عاشقانه ی یاشار

0 views
0%

پونزده سالم بود که مجبور شدم دوریش رو تحمل کنم بدیش به این بود که نمیتونستم درموردش با کسی صحبت کنم پونزده سالم بود که مهتاب آسمون زندگیم رفت هیچ وقت نتونستم وقتی داره نگام میکنه نگاش کنم فقط از دور وقتی مطمئن بودم حواسش نیست بهش خیره میشدم با این اوصاف مطمئنم متوجه شدین که نتونستم نقش رومئو رو براش بازی کنم اونا اسباب کشی کردن و رفتن اهواز خودش رفت ولی یادش با من موند شیش سال از رفتنش میگذره نمیدونم چرا نرفتم دنباش شاید بخاطر کم رویی شایدم ترس یا شاید غرور شایدم عدم اعتمادبنفس هرچی که بود باعث شد به جای دنیای واقعی من توی دنیای مجازی فکرم باهاش هزاران بار به هزاران روش رو به رو بشم شیرینیش به این بود که هیچ وقت تهش تلخ تموم نمیشد و تلخیش به این بود که من جا هردومون حرف میزدم کم کم داشت حالم از این دنیای مجازی به هم می خورد که یه اتفاق عالی افتاد ما هم خونمون اومد اهواز اهواز شهره شلوغیه با این حال هروقت تو خیابوناش قدم میزدم امیدوار بودم ببینمش حالا دیگه بیست و یک سالم بود اونم باید حتما هجده سالش شده باشه میدونی مهتاب همه چی تموم بود از هرلحاظ زیادی بی نقص بود فکر کنم اون روزی که خدا می خواست خلقش کنه حالش خیلی خوب بوده چند ماهی گذشت و حوصلم تو اون گرمایه بد خوزستان اونم تو فصل تابستون داشت سر میرفت با یه پسر به اسم احسان که هم سنم بود و همسایمونم بود آشنا شدم اگه احسان نبود نمیدونم الان مطب کدوم روانشناس بودم احسان برعکس من زیادی اجتماعی بود واسه همین منم مجبورشدم خودم رو باهاش وقف بدم یه بار با هم رفته بودیم پارک ساحلی نشسته بودیم به خاطره تعریف کردن گویا اگه دوس دختراش رو نگه میداشت الان حرمسراش با حرمسرای این یارو کچله تو سریال ترکیه ایه برابری میکرد داشت ابعاد یکیشون رو تشریح میکرد که دیدم دوتا دختر عروسک از جلومون رد شدن داش احسانم یه تکونی به عینک ریبنش داد و بیخیال رسم شکل دوس دختر سابقش شد پا شد و گفت یاشار پا شو تا قصابی نبسته بریم گوشت تازه بگیریم منم عین منگلا گفتم داش کو تا قصابیا ببندن عینکش رو ورداشت یجوری نگام کرد که خودم کاملا توجیه شدم چرت گفتم رفتیم دنباله دخترا البته اصلاح میکنم رفتیم دنبال فرشته ها واقعا خیلی خوشتیپ و خوش قیافه و خوش هیکل بودن البته تعریف از خود نباشه ولی ما هم چیزی کم نداشتیم خلاصه داش احسان دست به کار شد و از پشت بهشون نزدیک شد و شروع کرد به طی کردن پروسه ی مخ زنی یه چیزی تو مایه های چه سری چه دمی عجب پایی رو دیکته کرد البته این رو همه میدونن که دخترا با گوشاشون عاشق میشن بعد از بیست دقیقه تیکه پروندن و خندیدن دخترا رفیقه ما رفت تو کاره شماره دادن که دیدم دختره خیلی شیک شمارش رو گرفت و جلو چشاش شماره رو پاره کرد من که واقعا جا خوردم حالا دیگه ببینین احسان اعتماد به سقف چطوری شد دختره بد زد تو برجکش منم واسه این که سه نشه یه خنده مصنوعی کردم و گفتم شمارهه ده رقمی بود رفیقم خواست اوسکولتون کنه احسانم گفت اینا رو باش چه باور کردن دختره گفت آره شما که راس میگین ولی رفتین خونه حتما یه حموم برین این رو که گفت خودش و دوستش زدن زیره خنده و سوار ماشینشون که یه 206 زرشکی بود شدن و رفتن منم زدم رو شونه احسان و گفتم ریدی دادا احسانم گفت بریم دره یه قصابی دیگه گفتمش با این اتفاقی که الان افتاد من جا تو بودم کلا رژیم میگرفتم میزدم تو کاره گیاه خواری نگام کرد و گفت ده مزه نکردی ببینی چیه این لامصب خلاصه از اون روز یه هفته گذشته بود که احسان بعدازظهری بم زنگ زد و گفت آب دستته بریز تو دستمال سریع بیا به این آدرسی که میگم گفتم باز با صورت زدی تو مشت کسی گفت آخه اگه دعوام بشه به تو زنگ میزنم اون وقت یکی رو باید بزارم فقط حواسش به تو باشه گفتم باشه کم با این تعریفات خجالت زدم کن دارم میام رسیدم دیدم احسان کز کرده پشته یه درخت و اشاره داد برم پیشش رفتم گفتم چی شده وسط تحقیق پایان نامم هی بیا بیا میکنی گفت یادت باشه واسه منم بفرستیشون فیلمام تموم شده جدیدا از حفظ میزنم حالا اینا رو ولش اون 206 زرشکیه رو ببین گفتم آخه شتر ما رو کشوندی اینجا 206 نشونمون بدی خوب دیدمش کار نداری بازوم رو گرفت گفت فسفر واقعا برات آشنا نیست بابا ماشین مال همون دوتا دخترست همونا که تو پارک دیدیم گفتم اها همونا که قهوه ایت کردن خوب حالا میخوای چیکار کنی گفت میخوام تلافی کنم این رو گفت و رفت تایر ماشینشون رو پنچر کرد من که ماتم برده بود وقتی اومد بش گفتم گوسفند چیکار با تایرشون داری آخه گفت تازه این اولشه ماشینت رو اوردی گفتم آره نکنه هوس کردی دوباره قهوه ایمون کنن گفت کاریت نباشه سوار پژو که شدیم دخترا هم پیداشون شد و اومدن که سوار ماشینه خودشون بشن که دیدن بعله پنچره احسانم پیاده شد بشون نزدیک شد و بدون این که نگاشون کنه به لاستیک نگاه کرد و گفت پنچر شده تایر دارین واسه تعویض دختره که احسان رو شناخت گفت چیه میخوای اونم پنچر کنی احسان گفت ما رو باش خواستیم شما تو این هوا معطل نباشین عزت زیاد خواست برگرده که رفیقه دختره بش گفت ا مژگان خو بزار درستش کنن وگرنه نمیرسیما بعله پس اسمه خانوم خانوما مژگانه مژگان تو لازم نکرده نگران بشی الان مهتاب میاد با اون برو حتی اسمشم قشنگه مهتاب ولی از اونجایی که بنده یاشار هستم عمرا اگه این اون مهتاب باشه دیدین یکی به یکی دیگه میگه تو چقد یاشاری معنیش اینه که ریدی با این شانست خلاصه مژگان رضایت دادو مرحمت کرد که اجازه بده ما تایرش رو عوض کنیم احسان صدام زدو منم وسایل رو ورداشتم و رفتیم تو کاره تعویض لاستیک که یدفعه یه صدا اومد احساس کردم آب یخ پاشیدن بهم تنم سرد شد انگار خودش بود انگار صدای مهتابه من بود مهتاب مژگان چرا نرفتین الان دیرتون میشه مژگان نمیدونم کدوم بی پدر و مادری لاستیک ماشین رو پنچر کرده این رو زیادی با تعنه گفت احسان یه نگاهی بش کردو یه لبخند زد و مشغول کارش شد صدای پای مهتاب میومد که داشت بهمون نزدیک میشد جرئت نکردم برگردم دقیقا بالای سرم وایساده بود مهتاب آقایون کین مژگان بازم با تعنه گفت تصادفی دیدمشون خدا خیرشون بده لطف کردن دارن کمک میکنن مهتاب گفت دستتون درد نکنه لطف کردین دیگه وقتش بود باید یه خواهش میکنم بش میگفتم برگشتم وایسادم تا خواستم چیزی بگم زبونم قفل شد اونم معلوم بود خیلی جا خورده چند ثانیه ای سکوت بود و فقط به هم خیره شده بودیم که مهتاب با خوشحالی جیغ زد یاشاااار و بغلم کرد انتظار این حرکت رو نداشتم ولی اون لحظه بهترین لحظه عمرم بود مژگان و دوستش با احسان که بدجور تعجب کرده بودن داشتن نگاه میکردن که احسان آروم گفت ما سرکوفتاش رو میخوریم یکی دیگه بلند میکنه این رو که گفت مژگانم خندش گرفت یه چند دقیقه ای وایسادیم از این ورو اون ور صحبت کردن و معرفیه بچه ها به هم اصن نمیفهمیدم دارم چی میگم یا داره چی میگه فقط محو صورتش بودم که یه دفعه مژگان گفت وای دیر شد به تولد فاطی نمیرسیم مهتاب ماشینت رو که ایشالا اوردی مهتاب وای نه دادمش دسته علی علی اسمه داداش کوچیکش بود من گفتم تا احسان ماشین رو درست کنه من میرسونمتون احسانم که الکی فقط طولش میداد گفت آره فکره خوبیه درست که شد میارمش خدمتتون مژگان و دوستش که بعدا فهمیدم اسمش عاطفه بود و مهتاب قبول کردن سره راه چن جا رفتیم و کادو تولد گرفتیم واسه فاطی بعدشم رسوندمشون دره خونه فاطی وقتی خواستیم خداحافظی کنیم به مهتاب گفتم شمارت رو بده واسه تحویل ماشین باهات هماهنگ کنم مهتابم که از صورتش مشخص بود داره از ذوق میترکه گفت چرا که نه و شمارش رو داد و منم براش میس انداختم وقتی ازشون دور شدم با صدای بلند داد زدم یاشاری دوران سینگل بدبخت بودنت سر رسیده یوهوووو برگشتم پیش احسان کارش تموم شده بود سوار شد بم گفت خودش بود گفتم آره گفت من سوپرسوپرا میخورم گفتم ببخشید گفت بخشیدم حالا راه بیفت تا هوس یه چیزه دیگه نکردم گفتم ای کارد بخوره به اون شکمت عوض تبریک گفتنته احسان سردمیشه از دهن میفته ها یاشار باتوم میخوام کوفت بخوری به به عجب چیزی سفارش دادیا نمیتونستم بش فکر نکنم وای این مهتاب کوچولوی منه که واسه خودش خانومی شده همش مثل یه خواب میمونه یه خوابی که کاش خواب نباشه مثل این که تو یه بیابون خشک و داغ باشی و از تشنگی نتونی دیگه راه بری بعد یه هو از تو آسمون یه آبشار آب خنک و شیرین بریزه تو سرت دیدن دوباره مهتاب مثل یه شوک به خط صاف حیات من بود و دوباره به من زندگی رو میداد اون دختر مو چتریه بازیگوش برگشته تو لذت خنک شدن تو اون بیابون داغ بودم که ویبره ی پیام گوشیم از فکر بیرونم اورد باز که کردم از مهتاب بود اسمش رو عشقم ذخیره کرده بودم چقد خوبه آدم این کلمه رو رویه گوشیش ببینه نوشته بود که تولد تموم شده و بریم دنبالشون با احسان رفتیم دنبالشون دل تو دلم نبود وقتی از خونه اومدن بیرون دوست داشتم واسه ی همیشه وایسم نگاش کنم وقتی میخندید سرخی لباش و سفیدیه لپای گوشتیش با اون چال گونش یه ترکیب خیلی زیبا به وجود میورد غرق در صورتش بودم که احسان با آرنجش بم زد و گفت خودت رو جمع کن داداش با این همه توجه داری میپرونیش یکم خودت رو بگیر تا کسی عاشق نشه نمیتونه درک کنه تو یه رابطه عاشقانه سیاست واسه بدست اوردن طرفت چقدر پسته عاشقه و دیوونه بازیاش عشق یعنی کنار زدن صورتک های نمایشی و نشون دادن خود واقعیت رو صورتش زوم بودم و تو یه دنیای دیگه سیر میکردم که با بشکن مژگان جلوی صورتم دوباره برگشتم به دنیای سه بعد مژگان هوی آق پسر خوردیشا یکمشم بزار واسه ما احسان با خنده گفت آی گفتیااا مژگان تو حرف نزن که یه تایر بهم بدهکاری احسان میدم ولی تو هم یادت باشه یه شماره بهم بدهکاری با حرف احسان همه زدیم زیر خنده مژگانم خیلی پررو یه خودکار از جیبش در اورد و رو دست احسان شمارش رو نوشت و گفت واسه تحویل تایر باهام هماهنگ کن از چشای احسان معلوم بود که تو کونش عروسیه بعدشم سوئیچ رو از احسان گرفت و مهتاب رو هول داد تو ماشین و گفت زود سوار شو تا یاشار خان کامل نخوردتت مهتابم با یه لبخند ازم خداحافظی گرفت ما هم سوار شدیم و تا دم خونه آهنگ رو تا پوک زیاد کردیم و کوس خول بازی در میوردیم اصن احساس میکردم تو هوام یه حس تولد دوباره بازگشت احساس خوبی که خیلی وقت بود تنهام گذاشته بود از احسان خداحافظی کردم و رفتم خونه یه دوش گرفتم گوشی رو گرفتم دستم و با خودم کلنجار میرفتم نکنه احسان راست بگه و آدم واسه این که عشقش رو حفظ کنه باید تظاهر کنه به کسی که نیست بازم نبرد باستانی عقل و احساسم روی تصاحب ارادم شکل گرفت و طبق معمول احساسم رو چون بیشتر تغذیه کرده بودم پیروز شد تو تلگرام پیداش کردم و سلام دادم کاملا احساس میکردم رو ویبره م نمیتونستم بشینم یه جا و همش تو اتاقم قدم میزدم آنلاین بود و یه ثانیه بعد اونم سلام داد تا خود پنج صبح چت کردیم اولش که احوالپرسی و بعدشم سوال و جوابای بیخودی مثل چیکارا میکنی و درس رو به کجا رسوندی و علی چیکار میکنه و از رشتت راضی هستی و این جور حرفا واسه گرم کردن صحبت کم کم از احساسات واقعیم واسش گفتم از دلتنگیام از این که دوسش دارم و بالاترین لذتم تو نگاه کردن به چشاش خلاصه میشه در کمال ناباوری دیدم اونم گفت که من رو دوست داشته و همیشه بهم فکر میکرده از خوشحالی خواستم داد بزنم که یادم اومد پدر و مادرمم اینجان و مراعات حالشون رو کردم خلاصه کم کم داشت آفتاب در میومد که من به خودم اومدم و بش گفتم که دوس ندارم چشای نازت ضعیف بشن برو بخواب خانومم اونم گفت چشم آقایی و کله سحر به هم شب بخیر گفتیم اصن باورم نمیشد چقدر خوبه که آدم رویاهاش رو زندگی کنه به جای این که تو رویاهاش زندگی کنه انقد تو فکر بودم که نفهمیدم کی خوابم برد طرفای ساعت دو ظهر بود که واسه ناهار به اصرار مادرم بیدار شدم اولین کاری که کردم یه استیکر عاشقانه واسه مهتاب فرستادم و نوشتم صبح بخیر مهتابم اما آخرین بازدیدش مال همون صبح بود انگار خدا خوب در و تخته رو با هم جور کرده بود و دوتا کوالا رو به هم رسونده بود دو ساعت بعد بلاخره بیدار شد واقعا دوساعته طولانی بود اونم سلام کرد و گفت آقامون چطوره گفتمش خوبم خانومم دیشب خوب خوابیدی گفت بهترین شب عمرم بود گفتم تازه لحظات خوب شروع شدن بازم کلی چت کردیم به مادرم گفتم دیروز اتفاقی مهتاب رو تو خیابون دیدم کلی خوشحال شد و گفت کاش آدرسشون رو میگرفتی منم گفتم اتفاقا میدونستم خوشحال میشید گرفتم مادرم گفت من که خوشحال شدم ولی معلومه تو خیلی خوشحال تری هول شدم گفتم کی من نه بابا اصن واسم مهم نیست مادرم گفت باشه پس من و بابات تنها میریم خونشون گفتم فقط فقط یکم دلم واسه علی تنگ شده دوست دارم ببینمش مادرم گفت اهان تو که راست میگی فقط شماره مادر علی رو از علییی بگیر تا باهاش هماهنگ کنم گفتم چشم با این حرکت کاملا هوشمندانم باعث شدم که بیشتر و راحت تر همدیگه رو ببینیم یا اونا خونه ما بودن یا ما خونه اونا یا هممون پارک بودیم خلاصه روزای تکرار نشدنی و رویایی بود تو جمع دوستانه هم دیگه همه میدونستن ما مال همیم و کاملا میشد برق تحسین و حسادت رو تو چشای دوستامون ببینیم میشه گفت هر روز همدیگه رو میدیدیم احساس میکردم بهش اعتیاد دارم اگه یه روزی ناراحت میشد منم ناخوداگاه ناراحت میشدم خوشحالیش خوشحالیم بود انگار کاملا به هم وصل بودیم و یه نفر شده بودیم هرجا میرفتیم دست همو میگرفتیم با بهونه و بی بهونه لپای همو بوس میکردیم زندگیم خلاصه میشد تو یه اسم و اونم مهتاب بود احسان بارها بهم گفته بود که سکس تضمین یه رابطست و اگه میخوای مال خودت کنیش باید از نظر جسمی هم ارضاش کنی اما به نظرم حرفش کاملا مختص افرادی بود که با هم روابط گذرایی داشتن پایداری رابطه ما با علاقه و تعهدی بود که به هم داشتیم سالها پشت هم میگذشتن و من به مهتاب بیشتر از پیش علاقه مند تر میشدم و ما هر روز به هم شبیه تر میشدیم کم کم دانشگاه من هم تموم شد و واسه خودم یه شغل پیدا کردم و احساس کردم میتونم مستقل باشم واسه همین با مادرم صحبت کردم و اونم با بابام حرف زد که واسه من برن خواستگاری قبلش خودم طی یه مراسم دوستانه ازش خواستگاری کردم و اونم با خوشحالی قبول کرد خانواده ها در جریان قرار گرفتن و به خاطر شناخت اولیه ای که از هم داشتیم هر دو طرف راضی بودن خیلی زود جشن عقد و عروسی رو برگذار کردیم و ما قانونی مال هم شدیم الانم نبض زندگیم هر روز میزنه و هر روز بیشتر عاشقش میشم ببخشید اگه زیاد بود واسه همتون آرزوی خوشبختی و عشق واقعی رو دارم دوستدار شما

Date: May 20, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *