فنرای تخت تکون خورد چشمامو با شتاب باز کردم تازه داشتم منگ خواب میشدم صورت نگران آرسام رو به روم بود چشمام دو دو میزد درد تو ستون فقراتم مث یه نوسان نامنظم میپیچید و گاهی به تمام تنم سرایت میکرد و باز آروم میشد و باز شدت میگرفت معلوم بود که آرسام نمیدونه باید چی کار کنه دلم برای سر درگمی اش سوخت نمیخواستم اینطوری نگران باشه چند لحظه پلک هام رو روی هم فشردم و سعی کردم نبض دردناک شقیقه م رو نادیده بگیرم پلکامو باز کردم و لبخند مهربونی زدم دست راستمو از زیر لحاف بیرون کشیدم و گذاشتم روی صورتش پوست صورتش انقدر نرم و خواستنی بود که سر انگشتام از لذت سوزن سوزن شد پرسید حالت خوبه میتونی بلند شی لباس بپوشی بریم دکتر سر تکون دادم و گفتم نیازی نیست خوبم دلم خوراکی میخواد اممم مثلا نوشیدنی خوشمزه گفت برات شربت گلبهار درست کردم با عسل شیرینش کردم لبخندم عریض تر شد خواستم بلند شم که درد با شدت تو کمرم پیچید لبمو گزیدم که صدام در نیاد نمیتونستم مث زنای معمولی تو این لحظه ها ناز کنم چون حتی با این وضعیت نگران آرسام بودم نباید نگرانش میکردم نباید میترسوندمش انگار از حالت صورت و رنگ و روم خودش فهمید اوضاع عادی نیست من ترسشو حس میکردم وقتی هول میشد حرکت مردمک هاش رو میشناختم دستشو گرفتم خودش دست دیگه شو انداخت دورم و خیلی آروم بلندم کرد و تکیه م داد به تاج تخت پشتمو با بالش پر کرد بلند شد و از روی میز کوچیک بغل تخت شربت رو برداشت و داد دستم زیر لب به خودش بد و بیراه میگفت فکر میکرد من نمیشنوم کشیدمش سمت خودم سرمو تکیه دادم به شونه ش یه کم از شربت خوردم بعد لیوانو گرفتم جلوی لبهاش گفت تو بخور لیوانو ب لبهاش فشار دادم و چشم غره ای نمایشی بهش رفتم یه جرعه کوچیک خورد بقیه شربتو یه ضرب سر کشیدم حال نداشتم زیاد گفتم دراز بکشیم گفت باشه منو آروم به حالت دراز کش برگردوند و خودشو یواش کنارم جا کرد دستشو باز کردم و سرمو گذاشتم رو بازوش گفت کاش این کارو نمیکردیم نمیخواستم اذیتت کنم تو میدونستی انقدر برات دردناکه نه شونه نو بالا انداختم و گفتم نه ولی راستش برام مهم هم نبود اگر دلم نمیخواست پا به پات نمیوندم انگشت اشاره شو یواش کشید روی رد یه کبودی کهنه روی پهلوم که شاید هیچ وقت پاک نمیشد و آه کشید کبودی ای که نذاشته بودم حتی مادرم ببینه و هیچ وقت از وجودش با خبر نشد نمیذاشتم ذهنم به اون روزا بره کف دستش داغ بود و حس خوبی داشت دستشو گرفتم و انگشتاشو کامل باز کردم و کفشو گذاشتم زیر شکمم مثل کمپرس آب گرم بود پیشونیمو بوسید گفت یه حال عجیب غریبی دارم یه جوریه نمیتونم توضیحش بدم پرسیدم حال خوب یا بد گفت گمونم خوب خیلیییی خوب ذوق کردم لبامو گذاشتم روی استخون ترقوه ی برهنه ش و طولانی بوسیدم سینه هام به تنش فشرده میشد احساس گرما میکردم لحاف رو کمی پس زدم دستمو انداختم دور گردنش و بیشتر بهش چسبیدم سرشو تو گودی گردنم فرو برد و سفت مکید نکن روناک و نفس داغش با شتاب روی شونه م پاشید مورمورم شد و یه لرز باحالی افتاد تو تنم دوباره گفت بعد صبحانه مستقیم میریم دکتر نالیدم نههههه توروخخخخداااا همینی که گفتم از دکتر زنان متنفرم گزینه دیگه ای نداریم احتمالا یه کاری میکنه که دیگه انقدر درد نکشی چه کار مثلا نمیدونم شاید یه جراحی کوچولوی سرپایی وحشت زده گفتم نه نه اصلا حرفشم نزن با تعجب گفت میترسی قاطعانه گفتم آره به شدت بمیرم هم حاضر نیستم همچین کاری کنم گفت از دیشب راحت تره با اخم گفتم دردش مهم نیس فقط حاضر نیستم هیچ کس غیر از تو بهم دست بزنه پوفی کشید و گفت فعلا راجع بهش حرف نزنیم تا صبح ببینیم چی میشه نگاهی به عقربه های شب رنگ ساعت رو میزی انداختم ساعت از 6 گذشته بود اما هنوز آفتاب نزده بود از گوشه ی باز پرده آسمون پیدا بود آسمون آبی نفتی خوشگلی بود گفتم پرده رو میزنی کنار بلند شد و همون کارو کرد هر چی زمان میگذشت آسمون از آبی به خاکستری خیلی روشن تغییر میکرد سامی با چشمای گرد گفت برف اومده دیشب خندیدم ذوقش خیلی بامزه و دلچسب بود هوا که روشن تر شد گفت سلفی بگیریم جیغ جیغ کردم نهههه با این ریخت و قیافه شکل میت میمونم نه خندید از جا جست و گوشیشو برداشت لحافو کشیدم رو سرم از روم کشیدش و گفت از همیشه خوشگلتری با حرص گفتم اوران گوتان راه راه یشمی گور خر خال خالی الاغ بی دم بلند زد زیر خنده منو کشید تو بغلش از سرشونه های برهنه مون توی کادر افقی میفتاد چسبیده به تن گرمش تو دوربین سلفی اخم کردم گفت نه نه یکی دیگه بخند روشنای من بخند دیگههه روی نقطه حساس پس گردنم انگشت کشید و بی اراده نیشم باز شد نقطه ضعفامو توی یه شب خوب کشف کرده بود عکس گرفت سرمو تو گردنش قایم کردم و صدای چلیک پیش فرض دوربین گوشیش اومد گفتم میدونستی تحقیقات نشون داده سلفی گرفتن برای مردا نشونه ی خوبی نیست گفت کدوم تحقیقات گفتم تحقیقات روان کاوی میتونه علامت افسردگی باشه نوک دماغمو گاز گرفت و در حالی که من آخ و اوخ میکردم گفت گور بابای روانشناسی و روانکاوی و روان گاوی و هر چی بهشون مربوطه به لفظ روان گاوی خندم گرفت و با چشمای بسته بلند خندیدم بازم صدای دوربین اومد خودمو کشیدم و بنا گوشش رو بوسیدم و آخرین سلفی رو شکار کرد نوک سینه ش رو بین انگشتام فشار دادم و گفتم با کمک یکی از همون روان گاوا الان میتونیم اینطوری کنار هم بخوابیم ها لبهام رو عمیق و خیلی گرم و تبدار بوسید و گفت فقط بخاطر تو الان کنار هم خوابیدیم فقط بخاطر زحمتای تو همه کارا رو تو کردی اونا همشون یه مشت احمقن صداشو پایین تر آورد و زمزمه وار در حالی که چشماش حالت دیوونه کننده ای پیدا کرده بودن گفت تماااام زخمای منو میتونی شفا بدی فکر میکنم حتی اگر مرده باشم تو میتونی زنده م کنی و باز احساس کردم تمام روحم رو داره از لبام بیرون میکشه و میبلعه از زیر میله قرمز سفید متحرک در پارکینگ سرای جانباران رد شدیم به زور خودمو کنترل کرده بودم تا گریه نکنم قسم خوردم اگر گریه کردم سرمو محکم بکوبم تو دیوار و گریه نکردم گرچه بغض فشار خفه کننده ای داشت با چند تا نفس عمیق سعی کردم به حالت عادی برگردم نرفتم نزدیک باهاش حرف نزدم از دور فقط تماشا کردمش شبیه یه بچه ی یتیم بود که هیچ کس نمیخواست باهاش بازی کنه و هیچ کس به تنهاییش رحم نکرده جلو نرفتم تا با همین تصویر ببخشمش تا یه وقت یه کاری نکنه که نظرم عوض شه تا مبادا به اون نفرت طاقت فرسا ادامه بدم نمیخواستم حسم ترحم باشه فقط میخواستم هر طور شده ببخشمش حتی اگر این کار سبکم نکنه آه پر سوزی کشیدم و سعی کردم تمام جو سنگین حاکم به ذهنم رو که دست از سرم برنمیداشت از ریه هام بدم بیرون آرسام با بحث جدیدی سعی کرد ذهنمو آزاد کنه و تقریبا موفق بود نظرت راجع به خواهر شوهر چیه چی خواهر شوهر نمیدونم تعریفای ترسناکی ازش میشه ولی من ک تا حالا تجربه شو نداشتم خب به زودی با تجربه هم میشی چطور آسا داره میاد واقعا چشمتون روشن مرسی حالا نظرت راجع به خواهر شوهر چیه معدنی که هنوز کشف نشده باید پیداش کنم تا بگم معدن زغالسنگه یا الماس با ادا و اطوار مردهای سیبیل کلفت گفت به خواهر من میگی زغالسنگ آنقدر بامزه بود که بلند زدم زیر خنده و دلم برای اینهمه مهربونیش ضعف رفت ماشینو نگه داشت خم شد و لپم رو کشید و قسمتی از لپ که مثلا تو دستش بود بوسید و گفت بپر پایین به جایی که ایستاده بودیم نگاه کردم رو به روی یه مطب دکتر زنان چشمام گشاد شد و گفتم نههه گفت آرهههه با ترسات رو به رو شو روشنای دلم الماس نیست ولی از زغالسنگ خیلی بهتر و مهربون تر و به درد بخور تره بپر پایین من پیشتم چشم غره ای بهش رفتم نفس عمیقی کشیدم و پیاده شدم دستمو گرفت و نرم و منقطع چند بار فشرد با این فکر که بخاطر اون میخوام این کارو بکنم به جلو حرکت کردم گرچه آرسام رو با دو دو تا چهارتا انتخاب کردم درسته یه عشق آتشین در میون نبود ولی من همیشه باور داشتم که تب تند زود عرق میکنه و از صمیم قلب خوشحالم که به آرسام فرصت دادم تا به ذره ذره روحم نفوذ کنه این درست ترین کار زندگیم بود چون اون نمیخواست منو تحت سلطه بگیره و آدمی بود که واقعا ارزش اعتمادمو داشت اون کمکم کرد تا خودمو دوست داشته باشم و بهم نشون داد که دوست داشتنش چقدر خوب و خواستنیه دوستش دارم واقعا دوستش دارم حالا به اندازه خودم و گاهی بیشتر از خودم دوستش دارم عاشقش نبودم ولی دوست داشتن والا تر از عشقه پایان 19 امرداد 94 هوووووفففففف باورم نمیشه تمومش کردم یه ایده دیگه دارم ولی به احتمال زیاد دیگه نمینویسم بااازززز هم محض احتیاط یه روزنه تو این داستان برای خودم ایجاد کردم تا اگر بازم مث امشب دیوونه شدم بتونم از اون روزنه کانال بزنم به داستان بعدی قصه ی آسا ولی بازم میگم هیچ حسابی به اون صورت روش باز نمیکنم اینجا نوشتن خیلی سختمه یه برخوردایی تو کامنتا دیده بودم که خیلی جدی اینجا رو گذاشتم کنار دیگه سر هم نزدم اما الان فقط خوشحالم که تمومش کردم و انگار یه کاری بود که اگر انجام نمیشد تا مدتها حس بدهکار بودن ب خودم داشتم امیدوارم تونسته باشم توقعتون رو براورده کنم اگر نتونستم یا اگر به هر دلیلی سبب ناراحتی شدم من رو ببخشید امضا ژه
0 views
Date: May 21, 2022