طعم تلخ خوشبختی 3

0 views
0%

قسمت قبل بخش سوم آروم از رو میز میام پایین و تکیه میدم به دیوار و سعی میکنم خودمو کنترل کنم از عصبانیت دستام میلرزید بی درنگ به سمت آشپزخونه میرم و دنبال کارد میگردم با زحمت یه چاقوی میوه خوری پیدا میکنم و دوباره میام پشت همون در میرم بالای میز و میبینم شهره به صورت داگ استایل قرار گرفته و اون مرتیکه که اسمش حامد بود داره آماده میشه که بکنه تو کسش جفتشون پشتشون به من بود از رو میز اومدم پایین و اینبار خون جلو چشامو گرفته بود دوست داشتم بهترین تصمیمو بگیرم ولی نمیتونستم ضربان قلبم بالا رفته بود و عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود چاقو رو گذاشتم زمین و همون چوب رو برداشتم آروم درو باز کردم به خاطر صداهایی که شهره ازش سر میداد متوجه ورودم نشدند با چوبی که تو دستم بود تقریبا محکم زدم پشت سر حامد حتی فرصت نکرد ببینه کی بوده و افتاد رو زمین قبل از اینکه شهره متوجه ماجرا بشه اونم بیهوش کردم اولش فکر کردم مردن ولی نبضشون میزد رفتم چاقو رو برداشتم و خواستم گلو حامد رو پاره کنم چند بار چاقو رو بردم نزدیک شاهرگش ولی دستام میلرزید نه من اینکاره نبودم چاقورو پرت کردم سمت دیوار و بی اختیار گریم گرفت دیوونه شده بودم رفتم بیرون و از ماشینم پیپ و توتونم رو اووردم یه نگاه به کوچه انداختم که دیدم پرنده هم پر نمیزنه یه طناب تو ایوون بود که واسه خشک کردن لباسا ازش استفاده میکردند بازش کردم و رفتم تو خونه دو تا صندلی از آشپزخونه بردم تو اتاق خواب و اول اون مرتیکه رو محکم بستم و رفتم که شهره رو ببندم عریان بودنش اذیتم کرد شهره رو فقط تو تختم عریان دیده بودم به خاطر حرمت عشقمون که دیگه چیزی ازش نمونده بود لباساشو تنش کردم و بستمش به صندلی تکیه دادم به دیوار و پیپم رو روشن کردم و پشت سر هم کام میگرفتم توتونش تموم میشد دوباره پر میکردم و دودشو با عصبانیت میدادم بیرون به این فکر میکردم که باید چکار کنم تحمل نگاه کردنشونو نداشتم از اتاق زدم بیرون دهنم خشک شده بود هوس چای کردم و رفتم آشپزخونه زیر کتری رو روشن کردم و رو صندلی خیره شدم به کتری تا آبش جوش بیاد با کشیدن پیپ یه کم آروم شدم و آرامشم بی اختیار منو برد به گذشته گذشته ی دور یاد بچگی هام که خیلی ارج به درجم میزاشتند یاد اون لحظه هایی که همیشه خوشحال بودم و اگه مشکلی برام پیش میومد پدرم مثل کوه پشتم بود و حلش میکرد دلم میخواست شمارشو بگیرم و ازش کمک بخوام ولی این مشکلو باید خودم تنهایی حل میکردم یا باید میکشتمشون و یا باید بی خیالشون میشدم هیچ راه سومی به فکرم نمیرسید صدای جوشیدن آب منو به خودم میاره و دنبال چای خشک میگردم تا دم کنم اه لعنتی پس کجاست این چایی خشک تو اینم که نیست اینجا هم که نیست چقدر من خنگم همش جلو روم روی کابینت بوده اونوقت من همش دارم کابینتای آشپزخونرو میریزم بهم حالا قوری کجاست آهان اینجاست چای رو دم کردم و پنج دقیقه منتظر موندم یه لیوان چای واسه خودم میریزم و منتظرم که سرد بشه تا بخورم رو صندلی میشینم و خیره میشم به چای که نا خود آگاه گذشته واسم مرور میشه آقا آرش چاییتون سرد شد _ممنونم الناز خانوم الان میخورم دستتون درد نکنه _خواهش میکنم در حال خوردن چای به مانیتور نگاه میکنم و حسابهای مشتری ها رو وارد میکنم خدا رو شکر این ماه با اینکه بازار زیاد چنگی به دل نمیزد سود خوبی داشتیم _آقای عرفانی خسته نباشید _شما هم خسته نباشید با سه نفرتونم فردا دیر نیاید ها _خیالتون راحت فردا ساعت نه اینجاییم خداحافظ خیلی دوست داشتند خودشونو واسه من لوس کنند تا بهشون توجه کنم ولی من فقط دلم پیش الناز بود مثل همیشه الناز ازون سه نفر دیر تر تعطیل میکرد ما هم به عنوان اضافه کاری واسش حساب میکردیم از دستم ناراحت بود که جلو اون سه نفر ضایش کرده بودم با هزار زحمت بخشیده بودم و دیگه به اسم کوچیک صدام نمیزد وقتی میگفت آقا آرش قند تو دلم آب میشد دیگه باید میگفتم که چه حسی نسبت بهش دارم الان هم بهترین موقع بود چون بابام نبود _الناز خانوم _جانم آقا آرش امری داشتید _ا ا ا _چی _اون کار قرمزه کد 508 چقدر ازش مونده _چهار تا کار خوبیه به نظرم برو بازم ازش بیار تا تولیدی تموم نکرده _باشه راستی ا ا ا _چیه چرا اینقد ا ا ا میکنید _هییییچی میخواستم بگم _چی میخواستید بگید _میخواستم بگم ازون کد 504 هم داریم _کدوم مدلو میگید _بابا همون سارافون بلند سنگ دوزیه که پشتش حریر کار شده _وا اون مدل که دو هفته پیش تموم شد حواستون کجاست خودتون کلی دنبالش گشتید هیچ تولیدی نداشت آهان یادم نبود خب خب خب چی _هیچی دیگه یه مشتری اومد ببینید چی میخواد لعنت به من چرا لکنت زبون گرفتم یه کلوم بهش بگو دیگه بزار این مشتریه بره این دفعه حتما بهش میگم الناز خانوم بله _راستش راستش چطوری بگم _آقا آرش راحت باش بگو با همه وجودم تمرکز میکنم و چشمامو میبندم _الناز خانوم من به شما علاقه مند شدم _رررراستش شوکه شدم اصلا انتظار این حرف رو نداشتم من دیگه باید برم ببخشید _میرسونمتون _نه مزاحمتون نمیشم با اتوبوس میرم _ناراحت شدی ببخشید اگه ناراحتتون کردم _نه اینطور نیست خب من دیگه میرم فردا یه ساعت دیر تر میام ببخشید خدا حافظ _خدا حافظ از برخوردش ناراحت شدم و حس کردم خودمو کوچیک کردم اما خوشحال بودم چون بلاخره احساسمو بهش گفتم حالا فقط مونده بود بفهمم آیا اونم منو دوست داره یا نه فرداش همش منتظر بودم بیاد دلم براش تنگ شده بود همه نگاهم به ساعت بود بابام متوجه بی قراریم شده بود و گفت _چته پسر _ه ه ه هیچی بابا _یه چیزیت هست _نه بابا جون من فقط یه کم سرم درد میکنه بهونه نیار یادت که نرفته امروز باید بری سه راه جمهوری نه یادمه میرم تا نیم ساعت دیگه میرم _کارت تموم شد برو کوچه برلن یه صورت دادم به تولیدی اونم بگیر بیار _چشم بابا جون _واسه چی وایسادی برو دیگه ظهر شد _باشه باشه من رفتم گندت بزنن شانس چرا الناز اینقدر دیر کرد کاش میدیدمش اول صبحی انرژی میگرفتم بعد از سرزدن به ده تا تولیدی و خرید از بعضی هاشون دو تا کیسه بزرگ بار موتورم کردم و تا رسیدم فروشگاه ساعت سه شده بود _سلام بابا دو تا مدل توپ آوردم که میترکونه _سلام این چه لحن صحبت کردنه مگه نگفتم سنگین باش _ببخشید من برم یه چیزی بخورم که مردم از گشنگی _صد بار بهت گفتم گشنه نمون همونجا میرفتی یه غذاخوری نهارتو میخوردی _مگه میشه دستپخت مامان رو بزارم تو یخچال بمونه تازه اگه به خاطر من نبود محال بود مامان واسه شما هم غذا بزاره اون وقت مجبور بودی بری همون غذا خوری _باشه بابا کچلم کردی با این مامان مامان گفتنت سهم تو رو گرم نکردم برو گرم کن بخور بیا ببینم چی گرفتی کل فروشگاهو یه نگا میندازم میبینم خبری از الناز نیست تند تند غذامو میخورم و میام روبرو میز یکی از فروشنده ها _خانوم اکبری الناز خانوم نیومده _نه نیومده _چرا _نمیدونم متوجه حسودیش میشم و دیگه حرف زدنو باهاش ادامه نمیدم میرم پیش بابام که مشغول جمع زدن فاکتور هاست و وارد کردن اون تو دفتر کل _بابا جون شونصد هزار تومن دادم نرم افزار حساب داری تا از شر این دفتر قلم راحت بشی _اولا شونصد دیگه کدومه ثانیا من به اینا هیچ اعتمادی ندارم نمیخوام حسابام رو هوا باشه _رو هوا کدومه عزیز من علم پیشرفت کرده با کامپیوتر هم دقیق تره و هم راحت تر _برو باباجون من با همین دفتر دسک سی ساله دارم کار میکنم و خیلی هم ازش راضی ام _ما که حریف تو نشدیم باشه بابا شما همون سنتی کار کن منم با تکنولوژی روز میرم جلو راستی الناز نیومده از بالای عینکش با تعجب بهم نگاه میکنه و میگه _الناز منظورت خانوم حسین پوره خودمونی شدی _راستش فامیلیش سخت بود با اسم کوچیک صداش میکم _نه نیومده زنگ زد گفت امروز نمیام _چرا _پسر جون چکار به این کارا داری برو بسته هارو باز کن تا چروک نشده _چشم بابا الان میرم یه کم خجالت کشیدم و نگاه متعجب بابام اذیتم میکرد فردای اون روز که الناز اومد انگار روم نمیشد باهاش حرف بزنم و اونم دیگه به من نگاه نمیکرد همش منتظر بودم آخر وقت بشه و واسه نیم ساعت باهاش تنها بشم بابام معمولا ظهر میرفت خونه و فروشنده ها ساعت هشت تعطیل میکردند الناز هم نیم ساعت بعد از اونا میرفت خودمم که ساعت نه در مغازه رو میبستم با خدا حافظی اون سه نفر خوشحال شدم و رفتم سمت الناز _دیروز کجا بودی _یه کار اداری داشتم نتونستم بیام باباتون در جریانه چرا بهم نگاه نمیکنی آروم سرش رو بالا میاره با دیدن صورت معصومش و چهره خوشگلش بیشتر عاشقش میشم نمیگی دلم برات تنگ میشه چرا بهم نگفتی که نمیای _راستش قرار بود بیام اما کارم طول کشید _ایراد نداره ولی نگرانت شدم اگه خواستی نیای قبلش بهم بگو تا چشم انتظارت نباشم _چشم _چرا اینقدر استرس داری _من نه استرس ندارم _چرا داری _اینطور نیست _راستش از دیروز تا حالا همش منتظر این لحظه بودم تا باهات تنها باشم _بیبین آقا آرش من ازتون خواهش میکنم قضیه دیروز رو فراموش کنید ما نمیتونیم با هم باشیم میشه بپرسم چرا به این نتیجه رسیدی که باید بیخیال بشم شما اصلا از وضعیت من با خبر نیستی _خب با خبر میشم یعنی کم کم شما بهم میگید اضطراب تو وجودش موج میزد و منم کنجکاو شده بودم که منظورش چی بوده از اینکه گفته شما از وضعیت من با خبر نیستی خیلی مصمم بهش گفتم _میخوام راجع به شما با خونوادم صحبت کنم _نه _چرا _آخه آخه _آخه چی _باید بیشتر با هم حرف بزنیم و با اخلاقت آشنا بشم خدا رو شکر میکردم که جوابش منفی نبود و قرار شد یه رابطه دوستی مخفیانه برقرار کنیم یه ماه ازین رابطه میگذشت و ما روزهای تعطیل با هم بودیم و همه جا با هم میرفتیم همیشه دستامون تو دست هم بود و روزهای کاری اصلا تابلو نمیکردیم یه روز آخر وقت که مثل همیشه دوباره تنها شده بودیم و خیلی معمولی گرم صحبت بودیم تو چشمای الناز یه شوق خاص وصف ناپذیری دیدم دیگه وقتش شده بود که بره و داشت این دست اون دست میکرد رفت سمت جعبه فیوز و چراق هارو خاموش کرد و تو اون تاریکی گفت آرش میشه خواهش کنم یه لحظه در رو ببندی من که شوکه بودم بایه ترس همراه با شوق درا رو بستم و به سمت الناز اومدم و گفتم _قضیه چیه _میخوام سورپرایزت کنم _با چراقای خاموش _آره با نور کمی که از خیابون تو مغازه میومد نمیتونستم واضح ببینمش دستمو گرفت و برد یه گوشه که بیرون پیدا نباشه روبرو هم وایساده بودیم قدش تا چونه من بود دستاشو دور گردنم حلقه کرد و کمی از وزنشو من متحمل میشدم _آرش عزیزم من خیلی دوستت دارم _منم همینطور روسریش از سرش افتاده بود و برای اولین بار موهاشو دیدم هلم داد به سمت دیوار و لباشو نزدیک صورتم کرد و چشماشو بست چشمام به تاریکی عادت کرده بود و میتونستیم کمو بیش همو ببینیم تا حالا اینقدر بهم نزدیک نشده بودیم منتظر بود من لبامو بچسبونم رو لبش اما من به خاطر تجربه اولم و شوکه بودنم اینکارو نکردم وقتی خودش دیگه طاقت نیاورد و لباشو گذاشت رو لبام انگار تازه متولد شدم خشک و بی حرکت بودم اما وقتی لبام خیس شد و با زبونش زبونم رو قلقلک میداد از گیجی درومدم و دستامو دور کمرش قلاب کردم و فشارش دادم سمت خودم در حال پیچ و تاب خوردن لبامون از هم جدا نمیشد شهوت داشت کنترل اوضاع رو به دست میگرفت که ترسیدم و خودمو ازش جدا کردم _وای الناز په حالی داد _عزیزم چرا کنار کشیدی دوباره به سمتم اومد و دو تا از دکمه های بالایی پیرهنمو باز کرد ورو سینمو ماساژمیداد _آرش همیشه دوست داشتم موهای سینتو لمس کنم _همیشه _آره اولین باری که دیدمت عاشق موهای سینت شدم و دوست داشتم دستمو روش بکشم دیگه تموم دکمه های پیرهنمو باز کرده بود و با دستای لطیفش بالا تنم رو ماساژمیداد حس شهوتم بیدار شده بود و به همین خاطر کیرم داشت بزرگ و سفت میشد واز رو شلوار مشخص میشد خودشو که بهم میچسبوند تابلو بود که شق کردم منم دوست داشتم مانتو شو در بیارم و با سینه هاش بازی کنم اما هنوز روم نمیشد الناز دیگه خسته شد و ناراحت از اینکه من کاری نمیکم جلوم زانو زد و کمربندمو باز کرد شلوار و شرتمو تا نصفه کشید پایین و بی درنگ کیرمو کرد تو دهنش ترس لذت خجالت کنجکاوی و از همه بیشتر تعجب احساساتی بودند که اون موقع به من دست داد کمرویی رو گذاشتم کنار و النازو بلند کردم و دونه دونه لباساشو در آوردم برای اولین بار که سینه هاشو تو دستم گرفتم خیلی خوشم اومد و مشغول خوردنشون شدم _آرش آرش جوونم من خسته شدم از بس سر پا وایسادم _الان حلش میکنم عزیزم یه فرش کوچیک داشتیم که همیشه بابام روش نماز میخوند میخواستم اونو بیارم بندازم زیرمون که پشیمون شدم و رفتم یه پتو که از وقتی یادم میاد تو مغازه بوده آوردم و پهن کردم زیرمون دراز کشیدم و الناز هم نشست رو شکمم با سینه هاش ور میرفتم که خودشو میکشید عقب جوری که کیرم به صورت افقی رو کسش بود دائم خودش رو تکون میداد و با جا به جا شدن کیرم رو کسش لذت میبرد اما من از این کار لذتی نمیبردم و بیشتر با سینه هاش بازی میکردم چشماش بسته بود بی صدا فریاد میکشید و دیگه طاقت نیاورد بلند شد و کیرمو کرد تو دهنش و سرشو حسابی خیس کرد و دوباره همون حالت ولی کیرمو عمودی نگه داشت به خیال اینک الان میخواد با کون بشینه روش فقط تماشا میکردم دیدم سر کیرمو گذاشت رو کسش و آروم داره میشینه _الناز حواست هست چیکار میکنی _جوووونم آره عشقم حواسم هست یه دفعه رو کیرم نشت و داغ شدم ترسیدم همش منتظر بودم الان که بلند بشه کیرم خونیه اما خبری نبود و الناز با لذت رو کیرم مانور میداد از روم بلند شد و کنارم دراز کشید ازم خواست که برم روش من که تجربه اولم بود و هنوز باورم نمیشد مثل غلام حلقه به گوش مطیعش بودم سینه هاش تو دستام و کیرمم تا آخر تو کسش عقب جلو میشد دیگه طاقت نیاوردم و آبم رو ریختم رو شکمش اون شب تموم شد و من النازو با موتورم رسوندم خونشون و هیچ سوالی هم ازش نپرسیدم اما از لذتی که برده بودم راضی بودم فکر و خیال ناجور به سرم زده بود همش فکر میکردم که الناز دختر خرابیه فرداش دوباره آخر وقت با هم تنها شدیم _الناز _جانم _نمیخوای توضیح بدی _چیو _قضیه دیشب رو _چه توضیحی میخوای _بکارتت من فکر میکردم تو دختری _بهت گفتم از وضعیت من بی خبری ولی گوش ندادی و اصرار به شروع رابطمون داشتی _منظور من از رابطه با تو سکس نبود _بلاخره که به اینجا میکشید ولی من دوست داشتم شرعی باشه حالا جواب سوالمو بده چی بگم _یعنی چی چی بگم چرا پرده نداشتی _خیلی زود تر از این باید بهت میگفتم ولی نتونستم راستش من یه ازدواج نا موفق داشتم زندگی مشترکم به شیش ماه نکشید و از شوهر سابقم جدا شدم پدرتون در جریانه که من مطلقم اولش فکر میکردم شما هم میدونی ولی اینطور که معلوم شد آقای عرفانی چیزی به شما نگفته مثل یخ وا رفتم ناراحت بودم چون بهم نگفته بود طلاق گرفته و خوشحال بودم چون فکرم در موردش اشتباه بود در موردش تحقیق کردم و متوجه شدم به خاطر اعتیاد شوهرش خونوادش سریع طلاقشو گرفتند و خودش داره کار میکنه تا خرجش گردن باباش نباشه مهرش به دلم بیشتر نشست و ازون به بعد وقت گیر میاوردیم سکس میکردیم تصمیم گرفتم با مادرم صحبت کنم که با الناز ازدواج کنم مادرم اولش کلی ذوق کرد ولی وقتی الناز رو شناخت خیلی مخالفت کرد اما من پا فشاری میکردم بابام هم پشت مادرم بود و الناز رو از اونجا اخراج کرد البته معرفیش کرد به یکی از همکاران تا اونجا مشغول باشه با دور شدن من و الناز از هم دیگه رابطمون رو به سردی میرفت الناز هم چون میدونست خوانوادم شدیدا مخالف هستند زیاد موافق نبود اما من اونو دوست داشتم ولی به خاطر مادرم که همه چیزم بود کوتاه اومدم روزی که بابام خبر ازدواج النا رو بهم داد دیگه ازش قطع امید کردم و سعی بر اینکه فراموشش کنم چند ماه بعد سر میز شام بابام با مادرم بحث ازدواج منو پیش کشیدن ولی من زید اهمییت ندادم مادرم مدام تو گوشم میخوند یه دختر واسط نشون کردم پنجه آفتاب خانوم و خوشگل اوایل به حرفش گوش نمیدادم ولی دیگه داشت قسمم میداد و چند باری هم گریه کرد منم که طاقت اشکاشو نداشتم گفتم حالا بگو ببینم این دختر خوشبخت کیه _بهم قول بده نه نگی _حالا شما بگو _آشناست غریبه نیست _خب بگو کیه شهره دختر خاله زهرات _شهره ما که هم سنیم _ایراد نداره مگه اون زنه که میخواستی بگیریش هم سنت نبود از کنایش یه کم ناراحت شدم ولی داشتم به شهره فکر میکردم و خودمو با اون تصور میکردم که مادرم گفت _چیه هوایی شدی _من نه داشتم به یه موضوع دیگه فکر میکردم _آره جون عمت زنگ بزنم واسه آخر هفته قرار خواستگاری رو بزارم _بزار فکر کنم _دیگه فکر کردن نداره دست بجنبون شهره خواستگار زیاد داره بابام که این حرفو شنید گفت اگه بدونن آرش میخواد بیاد خواستگاری دخترشون از خوشحالی دیوونه میشن مادرمم چیزی نگفت ولی معلوم بود حرف بابامو تایید کرده زیاد با شهره برخوردی نداشتم فقط در حد ماهی یه بار اونم تو مهمونی های خونوادگی ولی ازش خوشم میومد به مادرم گفتم و قرار خواستگاری رو گذاشت با صدای شهرا که فریاد زد حامد به خودم اومدم و خواستم چاییم رو بخورم که دیدم سرد شده و قابل خوردن نیست یه چایی دیگه میریزم و مشغول خوردنش میشم و دوباره شهره فریار میزنه کمک یکی ما رو نجات بده ته چاییمم میخورم و به شهره توجهی نمیکنم گذشته به سرعت جلو چشمام مرور میشه یاد اولین شبی می افتم که تو دوران عقدم با شهره میخواستیم با هم بخوابیم سخت بود ولی خیلی خوب با هم ارتباط برقرار کردیم اون شش ماهی که عقد بودیم خیلی خوش میگذشت معمولا هفته ای دو بار پیش هم میخوابیدیم و آنال سکس داشتیم الناز رو کاملا فراموش کردم و عاشق شهره شده بودم بعد از عروسی زندگی به کامم بود و وقتی شهره مزه سکس رو چشید دیگه اجازه نمیداد از عقب باهاش نزدیکی کنم فقط زمانی که پریود بود راه عقب باز میشد طبقه سوم خونه پدریم زندگی میکردیم من همه چیزمو ریختم به پای شهره ودوتامون از زندگی خیلی راضی بودیم سکس هایی که روز به روز داغ تر میشد و ما دونفر بیشتر عاشق میشدیم تو کارمم که روز به روز موفق تر میشدم و قصد داشتم یه فروشگاه دیگه راه اندازی کنم این یه سال اخیر شهره سر ناسازگاری گذاشته بود و یه کم زندگی رو به کامم تلخ کرده بود الانم که این ماجرا دوباره اعصابم بهم میریزه و از خونه میام بیرون یه نگاه به باغ میندازم و میرم توش قدم بزنم توتون ندارم تا پیپ بکشم و کلافه میشم دوباره یاد لحظه ای که شهره در اختیار حامد بود میاد تو ذهنم و آتیشم میزنه کفری میشم و نگاه به بیلی میکنم که ته باغ تکیه داده به دیوار به بیل میگم به نظرت با خائن باید چیکار کرد و محکم میزنمش تو زمین و خاک رو برمیدارم دوباره بیل رو مخاطب قرار میدم و میگم یعنی راه ببخشش وجود نداره زیر لب میگم نه نداره و تند تند خاک رو بیل میزنم بعد از بیست دقیقه یه گودال قبر مانند میشه حاصل تلاش من و بیل با چشمایی که خون جلوشونو گرفته مستقیم میرم به سمت اتاق خواب و درو باز میکنم شهره رو میبینم که انگار جن دیده و مثل ابر بهار اشک میریزه با عصبانیت بهش میگم عزیزم یه قبر جادار کندم تا ابد میتونی با این نگام به حامد می افته که به هوش اومده و داره منو نگاه میکنه نمیتونم خودم رو کنترل کنم و با تمام قدرت با مشت تو سر و صورتش میزنم و با حرص میگم تا ابد میتونی با این پست فطرت تو قبری که براتون کندم بخوابی دیگه دستام توان زدن نداشت حامد بیهوش شد ومنم تکیه دادم به دیوار متوجه سیگار حامد شدم که گذاشته بود رو طاقچه یه نخ برداشتم و روشن کردم نشستم رو زمین و دودشو میفرستادم بالا که صدای شهره درومد _آرش تو رو خدا منو ببخش _شهره نمیخوام صدات رو بشنوم _آرش میخوای چیکار کنی _میفهمی البته اون دنیا میفهمی باهاتون چیکار کردم فقط گریه زاری و التماس میکنه سیگارم تموم شد یادم افتاد قولی که به بابام دادم شکستم بیشتر عصبانی شدم بلند شدم حامد رواز صندلی باز کردم و دست و پاشو دوباره محکم بستم روبه شهره میگم _زیاد نگران نباش اینو که زنده زنده خاک کنم سراغ تو هم میام واسه تو برنامه ویژه ای دارم _آرش منو نبخش فقط ازت میخوام لا اقل به حرفام گوش بدی _پنج شنبه شبا بیا به خوابم تا به حرفات گوش بدم صدای ناله هاش بیشتر میشه و ازم خواهش میکنه که این کارو نکنم از گردن حامد میگیرم و کشون کشون میبرمش که شهره داد میزنه _آرش به خاطر الیا جون الیا این کارو نکن اسم الیا که میاد تازه یادم می افته که یه دختر ناز دارم و باید براش پدری کنم ادامه _تشکر میکنم از شما دوستان عزیز که همیشه به من لطف داشتید _شاهین جان ازت ممنونم به خاطر راهنمایی هات من همیشه مدیون شما هستم _دوستان عزیزم یه مساله ای زیر داستان کفتار پیر یا همون پژمان عزیز در مورد امتیازات داستان ها مطرح کردم و لازم میبینم اینجا هم بگم عزیزان یه نفر که هدفش مشخص نیست با ساختن آیدی های زیاد سعی در خراب کردن امتیاز داستان های موفق داره اگه شما امتیاز بدید کار اون دوست مریضمون خنثی میشه و اثرش کمرنگ تر میشه داستان پرشان دوستم نیست که دوست عزیزم آریزونا اونو نوشته به خاطر این مساله کلا از لیست اومد بیرون و لطمه زیادی خورد فقط ازتون میخوام هر داستانی رو که میخونید امتیاز بدید اگر هم روش امتیاز دادن رو بلد نیستید دوست عزیزم مهندس گل پسر تو کامنتش براتون توضیح میده مهندس ممنونم شاد باشید و سالم بمانید نوشته آرش

Date: August 5, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *