رشته بخورن چیکار کنیم بریم یا نه بهش گفتم برا من فرقی نداره اگه دوست داری بریم مانی جواب داد خب نظرت چیه ماهان هم ببریم اینجوری همه باهاش آشنا میشن ماهان گفت لطف داری مانی جان اما مزاحم جمع دوستانتون نمیشم شما برین و خوش باشین من گفتم مزاحمت چیه آقا ماهان اینقدر مانی از شما تعریف کرده همه شون مشتاقن شما رو ببینن و خب عصر جمعه دلگیره و شما هم تنها بیایین با هم میریم بازم به چشمام نگاه کرد و گفت نمیشه روی بانوی محترم رو زمین زد باعث افتخاره که هر چی بیشتر با شما باشم طبق پیش بینیم همه شون از ماهان خوششون اومده بود انگار مهره مار داره سمیرا همش به خنده و شوخی میگفت بابا طرف خیلی های کلاسه از کجا تورش کردین نکته جالب تر که خیلی خیلی خوشم اومد این بود که ماهان در هر صورت جوری رفتار میکرد و جوری به من و مانی احترام میذاشت که به همشون برسونه که چقدر باهامون دوسته و براش مهم هستیم این احترام ویژه و خاصی که بهم میذاشت بی نهایت برام لذت بخش بود چند روز گذشت شب بود و مانی داشت فوتبال میدید منم سرم به کتاب خوندن گرم بود که گفت ویدا سعید یادته عینک مطالعمو برداشتم و بهش نگاه کردم گفتم آهان آره یادمه همون دوست و هم خونه ای دوران دانشگاه که با تو و ناصر بود خب چطور گفت یادته دو سال پیش من دیدمش که ازدواج کرده بود و زندگی تشکیل داده بود و این حرفا و خیلی اصرار کرد دعوتمون کنه خونشون گفتم آره خب یادمه اما خودت گفتی آدم درستی نیست و خوب نیست باهاش رابطه داشته باشیم و یادمه ناصر هم خیلی تاکید کرد باهاش رابطه نداشته باشیم حالا چی شد یاد اون افتادی سینا هر بار میخواست یه مورد مهم رو بگه مثل بچه ها میشد و میتونستم حدس بزنم الان موضوعی که میخواد بگه براش مهمه کمی خودشو جمع و جور کرد و گفت راستشو بخوای به نظرم اشتباه میکردیم هم من و هم ناصر خوب که فکر میکنم دلایلی که برای بد بودن سعید میاوردیم مسخره بود و الان اصلا آدم بدی نمیدونمش بهش گفتم چی بگم والا من که هیچ وقت نفهمیدم چه جور آدمیه و جریان چیه خودتون گفتین خوب نیست جواب داد خب اشتباه بود چون یکمی اهل سیگار و مشروب بود میگفتیم خوب نیست وگرنه اتفاقا خیلی آدم با معرفت و باحالیه دو سال هم خونه ایم بود و هیچ نامردی و بدی ای ازش ندیدم از طرفی ناصر اینقدر با این روحیاتش مشکل داره که منم تحت تاثیر قرار گرفتمو دعوت سعید رو رد کردم چند روز پیش تو لاین رو یکی از پستام نظر داد منم یادش افتادم و باهاش کمی چت کردم یکمی دلخوره که چرا اینجوری یه هو قطع رابطه کردم باهاش نظرت چیه برای جبران دعوتشون کنیم بهش گفتم من که آخرش از کله پوک شما مردا سر در نمیارم هر جور که دوست داری عزیزم به هر حال باهاش یه دورانی خیلی دوست بودی و اگه میگی در کل آدم خوبیه پس حق داره ناراحت بشه که یه هو کات کردی باهاش همین که اوکی رو از من شنید گوشیش رو برداشت و زنگ زد به سعید کلی باهاش احوال پرسی و عذرخواهی که این همه سال گرفتار بوده و رابطه ها کم شده خیلی خیلی حرف زدنو مخ من داشت خورده میشد آخرش ازش خواست به جبران اون سری که دعوتش رو رد کرده حالا بیان خونمون مشخص بود که اونم داره تعارف میکنه و مجدد دعوت میکنه بلاخره بعد کلی کش و قوس قرار شد هفته بعدش ما بریم خونشون فردا شبش به دعوت ماهان رفتیم تریا موقع سفارش دادن گفتم که من بستنی نمیخورم و آب میوه میخوام مانی گفت ویدا امشبو بیخیال رژیم غذایی ماهان گفت اتفاقا خیلی خوبه که ویدا خانوم اینجور به تغذیه و اندامش اهمیت میده حالا که اینطور شد ما هم بستنی نمیخوریم و همگی آبمیوه نظرت چیه مانی مانی به خنده گفت اوکی منم از امشب رژیم راستی ماهان یادته بهت چند روز پیش گفتم که یکی از دوستای خوب و قدیمیم رو توی لاین دیدم و با هم چت کردیم ماهان گفت آره یادمه ازش صحبت کردی مانی جواب داد که با ویدا تصمیم گرفتیم برای رفع کدورت و اینکه بی مورد و الکی رابطه رو به خاطر چند تا دلیل مسخره قطع کردم بریم خونشون و از دلشون در بیاریم ماهان گفت درسته مانی جان واقعا اون دلایلی که بهم گفته بودی بی مورد و درست نبود که رابطه دوستی رو بخوایی باهاش به هم بزنی ما آدما به راحتی همو قضاوت میکنیم و فکر میکنیم هر چیزی که تو ذهن ماست حقیقت و حقه و درسته هر چی بیشتر به مکالمه مانی و ماهان دقت کردم فهمیدم که مانی خواسته یا نا خواسته عینا تفکراتش و حرفاش تقلید از ماهان شده و این ماهان هستش که اینجوری روش تاثیر میذاره و عقایدش و دیدش به زندگی رو عوض کرده بلاخره یه هفته گذشت و حرکت کردیم به سمت خونه سعید وقتی وارد خونه شدیم اصلا جو خوبی نبود برخلاف احوال پرسی گرم سعید اما زنش با وجود سعی و تلاشی که در حفظ ظاهر میکرد اما تابلو یخ بود من گذاشتم رو حساب کلاس گذاشتن و منم باهاش یخ برخورد کردم سعید به شدت آدم شوخ و دلقکی بود مانی و سعید فهمیده بودن که برخورد اول ما زنا زیاد جالب نیست و جو کاملا سرده هر چی سعی کردن با خنده و شوخی مارو بخندونن فقط با لبخندای زورکی جفتمون مواجه میشدن با همین وضع شام خوردیم و ثانیه شماری میکردم که زودتر بریم و خلاص شم از اینجا تحمل این همه غرور و کلاس گذاشتن زن سعید رو نداشتم برگشتیم تو هال و نشسته بودیم رو کاناپه با چشمم به مانی اشاره کردم که بریم اما بازم خودشو به کوچه علی چپ میزد همینجوری داشتم حرص میخوردم که سعید پاشد گفت یه سورپرایز دارم براتون البته در اصل برای مانی رفت سمت میز تلوزیون و از تو کشو یه کیف سی دی برداشت و از توش یه سی دی انتخاب کرد و گذاشت تو دستگاه که پخش بشه برای لحظه ای کنجکاو شدم که چیه که برای مانی سورپرایزه دیدم که یه فیلم هندیه تو دلم گفتم لعنت به این شانس همینو کم داشتم حالم از هر چی فیلم هندیه به هم میخوره سعید گرفت نشست با کنترل فیلمو میزد جلو و به مانی گفت خب سورپرایز شدی یا نه مانی با تعجب و دقت فیلم رو نگاه کرد مشخص بود داره گیج میزنه اما یه هو با هیجان برگشت سمت من نگاه کرد و بعدش الهه زن سعید رو نگاه کرد و گفت واییییی سعیددددددد یادم اومدددددددددد وایییی چه چیزی رو یادت بود و نگهش داشتی وایییییی منو بردی به گذشته هاااااااا حدس زدم که این فیلم بهونه ای هستش برای تداعی شدن یک خاطره بین سعید و مانی کنجکاو شدم که جریان چیه رو به مانی گفتم جریان چیه که اینقدر هیجان زده شدی الهه هم هم زمان از سعید این سوالو پرسید جفتشون قیافه مثلا مرمزو و راز دار به خودشون گرفتن فقط میخندین و هیچی نمی گفتن حس کنجکاویم هر لحظه بیشتر میشد و به مانی گیر دادم که جریان چیه و یاد چی افتادین من و الهه به خودمون اومدیم دیدیم تو یه جبهه بر علیه آقایون هستیم و یه خواسته مشترک داریم و حالا اون جو یخ و سرد میشه گفت به این بهونه گرم شده بود از من و الهه اصرار و از اون دو تا انکار بلاخره تهدیدای من الهه اثر گذاشت و سعید گفت اوکی مانی بهشون بگو مانی گفت من روم نیمشه خودت بگو رو به سعید گفتم چه چیزیه که میگه روم نیمشه گفت نگران نباش اونقدرام سخت نیست که میگه روم نیمشه خودم میگم یه نفس عمیق کشید و گفت من و مانی تو خونه مجردی خیلی اهل فیلم هندی بودیم این فیلمی که گذاشتم فیلم محبوب ما بود به این دلیل که هنرپیشه های خانومی که طرفدارشون بودیم جفتشون تو این فیلم هستن اگه به فیلم دقت کنین یکی از این هنرپیشه ها صورت گرد و استیل خاص خودشو داره و اون یکی بر عکس صورت کشیده و استیل خاص خودش و متفاوت از اون یکی همیشه سر این بحث داشتیم که کدوم خوشگل تر و خوش اندام تره حتی تا جایی که رویا بافی میکردیم که حتما حتما زن آیندمون باید این شکلی و با این استیل باشه اما حالا که برای بار اول شما رو دیدم نا خواسته یاد این فیلم و خاطراتمون با مانی افتادم چون دقیقا و به وضوح من و مانی برعکس اونی که دوست داشتیم انتخاب کردیم هر کسی انگار رفته سلیقه اون یکی رو انتخاب کرده واقعا از شنیدن سلیقه دوارن مجردی مانی سورپرایز شده بودم خندم گرفته بود و به شوخی بهش گفتم پس صورت گرد دوست داشتی آره پس چرا منو گرفتی اونم به مسخره گفت بسوزه پدر عشق مشابه همین سوالو الهه از سعید پرسید و مشخص بود برای اونم این موضوع جالب هستش به خنده به الهه گفتم نگران نباش عزیزم خیلی هم دلشون بخواد دو تا فرشته گیرشون اومده اون شب به هر حال گذشت و آخر مهمونی از بس خندیدم و هیجان داشت جبران خنکی اولشو کرد اما چند بار با الهه چشم تو چشم شدم و فهمیدم اونم مثل من داره جزییات چهره و اندام منو نگاه میکنه و براش جالبه که چه شکلی هستم و سلیقه شوهرش تو دوران مجردیش دقیقا چی بوده نمیدونم چرا شب خوابم نمی برد و همش به این قضیه فکر میکردم اون لحظه اول که حرفای سعید رو شنیدم برام اهمیت چندانی نداشت و جدی نگرفتم میدونستم هر آدمی تو مجردیاش یه سری فکرا داره که در طول زمان عوض میشه اما نمیدونم چرا باز داشتم بهش فکر میکردم گوشیمو برداشتم رفتم تو نت و اسم اون دو تا هنرپیشه خانوم هندی رو سرچ کردم با دقت بیشتر بهشون نگاه کردم سعید واقعا راست میگفت هم من و هم الهه از نظر فرم صورت و فیزیک اندامی شباهت جالبی به این دو تا داشتیم الهه صورت گرد و نازی داشت و کمی از من قد کوتاه تر بود و با اینکه چاق نبود و رو فرم بود بدنش اما به هر حال تو پر بود من کاملا بر عکس و صورتم کشیده بود و قد بلند تر و کمی لاغر تر و به تو پری الهه نبودم سلیقه مانی تو دوران مجردیش یکی مثل الهه بوده و دوست داشته زن آیندش این شکلی باشه اما منو انتخاب کرده چشمم همچنان به عکسای اون هنرپیشه ها بود که خوابم برد دیگه نمیشه گفت که مانی در حال تغییر کردن بود بلکه باید میگفتم کاملا تغییر کرده و یه آدم دیگه شده بود روابطمون عوض شده بودن و دیگه مثل گذشته با دوستای قدیم رابطه نداشتیم و خیلی کم همو میدیدم ماهان جایگزین همه شده بود و البته سعید و الهه هم باهاشون بیشتر از بقیه رابطه داشتیم دوستای قدیم هیچ کدوم اهل سیگار و مشروب نبودن اما سعید حسابی اهلش بود و مانی هم هم پاش شده بود الهه هم گاهی از دستشون سیگار میگرفت و میکشید گاهی مشروب میخورد اما من اصلا طرف نه سیگار رفتم و نه مشروب از مانی قول گرفته بودم که زیاده روی نکنه از رابطه های جدیدمون بدم نمیومد و سرم گرم بود الهه اون زن خودخواه و مغروری که فکر میکردم نبود و خیلی رابطمون بهتر شد نکته جالبی که در مورد الهه وجود داشت این بود که اصلا قابل مقایسه با دوستای قبلیم نبود اونا خیلی نجیب یا بهتر بگم پاستوریزه بودن اما الهه خیلی راحت جکای سکسی میگفت بدون خجالت حتی وقتایی که تو آشپزخونه تنها میشدیم از من درباره سکسم با مانی میپرسید و خودش هم از رابطه جنسیش با سعید میگفت یه نوع رابطه آزاد تر و جدید تر رو داشتیم تجربه میکردیم و در کل باهاش مشکلی نداشتم کم کم رومون به روی هم باز شد و هر کسی از گوشی خودش هر مدل جوکی که بود رو برای بقیه میخوند البته غیر من یه شب سعید و الهه خونه ما بودن و به اصرار مانی ماهان هم اومده بود مانی بهم گفت که برم پاسور بیارم برای بازی رفتم تو اتاق و هر چی گشتم پیدا نمیشد مانی هم هی از تو هال غر میزد که چرا نمیایی و چرا پیداش نمیکنی اعصابم خورد شد از غر زدناش و صدامو بردم بالا میخواستم بگم مانی تو همش آدمو هول میکنی که به اشتباه گفتم مانی تو همش آدمو هول هولی میکنی بعد چند ثانیه سکوت همشون منفجر شدن از خنده خودمم خندم گرفته بود و با صورت قرمز شده برگشتم تو هال مانی و سعید و الهه که رسما داشتن اشک میریختن از خنده ماهان هم لبخند خاص همیشگیش غلیظ تر شده بود و سرشو تکون میداد برام این سوتی من رو تا مدتها میگفتن و اصلا بهونه شد که باب این جور شوخیا بینمون باز بشه هر بار که میگذشت رابطمون از این نظرا نزدیک تر و پرده ها بیشتر برداشته میشد ته دلم حس خوبی به این تجربه جدید داشتم وقتی با دوستای قبلیمون که چقدر پاستوریزه بودیم مقایسه میکردم از این بیشتر خوشم میومد و حس میکردم با اینا شاد ترم رابطه جدید و خاصمون با سعید و الهه یه طرف وجود آدمی با شخصیت و به شدت خاص ماهان تو زندگیمون که هر لحظه بیشتر معتادش میشدم یه طرف بارها و بارها میفهمیدم که چشمای سعید داره رو بدنم هیزی میکنه اما خب بهش حق میدادم چون لباسای اندامی و تنگ میپوشیدم مشخصه که نگاش میوفته اما ماهان جز به چشمام و صورتم هیچ وقت نشد حس کنم نگاهش جای دیگه من هست صحبتاش درباره زندگی و اینکه آدم باید از خودش و زندگیش لذت ببره رو دوست داشتم معتقد بود آدم باید بدون بند زندگی کنه و همش یک بار تو این دنیا قراره عمر کنیم و چرا سخت بگیریم این آرامش و این اعتقادش رو منم مثل مانی دوست داشتم ماهان برامون تبدیل به یک لیدر شده بود و به شدت شیفته اش شده بودم ماهان یه شب اومد خونمون و من و مانی رو برای عروسی داداشش دعوت کرد چقدر خوشحال شدم که اینقدر ما براش مهم هستیم رفتم آرایشگاه و از زهره آرایشگر ثابت همیشگیم خواستم بهترین آرایش رو روی صورتم و موهام انجام بده یک دامن کوتاه بالا زانوی بنفش و یک تاپ مجلسی آبی کمرنگ انتخاب کردم قبل رفتن به عروسی تو آیینه دیدم که چه جیگری شدم حسابی ذوق کردم از خودم مانتو پوشیدمو رفتم سوار ماشین شدم که بریم توی راه مانی همش ازم تعریف میکرد و باعث میشد بیشتر تو دلم قند آب بشه عروسی تو یه باغ تالار اطراف تهران بود وارد که شدیم همه غریب بودن و کسی رو نمیشناختیم ماهان پیداش شد و به شدت و گرم ازمون استقبال کرد و مارو برد به خانوادش معرفی کرد چقدر آدمای با شخصیت و خاصی بودن به عروس و داماد هم معرفیمون کرد و جوری برخورد میکرد که همه نگاهشون به سمت ما بود که چقدر برای ماهان مهم هستیم بعد معرفی کردن رو به مانی گفت اگه مشروب میخوایی بریم جای مخصوص چون قرار شده تو عموم سرو نشه و فقط به خودیا بدن داشتن میرفتن که منم دنبالشون رفتم چون نمیخواستم تنها باشم رفتیم گوشه باغ که قهوه خونه مانند بود و چایی و قلیون میدادن به ملت یه تخت دنج پیدا کردیم و نشستیم ماهان یه شیشه مشروب برای مانی آورد و نشست کنارمون خودش اهلش نبود یا اگه بود جلوی ما هیچ وقت نمیخورد مانی چند تا استکان خورد منم هوسم کرد امتحان کنم و دو تا استکان خوردم به خنده گفتم این همه میگفتن مشروب فلان میکنه و بهمان میکنه من که چیزیم نشد ماهان گفت همون بهتر چیزیت نشد و بیشتر نخوری بهتره گفتم پس برام قلیون بگیر بی زحمت مانی چشاش گرد شد و گفت تو رو چه به قلیون گفتم خب هوسم کرده امشب ماهان با لبخند بلند شد و برام قلیون گرفت بلد نبودم اما به هر بدبختی ای بود کشیدم هر چی بیشتر کشیدم بیشتر خوشم میومد ماهان داشت از خانوادش صحبت میکرد و ما هم گوش میدادیم همین باعث شد خیلی بکشم بعدشم بلند شدیم رفتیم برای شام و بعدش رقص قاطی پاتی آخر شب هم حسابی منو مانی رقصیدیم خیلی داشت بهم خوش میگذشت و بدنم گرم گرم بود که یه هو وسط رقص حالم بد شد و سرگیجه گرفتم دو تا استکان مشروب و اون قلیون و بعدش هم شام و این همه تحرک یکدفعه تاثیر خودشو گذاشته بود مانی کمک کرد تا پای ماشین برم ماهان و صدا کرد که خداحافظی کنه ماهان چشمش به من افتاد چنان ناراحت شد که انگار چی شدم حالا به مانی گفت صبر کن الان برمیگردم که ببریمش اورژانس داشتن با هم حرف میزدن که منو چیکار کنن که ماهان برگشت تو مجلس گوشی مانی زنگ خورد صداش حسابی نگران و لرزون شد و فهمیدم حال باباش بد شده مانی دیر به دیر قاط میزد اما اگه میزد خیلی بد میشد من یه طرف حالم بد بود و باباش یه طرف ماهان رفته بود تو مجلس چی گفته بود نمیدونم اما برگشت که منو ببرن وقتی دید جریان چیه به مانی گفت تو برو به بابات برس من ویدا رو یه کاریش میکنم به سختی به مانی گفتم راست میگه من حالم اونقدرام بد نیست بابات واجب تره به خودم اومدم دیدم که ولو شدم رو صندلی و ماهان پشت فرمونه به بدبختی بهش گفتم منو ببره خونه و اورژانس نیازی نیست حالم داشت بهتر میشد اما حالت خلسه و گیجی خاصی داشتم بازومو گرفته بود که نیوفتم به سختی منو نگه داشته بود و در خونه رو باز کرد برد منو رو کاناپه نشوند که سریع ولو شدم خودش نشست رو به روم و بازم میگفت ببرمت اورژانس به سختی خندیدم و گفتم با این اوضام میخوایی ببریم فکر میکردم امشب که این همه تیکه شدم و لباس لختی پوشیدم و هم چاک سینه هام مشخصه و هم رونای لخت پام مشخصه بلاخره ماهان میره تو نخم که بازم هیچ فرقی نداشت حتی الان جلوش دراز کشیده بودم و حس میکردم که دامنم بالا تر اومده و حتی شاید شرتم هم دیده بشه اما بازم داشت فقط با نگرانی منو نگاه میکرد و میخواست از حالم مطمئن بشه که بهترم یا نه بلاخره یه لبخند رو چهره نگرانش نشست و گفت مگه چته که اینجوری میگی گفتم بگو چم نیست با این لباس و این وضع میگن الان کجا بوده چه خبر بوده ماهان بازم لبخند زد و گفت نمیخواد نگران این باشی که تو این ممکلت کی و چی در موردت چی فکر میکنه مهم خودت و سلامتیت هستی خوشگل کردی و تیپ زدی که لذت ببری از خودت به درگ هر کسی هر فکر میخواد بکنه در ضمن خیلی هم دلشون بخواد که خانوم به این زیبایی رو میبینن حرفای ماهان شبیه سحر و جادو بود به لباش موقع حرف زدن خیره شده بودم و نمیدونم چرا تو اون لحظه دوست داشتم اون لبا بین لبای من باشه دوست داشتم نگاهش به بدنم باشه و پاهای لختم رو نگاه کنه یا چاک سینه هام چرا اینجوری شده بودم نا خواسته شروع کردم منم باهاش حرف زدن و صدامو نازک و کش دار کردم تو همین حرف زدن و شنیدن بودم که نفهمیدم کی چشام بسته شد و خوابم برد نمیدونم کی از خواب بیدار شدم اما هنوز هوا تاریک بود و صبح نشده بود ماهان همونجوری نشسته سرشو تکیه داده بود به پشتی کاناپه و خوابش برده بود هنوز سرگیجه داشتمو به سختی بلند شدم و شماره مانی رو گفتم باباش بستری شده بود و شرایطش تحت کنترل بود بهم گفت که ماهان بهش زنگ زده و گفته که من خوبم خیالم که راحت شد باید میرفتم لباس عوض میکردم و آرایشمو پاک میکردم و موهامو باز میکردم اما نمیدونم چرا باز رفتم جلوی ماهان دراز کشیدمو خوابیدم نزدیکای ظهر از خواب بیدار شدم به خودم اومدم همه چی و اتفاقای دیشب یادم اومد صدای تو آشپزخونه باعث شد سرم بچرخه سمت آشپزخونه و ماهان داشت چایی دم میکرد با لبخند همیشگیش بهم گفت بهتری خوبی الان بهش گفتم آره خوبم دیگه از سرگیجه خبری نیست به خودم نگاه کردم و دیدم دامنم کامل اومده بالا و شرتم قشنگ دیده میشه برای یه لحظه حس دیشبم نسبت به ماهان یادم اومد و کلی از خودم خجالت کشیدمو عصبانی شدم که چرا اونجوری عمدا با ناز و عشوه باهاش حرف زدمو دوست داشتم ازش لب بگیرم احساس بدی بود این عذاب وجدان رفتم حموم و برگشتم مثلا برای جبران فکر دیشبم یه لباس پوشیده تنم کردم حسابی ضعف کرده بودم ماهان بهم گفت چته ویدا چرا اینقدر تو فکری بهش نگاه کردمو گفتم دیشب حالم خیلی بد بود آره خیلی چرت و پرت گفتم لیوان چایی رو گذاشت جلومو گفت نه چیز خاص و بدی نگفتی و همه چی عادی بود مهم الانه که خوبی صبحونه تو بخور و پیشنهاد میکنم چیزی به وقت ملاقات نمونده و بری به پدرشوهرت سر بزنی خودم میرسونمت توی راه هر چی بیشتر به موقعیت دیشب خودمو ماهان فکر میکردم درونم بیشتر احساس خاصی به ماهان پیدا میشد عشق اول و آخر من بدون شک مانی بود و هست و خودم بهتر از همه میدونم که چقدر مانی رو دوست دارم و حاضرم جونمو براش بدم اما اینکه دیشب چم شده بود و حاضر بودم ماهان هر کاری باهام بکنه واقعا داشت منو اذیت میکرد و دلیلش رو نمیدونستم ماهان دست هم بهم نزد و فقط میخواست از حالم مطئمن بشه این حس امنیت و حتی پیش مانی هم تجربه نکرده بودم حالا تو ماشین و تو راه بیمارستان ماهان برای من یک بت شده بود که دوست داشتم بپرستمش چند ماهی گذشت ماهان همچنان به عنوان یک دوست به سرعت تو قلب و وجود من جای بیشتری میگرفت مانی خوشحال بود که منم اینجور شیفته ماهان شدم یه شب که وسط یک سکس داغ و خیلی لذت بخش با مانی بودم و داشتم به چشمای خوشگلش نگاه میکردمو مطمئن بودم که چقدر عاشقش هستم تصمیم گرفتم بلاخره جریان اون شب و حسی که به ماهان پیدا کرده بودم رو بهش بگم و اینجوری از عذاب وجدان اون حسم خلاص میشدم مانی کل جریانی که براش تعریف کردمو بیخیال شده بود و چسبیده بود به اون حس مزخرف من که دوست داشتم از ماهان لب بگیرم و اینکه صبح فهمیدم دامنم تا کمرم بالا اومده حتی با شنیدن اینا و سوال ازشون سرعت تلمبه زدنش تو کسم بیشتر شد بهش گفتم مانی دیوونه شدیا تو الان باید بچسبی به اون قسمت مردونگی دوستت نه اینا جواب داد که من دوست دارم به اون قسمتش بچسبم که از دیدن زن خوشگل و سکسی من چه حسی داشته و داره اصلا دوست دارم همه تو کف زن سکسی من باشن میخواستم از این حرفاش خودمو عصبانی بگیرم اما نا خواسته از این تعریفاش خوشم اومد و حتی منم بیشتر تحریک شدم وقتی دید منم از حرفاش دارم تحریک میشم تلمبه زدنو متوقف کرد و به چشام زل زد گفت نظرت درباره سعید و الهه چیه بهش گفتم مانی امروز زیاد زیر آفتاب بودی یعنی چی نظرم درباره اونا چیه گفت در این مورد که چه نگاهی به تو دارن نظرت چیه گفتم من چه میدونم مگه تو ذهنشونم گفت ویدا تو خیلی زرنگی مگه میشه ندونی چجوری نگات میکنن با کمی مکث گفتم خب سعید گاهی وقتا چشاش حسابی کار میکنه الهه هم گاهی وقتا از سکسش با شوهرش میگه و از منم میپرسه همین دو تا نظر من بس بود که مانی منو سوال پیچ کنه از جزییات صحبتای من و الهه و اینکه سعید دقیقا تو چه وضعیتایی منو دید میزنه انگار براش یک انگیزه دوباره برای تحریک شدن بود و کیرش که کمی خوابیده بود تو کسم دوباره بزرگ شد و شروع کرد تلبمه زدن وقتایی که خشن و محکم میشد تحریک منم چندین برابر میشد چشامو بسته بودمو داشتم از محکم کردنش لذت میبردم که گفت دوست داشتی الان سعید جای من بود این سوال شروعی شد برای حرفای فانتزی اینجوری موقع سکس بین منو مانی شنیدن و زدن این حرفا موقع سکس لذت و هیجان چند برابری به سکسمون میداد ما جفتمون همیشه دنبال هیجان بودیم تو سکس و حالا یه راه جدید برای ایجاد هیجان تو سکس پیدا کرده بودیم تفکرات فانتزی و تخیلی میساختیمو برای هم میگفتیم که سعید و الهه هنرپیشه های نقش اول این فانتزیا بودن این هیجانو دوست داشتم و معتقد بودم که خوب هم هست برامون چون باعث شده روند رابطمون تکراری نشه چند وقت بعدش وسط یه سکس داغ با فانتزی اینکه الان من دارم به سعید میدم و مانی داره الهه رو میکنه بودیم که مانی گفت دوست داری این واقعی باشه حسابی تحریک بودمو داشتم لذت میبردم و به سوالش دقت عمیق نکردم بهش گفتم آره دوست داشتم با دستم به باسنش فشار آوردم که محکم تر بکنه چون داشتم ارضا میشدم بعد ارضا شدن رفتم دوش گرفتمو برگشتم که بخوابم مانی گفت اون سوالمو جدی پرسیدم ویدا واقعا دوست داشتی این فانتزیمون واقعی بود وقتی فهمیدم داره جدی سوال میکنه و دیگه انگیزه فانتزی تو سکس و لذت نیست خیلی جدی بهش گفتم چرت نگو مانی ما اون کارو میکنیم چون هیجان دوست داریم اما قرار نیست تو واقعیت بهش فکر کنیم اگه واقعا در این حد روت تاثیر میذاره دیگه انجامش نمیدیم پشتمو کردمو گرفتم خوابیدم از سوال و فکر مانی ناراحت شده بودم و فرداش حسابی باهاش سرسنگین برخورد کردم اونم حسابی تو ذوقش خورده بود و ناراحت بود از اونجایی که طاقت دیدن ناراحتیش رو نداشتم دو روز بعد سر کار بهش زنگ زدم که از دلش در بیارم هنوز صداش ناراحت بود و گفت ویدا من هنوزم سر اون سوالم و پیشهادم هستم من دوست دارم اگه اونا بخوان این کارو عملیش کنیم اگه مرد خیانت کار و نامردی بودم خودم تنهایی مخ زنا و دخترای ملتو میزدم من میخوام با تو این لذتو تقسیم کنم اگه قراره با کسی دیگه ای سکس کنم تو هم میتونی سکس کنی و اینجوری همه چی بینمون مساویه فکر نکن من آدم نامردی ام نامرد اونه که زیرآبی میره نه من که صادقانه بهت خواستمو گفتم مونده بودم چی بگم و چجور برخود کنم خیلی جدی و مصمم بود جرات اینکه باز سخت برخورد کنم و بیشتر ناراحتش کنم رو نداشتم نمیدونستم حرفاش رو باید تهدید حساب کنم که اگه این کارو نکنیم میره زیرآبی یا واقعا درد و دل حساب کنم داشتم دیوونه میشدم و هیچ راهکاری تو ذهنم نبود سعی کردم با بی محلی این جریانو بگذرونم اما مانی ول کن نبود و همون درخواست و همون حرفا و همون استدلال و دلایل حتی ذره ای نمیتونستم به این کار فکر کنم و تصور کنم اما به خودم اومدم دیدم مانی هر روز ناراحت تر و حتی پرخاشگر شده حس ترسی به سمتم اومد که نکنه زندگیم داره از هم میپاشه مانی همه هستی و زندگی من بود همه آرزوهام و رویاهام و زندگیم رو با مانی ساخته بودم نه طاقت دیدن اینجور ناراحتیشو داشتم و نه جرات فکرکردن به اون پیشنهاد احمقانش رفتم پیش یک روانشناس غریبه و جریانو گفتم و اصرار کرد که تنهایی نمیشه حلش کرد و باید شوهرت هم بیاد به مانی گفتم حسابی عصبانی شد و قهر کرد حتی شبش هم پیشم نخوابید واقعا درمونده شده بودم و به کی آخه باید این مورد رو میگفتم نه به خانواده و نه به آشنا و نه به دوست به هر کی میگفتم با آبروی مانی و زندگیم بازی میشد اینقدر تحت فشار بودم که به تنها گزینه موجود برای مطرح کردن این مشکل فکر کردم و اون کسی نبود جز ماهان ادامه نوشته

Date: November 11, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *