قسمت قبل شب رسیدیم خونه بدون اینکه لباسمو عوض کنم رفتم تو اتاق خوابم درو محکم بستم و خودمو پرت کردم رو تخت گریه تنها کاری بود که از دستم برمیومد هر لحظه بیشتر احساس خورد شدن میکردم بیشتر یادم میومد که چیکار کردم احساس میکردم یه چیزی این وسط شکسته شده و دیگه هیچ وقت مثل قبل نمیشه یادآوری لحظه های سکس با سعید یه طرف یاد آوری دیدن مانی و الهه یه طرف دیگه خدایا چه غلطی کردم خدایا همین الان منو بکش خلاصم کن صدای مانی نگران شده بود و میخواست بیاد تو اتاق ببینه چمه با چنان جیغ بلندی بهش گفتم بذار تو حال خودم باشم که فکر کنم از ترس سکته کرد فرداش بدون اینکه وقت قبلی گرفته باشم رفتم پیش زهره یه مشتری بیشتر نداشت که شاگردش مشغولش بود نشستم رو صندلی آرایشگاه یه عکس از گوشیم نشون زهره دادمو گفتم موهامو اینجوری بزن زهره هم تعجب کرده بود و هم نگران شده بود ازم پرسید چته ویدا چرا چشات قرمزه این چه مدلیه آخه انتخاب کردی تو که عاشق موهات بودی مانی اصلا چطور راضی شده با لحن حدودا عصبانی و جدی ای بهش گفتم زهره حوصله بحث ندارم کوتاه میکنی یا برم جای دیگه حسابی بهش برخورد و شروع کرد کوتاه کردن موهام تو نت گشته بودم و کوتاه ترین و ساده ترین مدل ممکن رو انتخاب کردم یه جورایی کچل میشدم فهمیدم زهره دلش نمیاد همون عکسی که نشونش داده بودم رو بزنه با اینکه کوتاه کرد اما نذاشت خیلی هم ساده باشه دیگه حوصله بحث باهاش رو نداشتم و گذاشتم کارشو بکنه بهم گفت اجازه هست موهاتو نگه دارم قطعا مشتری داره اگه کسی خرید بهت خبر میدم بهش گفتم هر کاری میخوایی بکن منم خبر نکن فروختی نوش جونت بلند شدمو خدافظی کردم بهش گفتم بعدا حساب میکنم پول همرام نیست وارد خونه شدم و یه راست رفتم حموم باز با لیف افتادم به جون بدنم اینقدر همه جامو محکم کشیدم که دیگه دستم جون نداشت و کل تنم قرمز شده بود از خستگی دستم حرصم گرفت و با مشت کوبیدم به پام که جفتش درد اومد مثل یه آدم درمونده نشستم زیر دوش و فقط گریه میکردم حوله دورم پیچیدمو بی حال ولو شدم رو کاناپه گوشیم زنگ خورد و به سختی برش داشتم سمیرا بود و اولش از سفرمون به کیش پرسید و بعدش هم گفت نرگس برای شب چله همه رو دعوت کرده به شما هم قراره زنگ بزنه من که از خدامه تو باشی اما بهش گفتم فکر کنم بخوایی امسال خونه بابات اینا باشی اما اگه بازم بتونی بیایی خوشحال میشیم دلم برات تنگ شده و اینجوری دل سیر میبینمت با بی حالی جواب سمیرا رو دادم و بهش گفتم حالم خوب نیست و فکر نکنم خونه بابام هم حتی بریم بعد چند دقیقه نرگس زنگ زد و شروع کرد اصرار کردن و گفت خیلی وقته تو جمع نیستین و همگی دلشون براتون تنگ شده با نرگس خیلی رودروایسی داشتم و چند بار برای بابای مانی داروی کمیاب جور کرده بود طاقت رفتن خونه خودمون رو نداشتم حالا حالا ها نمیخواستم با خانوادم مخصوصا بابام چشم تو چشم بشم به نرگس گفتم اوکی ما هم میاییم طرف شما به مانی پیام دادم که پس فردا شب شب چله میریم خونه نرگس میدونم حتما براش سوال پیش اومده بود که مگه قرار نبود بریم خونه بابام اما احتمالا