سلام دوستان اولین بار است که دارم خاطرات ام را مینویسم اگه اشکالی داره منه به بزرگواری تون ببخشید اسم من رامین 24 سالمه تا حالا سکس نداشتم شاید کسی این داستان بخونه باور نکنه من از زن های که جنده بد ام میاد اصلا اگه با هاشون دست بدم فکر میکنم دستم کثیف شده اصلان میلی سکس پیدا نمیکنم 15 سال قبل که از مهاجرت ایران به وطن یعنی افغانستان برگشیتم به شهر هرات نزدیک مشهد دوسال پیش با یک دختری تو چت آشنا شدم خوب این آشنای روز به زور بشتر شد دختر که اسم اش سحر بود قشنگ و با نمک بود 4 سال از من کوچیک تر بود ولی صداش دله منه برده بود قد یک متر هفتاد دو سانتی بلند 59 کیلو وزن اندام قشنگی داشت من با سحر به چشم دوستی زیاد که شاید هم ازدواج فکر میکردم گاهی وقت با من درد دل میکرد این قد دوست شده بودیم که پسورد ایمیل شو داده بود برام و به مشهد زندگی میکرد خوب من زیاد دوبی می رم بخاطر بزنس اون هم با فامیل خود میره دوبی که فامیل های دارند از المان میان دوبی و همدیگر رو ببینن خلاصه من از افغانستان رفتم دوبی اون هم از مشهد وقتی رسیدم سحر یک روز از من جلوتر رسیده بود سحر برام زنگ زد خیلی شب قشنگی بود برام که همیدیگر را ملاقات کنیم سحر خوشکل بود نه زیاد ولی خیلی بانمک بود سحر چهار سال از من کوچیک تر بود ولی من برای سکس با اون اشنا نشد بودم عاشق اش شده بودم شاید عشق نبود مایل شده بودم خوب خلاصه به یک مشکلاتی اون شب سحر را دیدم به هوتل سحرنزدیک میدان بنیاس دیره دوبی بود من هم زیاد دور نبودم از هوتل سحر پنج دقیقه ای راه بود همون جا دفترم بود و بعضی وقت ها دوبی میومدم همون جا شب بودم سر تون زیاد به درد نمیارم نزدیک هوتل سحر پارک بود من و سحر همونجا ملاقات کردیم سحر ایقدر تیپ زده بود ولی حجاب داشت که من خوشم امد از حجاب اش وقتی دیدم اش اول با هم دست دادیم ولی با هم رودرواسی داشتیم نمیشد همدیگر بوس کنیم از همدیگر کمی خجالت میکشیدیم ولی برام خیلی قشنگی بود به سحر بشتر علاقه مند شدم چون برام عالی بود خیلی با هم صحبت کردیم بعد رفتیم یک قیلون کشیدم دست سحر تو دستم بود انگشت های قلمی داشت دست لطیفی داشت به گفته سحر تو هم خیلی خوشکلی برام میگفت اجازه زندگی من به دست خودم میبود انتخاب من تو بودی فقط تو ولی وقتی سحر تو چشم های من نگاه میکرد یک اشک عجیبی گوشه چشم های قشنگ اش دیده میشد مثل که یک رازی از من پنهان میکرد اون شب وقتی زیاد به من نگاه میکرد لحظه به لحظه اشک هاش بشتر شد و بدون خدا حافظی رفت من هنگ کرده بودم خوب من هم چند لحظه دیگه هم قیلون کشیدم رفتم رو به دفترم اون شب تا صبح به فکر سحر بودم همش این اشک گریه اون منه به فکر انداخته بود صبح ساعت یازده بود برام زنگ زد معذرت خواهی این حرف ها خوب قرار شد شب بیاد دفتر زمان زود گذشت شب شد دیدم سحر امده پاهین منتظر منه رفتم سحر اوردم بالا خوب براش جوس دادم وقتی دیدم یه جوری است برام گفت رامین تو منه سر دو راهی مسیر زندگی من قرار دادی خوب اون شب سر گذاشت روی پاهم گفت بزار کمی بخوابم من هم داشتم با دستم موها شو لمس میکردم خیلی خوشم میامد اصلا داشتم بال در میاوردم یک لحظه دیدم که سحر زیاد گریه کرده وقتی دیدم داره اشک میریزه اون تو بقلم کردم چی بدنی داشت خیلی با حال بود اون هم برام میگفت یک سال قبل چرا منه پیدا نکردی گفتم چرا بد گفت هیچی هر چی پرسیدم چرا یک جوری رد کرد خوب واقعا خیلی خود ام رو کنترول کردم خیلی میل جنسی بالا زده بود اون شب اشک ها شو پاک کرد لب خنده رو باز کرد وقتی میخندید خیلی خوشکل تر میشد خیلی برام خوش گذشت خوب دیگه دیر وقت شده بود 12 شب بود به پدر اش کمی تو مبایل دورغ گفت من اسرار کردم بریم همراه هم رفتیم تا نزدیک هوتل اون هوتل رفت من امدم بخوابم فردا فامیل ها شون از المان امدن با اون ها رفتن شارجه دیگه نشد ببینیم همدیگر را ولی با هم تماس میگرفتیم این شد که من برگشتم افغانستان سحر برگشت مشهد یک چند وقتی با من کم چت میکرد کم حرف میزد یک جوری منه رد میکرد برام جالب شده بود یک کم هم مشکوک بود اون گریه ها شو اون کلیمه که گفت یک سال پیش چرا منه پیدا نکردی خوب بد از سه ماه برام خیلی تند عزیز شد اینقدر زیاد شد زیاد وب میداد ولی منه زیاد جزب خود کرد واقعا عشق سحر کمی عوضم کرده بود خوب این شد که سحر برام گفت به پدرم گفتم بیا مشهد که بشتر با هم صحبت کنیم برای ازدواج خوب من هم که علاقه زیادی به سحر پیدا کرد بودم به یک مشکلی با مادرم امدم مشهد ولی جالب اینجا بود که او به فلکه زید خونه داشت من یک پنج شیش باری رفته بودم مشهد همیشه هوتل های نزدیک فلکه زید میرفتم خوب وقتی رسیدیم خیابون امام رضای هوتل گرفتم سحر خونه داشت تو خیابون امام رضا خوب من به سحر هیچی نگفتم که آمد ام مشهد گفتم سوپرازیش کنم صبح که داشتم از کلکین هوتل پاهین نگاه میکردم یکی را دیدم تو ماشین بود فکر کردم سحر بود کنار یک مرد نشسته بود زود شماره ماشین حفظ کردم بعد یاد داشت کردم خوب بعد از ساعتی رفتم از کافی نت انلاین شدم بعد از یک ساعتی روشن شد شاید از وقتی که دیدم تا روشن شد دونیم یا سه ساعت گذشته بود خوب بد از زیاد چت ادرس خونه شون گرفتم براش گفتم چرا زود روشن نکردی با دختر خالم جای رفتم بعد فردا اول صبح رفتم رو به روی خونه شون یک مغازه بود و با مغازه دار زود دوست شدم وقتی کمی دوست شدم برام گفت برات میگم بشرط اول بگی چرا داستان گفتم دیدم گفت برات متاسفم خوب شروع کرد وقتی داشت قصه را میگفت داشتم زار زار گریه میکردم گفت مرد باش گفتم تا حالا این قدر گریه نکردم وقتی پدرم از این دنیا رفت من ایقدر گریه نکردم اخه اون ادم گفت برام که دختره خرابه پدر اش از دست اش مریض شده و ازخارج هم امدن بگیرنش ولی منصرف شدن بعد کمی دیگه هم معلومات پیدا کردم دیدم راست است من گفتم خدا منه دوست داره تا این که برام واقعت را روشن کرده از اون به بعد چند روزی بودیم برگشتم سحر همیشه افلاین میزاره من از اون ایدی روشن نمیشم ولی من نمیخواستم بشتر از او بشنوم دیگه یک جوری شدم خوب خدا کنه منه رهنماهی کنید ببخشید دور دراز شد داستان من تا حالا ننوشته بودم شاید داستان من مشکل اشتبا زیاد داشته باشه ولی خواهشن نظر خوب بدید من چیکار کنم نوشته فریدون
0 views
Date: October 10, 2018