جرات نکرد بپرسه و فقط جواب داد اوکی مانی عصر اومد خونه داشتم آشپزخونه رو تمیز میکردم منو که دید سلام تو دهنش خشک شد میشد تو نگاهش ناراحتی و حتی عصبانیت رو حس کرد اومد یه چیزی بگه که پشیمون شد و ترجیح داد حرفی نزنه خودمو آماده کرده بودم که هر اعتراضی کنه تو جوابشم بگم دلم خواست اینجوری کوتاه کنم به حالت قهر از خونه زد بیرون و آخر شب برگشت بهش گفتم شام حاضره اگه گشنته برات بیارم با ناراحتی به چشمام نگاه کرد و گفت چرا اینکارو کردی بهش گفتم نمیخوام در موردش حرف بزنم کاریه که شده بحث درموردش میشه جنگ و دعوا باهاش کنار بیا بلند شد و رفت یه پتو برداشت و رو کاناپه دراز کشید که بخوابه منم چراغا رو خاموش کردمو رفتم تو تخت دراز کشیدم ته دلم خوشحال بودم که امشب هم پیشم نمیخوابه هنوز نمیتونستم تو بغل مردی بخوابم که همین چند روز پیش برای یه آغوش دیگه باز بوده صبح نرگس بهم زنگ زد و گفت امروز تو داروخونه خیلی سرم شلوغه و ناصر هم حسابی درگیره اگه میشه بی زحمت برو دنبال سمیرا و با هم یه سری خرید برام انجام بدین ماشینو برداشتم و رفتم دنبال سمیرا همینکه سوار ماشین شد چنان وایییی گفت که انگار برق گرفتش اینقدر شالم عقب رفته بود که میشد فهمید با موهام چیکار کردم نذاشتم حرف بزنه و گفتم سمیرا خواهشا هیچی نگو من فقط ترمز میکردم و سمیرا خریدا رو انجام میداد نزدیکای ظهر تموم شد و تو راه خونه نرگس بودیم حوصله ترافیک نداشتمو زدم که از کوچه پس کوچه و میون بر بریم سمیرا چند بار بهم گفت ویدا جون آروم تر عزیزم تو کوچه اینقدر تند نرو بهش توجه نکردم و همینجور میگازوندم نه راهنما و نه بوق با سرعت پیچیدم تو یه کوچه که یه بچه با دوچرخه جلوم سبز شد فرمونو چرخوندم و صدای جیغ سمیرا کوچه به اون خلوتی نمیدونم این همه آدم از کجا پیداشون شد پیشونی و صورت سمیرا پر خون شده بود هول شده بودم و از لرزش دستم نمیتونستم شماره 115 رو بگیرم سمیرا دستشو گذاشته بود رو سرش و میگفت چیزیم نشده ویدا اینجوری نترس بقیه زودتر از من زنگ زده بودن و بعد یه ربع 115 اومد پشت بندش هم صاحب ماشینی که بهش زدم و پلیس اون همه ازدحام و شلوغی وضعیت سمیرا غر زدنای صاحب ماشین حرفای مفت بقیه مردم که رانندگی بلد نیستی مگه مجبوری کی به شما گواهی نامه داده آره دیگه ماهم خوشگل باشیم سه سوت گواهی نامه میدن این پچ پچا و این حرفا و این شلوغی داشت دیوونم میکرد پلیس و صاحب ماشین گیر دادن که چرا دارم دنبال آمبولانس میرم از تو کیفم یه قلمو کاغذ برداشتم و شماره مانی رو روش نوشتم مدارک خودم و ماشین رو گذاشتم رو صندوق عقب ماشین سوییچ هم گذاشتم روش رو به صاحب ماشین گفتم این ماشین این مدارک اینم شماره شوهرم بهش زنگ بزن با اون هماهنگ شو نمیتونم بذارم دوستم تنها بره اینقدر جدی گفتم که دیگه هیچی نگفت و مدارک و سوییچ رو برداشت هنوز داشتم طعنه و تیکه های مردم رو میشنیدم که آمبولانس حرکت کرد اون دکتری که همراه آمبولانس بود محل شکستگی رو پیشونی سمیرا رو پیدا کرده بود و گفت علائم هوشیاریش کامله و خدا رو شکر چیزی نشده نگران نباشین خانوم الانم میبریمش از سرش عکس میگیریم و مطمئن میشیم سمیرا دستمو گرفت و گفت به خدا چیزیم نشده ویدا من خوبم اینقدر نگران نباش حمید شوهر سمیرا به گوشیم زنگ زد و بهش گفتم نگران نباش از سرش عکس گرفتنو هیچی نیست الان بخیه میزنن و خودم میرسونمش خونه نمیخواد خودتو زا به راه کنی و این همه راه بیایی پشت بندش مانی زنگ زد و صداش بی نهایت نگران بود مطمئن شد که حالم خوبه و سمیرا هم چیزیش نشده ازش خواستم به هیچ کس مخصوصا خانوادم چیزی نگه چون هم نگران میشن و هم زنگ کش میکنن پشت بندش ماهان زنگ زد با شنیدن صداش نمیدونم چرا دلم میخواست گریه کنم صدام بغض گرفت و بهش گفتم خوبم چیزیم نیست سمیرا هم کم کم کارش تمومه گفت برا برگشت نمیخواد تاکسی بگیرین خودم میام دنبالتون سوار ماشین شدیم و ماهان فقط برای سلام کردن یک نگاه کوتاه بهم کرد بعدش رو به سمیرا نگاه کرد و حالشو پرسید سمیرا بعد کلی تشکر از ماهان گفت بریم خونه نرگس چون قراره کمک کنم شیرینی درست کنیم بهش گفتم آخه با این سر بانداژ شدت گفت اینقدر نگران نباش ویدا جونی قربون اون چشمای نازت برم نمیخواد نگران باشی و به خیر گذشت آقا ماهان لطفا بریم سمت ستار خان میرم خونه نرگس و به حمید هم میگم ظهر بیاد اونجا ماهان پرسید که ماشین چی شد گفتم انگاری بردنش پارکینگ به مانی گفتم بره خریدایی که کردیم رو برداره و برسونه خونه نرگس بعد رسوندن سمیرا منو رسوند خونه نه یه کلمه حرفی و نه حتی نگاهی میخواستم سرش جیغ بزنم چرا هیچی نمیگی پیاده شدم و فقط مطمئن شد وارد ساختمون شدم و گازشو گرفتو رفت رفتم افتادم رو کاناپه و حالا میشد گریه کرد صبح برف شدید شروع به بارش کرد اگه پارسال بود و این روحیه رو نداشتم الان همگی رو جمع کرده بودمو یه جا برف بازی میکردیم کاش مهمونی شب چله امشب رو میشد پیچوند دیر تر از همه وارد مهمونی شدیم پالتو مانی رو گرفتم و مانتومو درآوردمو گذاشتم اتاق آخر که متوجه احوال پرسی همه شدم همه بودن که پس با کی داشتن احوال پرسی میکردن برگشتم تو هال و دیدم ماهان اومده ناصر بهش زنگ زده بوده و به اصرار دعوتش کرده بود به خودم که اومدم فهمیدم خیلی وقته تو بالکن وایستادمو دارم یخ میزنم گرما و بوی پالتوی مانی رو روی شونه هام تشخیص دادم برگشتم دیدم خود مانی پالتوشو برداشته و انداخت رو دوشم بهم گفت چت شده ویدا چرا تو این سرما اینجوری اومدی بیرون معلومه داری چیکار میکنی محلش ندادمو از بالکن اومدم بیرون و خواستم برگردم تو هال دستمو گرفتو گفت با تو ام ویدا میگم چت شده از جدی شدنش و عصبی شدنش منم عصبانی شدم بهش گفتم هیچی نگو مانی نمیخوام باهات حرف بزنم هیچی نگو اونم از این لحن من بهش برخورد و صداشو برد بالا و منم صدامو بردم بالا میخواستم با همه زورم جیغ بزنم سرش که از پشت دست یکی رو روی دهنم حس کردم برگشتم دیدم ماهانه گفت چته ویدا آروم تر صداتون داره میاد آخه اینجا جای دعواست تو چته مانی اینجا زشته بابا مانی با عصبانیت گفت به این بگو چشه دست ماهان رو از دهنم برداشتم و میخواستم دوباره جیغ و داد کنم که ماهان دوباره دهنمو گرفت تو چشام نگاه کرد و گفت خواهش میکنم ویدا خواهش میکنم نه بیا اصلا بریم بیرون یکمی هوا بخوری از عصبانیتت کم بشه تو همینجا باش مانی خودم میبرمش یه هوایی بخوره الان هر کاری کنیم همین بساطه و آبرو ریزی میشه همون پالتو مانی رو تنم کردم و بدون اینکه به کسی توضیح بدم از خونه زدم بیرون ماهان کاپشن چرم مشکیش رو پوشید و رو به همه گفت حالش خوب نیست میبرمش یه هوا بخوره برمیگردیم چند دقیقه فقط رانندگی کرد من هنوز سرما تو تنم بود و خودمو جمع کرده بودم سکوتو شکست و گفت تو هنوز میخوایی با عصبانیت مشکلاتتو حل کنی شانس آوردی حس ششمم گفت الان مانی میاد تو اتاق و احتمالا بحثتون میشه وگرنه صداتون میرفت بالا و آبرو ریزی میشد با عصبانیت چیزی حل نمیشه ویدا تو ذهنم کلی سوال دیگه بود که از ماهان بپرسم و شاید یکی از علتای اصلی عصبانیت امشبم خودش بود که اینجور بهم بی تفاوت شده بود بهش گفتم آره منم تو ساحل امن بودم خیلی راحت اونی که تو طوفانه رو نصیحت میکردم تو نمیخواد نگران من باشی ماهان یا تو همین چند روز از شنیدنش لذت بردی یا منتظری بشنوی میدونستم این جمله خیلی غیر منصفانه بود زدنش اما از حرصم گفتم هیچی نگفتو ماشینو زد کنار پیاده شد و رفت تو پیاده رو منم پیاده شدم رفتم طرفش فکر کردم میخواد قدم بزنیم هیچ وقت عصبانیت ماهان رو ندیده بودم و اصلا باورم نمیشد عصبانی هم بشه چند قدم جلوم برداشت و گفت اولا که خیلی وقته دیگه به خواست خودم چیزی از مانی نمیشنوم و علاقه ای به شنیدنش ندارم و خبر ندارم چی بین شماها گذشته گرچه حدس زدنش کار سختی نیست دوما به جای اینکه اینجوری بقیه رو مقصر بدونی بگرد تقصیرا و اشتباهات خودتو پیدا کن عصبانیت منم هنوز تو وجودم بود و بزرگ ترین سوالی که تو ذهنم در مورد ماهان بود رو تصمیم گرفتم بپرسم بهش گفتم یادته گفتی اگه زودتر از مانی منو دیده بودی حتما باهام ازدواج میکردی حالا فرض کن تو شوهرم بودی حاضر بودی کاری رو که مانی کرد تو هم بکنی هنوز داشت تو عرض پیاده رو جلوم قدم میزد و دستشو کشید به صورتش وایستاد و باهام چشم تو چشم شد و گفت اگه من شوهرت بودم اگه بند بندم میکردن حاضر نبودم بذارم غیر خودم کسی بهت دست بزنه از شنیدن این جواب خندم گرفتو یه هو شبیه آدمای روانی و مجنون شروع کردم جیغ زدن با همه زورم مشت میکوبیدم به سینه اش که اگه نظرت اینه چرا منو راضی به اینکار کردی چرا این همه مدت فکر و ذکر مانی رو عوض کردی و تو باعث شدی که اینجوری بشه و حالا میگی اگه شوهر من بودی خودت اینکارو نمیکردی گلوم از بس جیغ زده بودم گرفته بود و اشک بود که از چشام سرازیر شده بودن و گریه کنان هنوز داشتم میزدمش دیگه توانی برای زدن نداشتمو دستامو گرفتو گفت اینکارو با خودت نکن ویدا اشتباه تو اینه که همه چی رو از زاویه خودت میبینی اشتباه تو اینه که فکر میکنی من باعث تغییر مانی شدم و اینو خیلی قبل از رفتارات و بعضی طعنه هات فهمیده بودم روزای اولی که با مانی دوست شدم یه مرد ساده دل و صاف میدیدم تو یه سری تفکرات با هم مشترک بودیم و برخلاف اینکه تو فکر میکردی من باعث شدم از یه سری عقایدش برگرده اما خود مانی وقتی با من دوست شد این تفکرات رو داشت من خیلی وقته که به دین و مذهب و به این مسخره بازیا که آدما فقط انگار به دلیل دین دار بودن آدم هستن اعتقاد ندارم اما این دلیل نمیشه که راه بیوفتم و هر غلطی بکنم من انسانیت رو بالا تر از اینا میدونم و ترجیح میدم آدم باشم فکر میکردم مانی هم مثل من فکر میکنه و ازش خوشم اومد کم کم شروع کرد از زندگیش گفتن و مخصوصا از تو روش که بیشتر باز شد یه سری درد و دلا در مورد تو داشت میگفت دقیقا اونی نیستی که دوست داره و یه زن وسواسی و حساسی حتی دیگه علنی گفت که منظورش بیشتر روابط جنسیتونه مانی بهم گفت تو نهایت هیجان و تنوع تو سکس رو همخوابی تو جاهای مثلا حساس میدونی و فکر میکنی همین بسه و در عوض خیلی چیزای دیگه رو نداری گفت یه سری روحیات داری و یه سری شیطنتا اما رو نمیکنی آرزو و رویاش اینه که اون چهره شیطونت رو ببینه خیلی چیزا در موردت گفت ویدا و اشتباه تو همیشه این بوده که مانی رو بچه میدونی و حسابش نمیکنی اما اون خیلی بهتر از خودت تو رو میشناسه از من خواست کمک کنم که یه ذره از اون لاک محافظه کاریت بیایی بیرون و اون روی شیطونت رو نشون بدی من آدمی نیستم با کسی دست رفاقت بدم و این همه بهم اعتماد کنه و ازم چیزی بخواد و نه بگم شاید اگه منم میدونستم تهش چی میخواد بشه همون اول به مانی میگفتم نه اما مانی به خوبی منو شناخته بود و میدونست که میتونم رو تو چقدر تاثیر بذارم تو فکر کردی مانی منو انتخاب کرده چون روش تاثیر میذارم اتفاقا بر عکس اون منو انتخاب کرد چون مطمئن بود رو تو تاثیر میذارم انتخاب و نقشه مانی بی نقص بود و من تا روزی که بحث سعید و الهه رو پیش نکشید مثل تو یه دستی خوردم و چیزی رو جدی نگرفتم و میگفتم خب میخواد خانومش هیجانی تر و لذت بخش تر باشه خب منم کمکش میکنم از روزی که شروع کرد از سعید و الهه گفتن فهمیدم رابطه مانی و سعید هیچ وقت قطع نشده بوده و یا اگه شده بوده خیلی وقت پیش حتی قبل تر از من دوباره برقرار شده و اگه تو فکر میکنی این من بودم که مانی رو عوض کردم باید بگم نه این سعید بوده نه من اکثر نظرات و حرفایی که میزدم به خواست مانی بود و دوست داشت تو از دهن من بشونی اینارو و بازم میگم که از نقشه نهاییش خبر نداشتم مانی پیشبینی میکرد که تو برای منصرف کردنش از کاری که ازت خواسته بود میایی پیش من به رفاقتمون قسمم داد که بهت بگم این کارو انجام بدی و بگم اگه انجام ندی مانی امکان داره چه کارا که نکنه همه اون حرفایی که تو خونه بهت زدم حرفای من نبود ویدا الانم اگه حس میکنی این تو هستی که بازی خوردی باید بهت بگم منم کم بازی نخوردم با بهت و شوک داشتم به حرفای ماهان گوش میدادم و اولش میگفتم داره دروغ میگه و داره از خودش اینجوری دفاع میکنه داره چرت میگه اما وقتی مثل پازل همه چی رو و همه حرفا و همه برخوردا رو کنار هم چیندم مشخص بود داره راست میگه داشتم سکته میکردم از این نقشه ای که حالا فهمیدم سعید پشتش بوده و مانی هم مجری بی نظیرش خدای من چقدر من احمق بودمممممم چقدر من کور بودمممممم نه خودمو میشناختم و نه شوهرمو و نه زندگیمو به حالت گریه و درمونده به ماهان گفتم چرا چرا از وقتی که فهمیدی داری بازی میخوری و منم قراره چه بازی ای بخورم واینستادی و بهم نگفتی همه چیزو چرا گذاشتی اینکارو بکنم ماهان چرا ماهان ماهان که عصبانیت و کلافگی از صورتش میبارید صورتشو چند لحظه از صورتم چرخوند و باز برگشت نگاهم کرد و گفت چون همه اون چیزایی که مانی در موردت گفته بود راست بود ویدا حرفایی که من تو خونمون بهت زدم کاملا حقیقت داشت و این تو بودی که نهایتا اینو دوست داشتی این تو بودی که برای دیده شدن حاضر به هر کاری بودی این تو بودی که از رابطه جدیدتون با سعید و الهه بدت نیومد و درست همون شیطنت درونت رو که مانی میخواست بیدار کرده بود و اون شیطنت وجود داشت اگه بهت گفتم برو انجامش بده به خاطر اصرارای مانی نبود من دقیقا همون چیزی رو گفتم که تو دوست داشتی بشنوی توی ضمیر نا خوداگاهت دنبال یک بهونه بودی که اینکارو بکنی ویدا احتمال میدادم بعد انجام دادنش به این روز میوفتی اما تو بلاخره یه روزی اینکارو میکردی چون هم مانی نهایتا تصمیم به این کار داشت و هم خودت مستعد بودی روزی که بهت گفتم خودت جوابشو میدونی تو چشمات خوندم که جوابت چیه اگه میخواستی انجامش ندی نمیدادی ویدا اینقدر قدرت و توانایی داشتی که محکمجلوی مانی وایستی و به جای اینکه اون تو رو تهدید کنه این تو باشی که به حق اونو تهدید کنی و سر جاش بشونی و زندگیتو نگه داری اگه این قدرت و توانایی رو جلوی مانی نداشتی برای بیدار کردن اون شیطنت درونت این همه برنامه ریزی نمیکرد و زمان نمیذاشت همون اول بدون واسطه و مستقیم خواسته هاشو میگفت و با تهدید پیش میبرد به خودت قبولوندی که مجبوری و باید به این کار تن بدی ته دلم امید داشتم جلوشون وایستی اما وقتی با اون وضع تو خونه سعید دیدمت و اون صحنه رو دیدم که دست اون کثافت کجای بدنت هست و هیچ اعتراضی نکردی تنها امیدم تو دلم شکست اونجا فهمیدم به اندازه کافی نقشمو تو رفاقت مانی بازی کردم و شاید حتی برای مانی دیگه ارزشی نداشته باشم دم در میخواستم بهت بگم همه چی رو اما بازم ترجیح دادم نگم و بذارم خوش باشی حالا من ازت یه سوال دارم و میخوام که با خودت صادق باشی اگه جای سعید که مشخص بود اصلا ازش خوشت نمیاد حداقل برای اینکار یه کس دیگه بود چی اگه کسی بود که دوست داشتی چی الان دقیقا از انجام این کار ناراحتی یا احساس میکنی سرت کلاه رفته لطفا با خودت صادق باش ویدا ماهان چند لحظه سکوت کرد و چند قدم دیگه برداشت و گفت فکر میکنی این مدت به من خوش گذشت آره فکر میکنی یه شب راحت خوابیدم فکر میکنی هزار بار پیش خودم نگفتم کاش رفاقتی با مانی نداشتمو به هیچ حرفش گوش نمیدادم فکر میکنی من له نشدم فکر میکنی وقتی دیروز شنیدم تصادف کردی علتشو نفهمدیم فکر میکنی دیروز ندیدمت و نفهمیدم چه بلایی سرت اومده ویدا اگه بیشتر از تو داغون نشده باشم کمتر هم نشدم دیگه داشت از شنیدن حرفای ماهان سرم گیج میرفت داشتم دیوونه میشدم دلم باز جیغ میخواست دلم باز فریاد میخواست کلمه به کلمه حرفای ماهان درست بود هیچ چیزش بی ربط و الکی نبود بدون هدف برگشتم و شروع کردم گریه کردن و تند راه رفتن ماهان به حالت دویدن خودشو بهم رسوند و گفت کجا ویدا ماشین اون طرفه با همون یه ذره انرژی ای که برام مونده بود گریه کنان داد زدم میخوام برم بمیرم میخوام برم گم شممم ولم کن برم گورمو کنم چهار تا پسره جوون داشتن با هم برف بازی میکردن و نزدیک ما شدن فکر کردن ما داریم دعوا میکنیم یکیشون اومد نزدیک و به ماهان گفت چیه ضعیف گیر آوردی دستشو ول کن ماهان خونسرد بهش گفت چیزی نیست آقا پسر خودمون حلش میکنیم پسره گفت یعنی چی چیزی نیست داری خفتش میکنی میگی چیزی نیست با همون حالت گریه به پسره گفتم چیزی نیست آقا ما باهم هستیم و مزاحمتی در کار نیست شما برین لطفا یکی دیگشون به مسخره گفت آهان سر مبلغ به نتیجه نرسیدین با عصبانیت رفتم سمتشو با همه زورم زدم تو گوشش و گفتم درست صحبت کن بهت گفتم چیزی نیست و برین پی کارتون یه لحظه چشماش از عصبانیت گرد شد و دستشو بلند کرد که بزنه تو گوشم که ماهان دستشو گرفت و باهاش درگیر شد چهار به یک بودن و با اینکه ماهان مرد ضعیفی نبود اما یکی میزد و دو تا میخورد هیچ آدم لعنتی دیگه هم نبود که رد بشه و جداشون کنه ماشینا هم که با سرعت رد میشدن فقط جیغ میزدم که ولش کنین کثافتا ولش کنین نامردا نمیدونم چند دقیقه ماهان رو زدن و من فقط جیغ زدم بلاخره ولش کردنو اونی که زده بودم تو گوشش اومد سمت من و محکم خوابوند تو گوشم گلمو گرفتو برد چسبوند به تیر چراغ برق با دست دیگش گذاشت بین رونای پام بهم گفت مادر نزاییده بزنه تو گوشمو وایسم نگاه کنم داشتم خفه میشدمو دست دیگش داشت کسمو مالش میداد انگار که یه ماشین سرعتشو کم کرده بود و سه تای دیگه صداش زدن که ولش کن الان ملت میان و شر میشه ادبشون کردیم دیگه ولش کن بریم تو صورتم پوزخند زد و یه فشار محکم به کسم داد و ولم کرد خودمو رسوندم به ماهان که سر وصورتش خونی بود خودشو جمع کرده بود و مشخص بود خیلی محکم زدنش به سختی کمک کردم و سوار ماشینش کردم بعد یه ساعت باز خودمو تو اورژانس میدیدم که یکی دیگه به خاطر من داغون شده نامردا با لگدزده بودن و یکی از انگشتای دستش رو شکسته بودن دکتر گفت بدنش هم کلا کبوده یکمی که حالش جا اومد به دکتر گفت یه آتل به انگشتش ببندن و میخواد مرخص بشه هر چی اصرار کردم قبول نکرد بیشتر بمونه برگه ترخیص رو امضا کرد و گفت از کسی هم شکایت نداره من پشت فرمون نشستم و موقع رانندگی اشکام نا خواسته میومدن ماهان سرشو تیکه داده بود و داشت خیابونو نگاه میکرد با چشمایی که نا خواسته اشک ازشون سرازیر میشدن و صدای بغض گرفته به ماهان گفتم یه سوال کنم مردونه جواب میدی سرشو چرخوند سمت منو گفت اگه مردونگی ای تو این دور و زمونه مونده باشه آره جواب میدم یه نگام به چشماش بود و یه نگام به جلوم بهش گفتم یعنی همه چی همه چی خواست مانی بود و فیلم بازی کردی حتی اون نگاهایی که تو چشام میکری سرشو از صورتم چرخوند به سمت جلو یه نفس عمیق کشید و گفت جوابشو خودت میدونی ویدا پایان نوشته
0 views
Date: November 7, 2019