عاشق می مانم اما خدایا چرا

0 views
0%

برای سَفر به گذشته نیازی به ماشین زمان ندارم مَنِ خسته با یک نَخ سیگار و چند پُک عمیق هرساعت به گذشته سفر میکنم سیگارم رو روشن میکنم و مثل تمام این چند ماه هنوزم این ساعت خوابم نبرده و نشستم روی صندلی به تنها عابری که این ساعت از بامداد و اول صبحی داره رد میشه نگاه میکنم فقط نگاه میکنم اما ذهنم هزاران جای دیگست به اینکه چرا امروزمون اینجوری شده چرا با تمام تلاش هام با اینکه کنارم بود اینقدر دوره ازَم چرا اینجوری شده مقصر همش منم فقط یعنی فقط من وای که نمیدانی چه دردی دارد وقتی حالم در واژه ها نمی گُنجَد آره همون روزای اول که چه روزهای قشنگو زیبایی بود داشتنِش کنارِش بودن و عاشقانه دوست داشتنِش لـَوندی ها و لوس بازی ها و شیطنت های بچه گانه و بی ریاش دیدن تمام زیبایی های دنیا توی چشاش و حتی توی کوچکترین لبخنداش چقدر واسه خواستنِش و بهش رسیدن تلاش کردم و چقدر با خانوادم برای همیشه داشتنِش مشکل داشتم بحث اصلیشون این نبود که با بیست و چندسال سن میخوام ازدواج کنم با اینکه هر دفعه میپرسیدن مطمئنی اما مشکل اصلیشون اخلاق من بود اینکه میدونستن وقتی چیزایی رو که دوست ندارم تجربه کنم چه عکس العملی میتونم داشته باشم و چیکار میکنم بعدِش حرف پدر همیشه مهربونم رو یادم میاد که میگفت پسر زندگی با این دوستی های دو روزه فرق میکنه ها بالا و پایین زیاد داره ها باید درون خودت اینقدر به خودت اعتماد داشته باشی که بدونی میتونی خیلی از مشکلات رو مدیریت کنی نه اینکه کم بیاری و زندگی خودت و دختر مردم رو که با هزار اُمید و آرزو میاد به خونت خراب کنی باید توی زندگی مَرد بودن رو ثابت کنی ها وگرنه خیلی ها اسم مَرد بودن رو فقط الکی یدک میکشن و چقدر دلم برات تنگ شده پدر با اِتمام مشکلات و سختی هایی که سِپری کردنِش هم لذت خاص خودش رو داشت بالاخره بهش رسیدم با یه مدت نامزدی با صیغه محرمیتِ شش ماهه برای شناخت بیشتر و بعدش عقد و عروسی موافقت شد البته بعد از مشخص شدن مهریه و چیزای دیگه چه دوران نامزدی زیبایی پر از خوشی و شادی و لذت حتی شیطونی ها و عشق بازی های یواشکیش حتی با اینکه هیچ جا تنها نمیرفتیم از بس دورمون شلوغ بود و تمام بچه های فامیلامون از کنارمون بودن لذت میبردن و با اینکه دلم میخواست خیلی وقتاش با هم تنها باشیم و تنها نبودنمون بعضی وقتا اذیتم میکرد اما اینقدر دوسش داشتم که میریختم توی خودم و از بودن با اون جمع لذت میبردم اوایلش همه چی عالی بود همه جوره لذت میبردیم از کمترین زمانایی هم که پیش میومد و با هم تنها میشدیم ازش با نهایت عشق استفاده میکردیم غرق لذت و عشق بازی میشدیم و اینقدری ادامه پیدا میکرد که جفتمون ارضا میشدیم نمیدونم واقعا نمیدونم بخاطره خیلی مسائل از همون اولاش بود که اینجوری شد یا نه خیلی راحت خونه ی هم میرفتیم و میومدیم و خیلی راحت دوره همی میگرفتیم با کسایی که بهترین دوست ها و عزیزامون بودن و هر دوتامون دوست هایی داشتیم که از بچگی باهاشون بزرگ شده بودیم و مثل خواهر و برادرامون بودن حتی خواهر و برادرامون هم همیشه توی همین دوره همی ها و کنار دوستامون بودن همیشه دورمون شلوغ بود هرگز تحمل ۱ روز تنهایی رو نداشت و همش دلش میخواست بیرون و با عزیزامون باشیم کم کم خیلی چیزا از همون روزای اول برام شروع شد اینکه توی خیلی از بیرون رفتن ها و کافه رفتن ها کنارم بود اما کمتر از همه حواسش به من بود با کوچیکترین حرف و جُک و مسخره بازیای بچه ها میخندید اما اکه من همون کارارو انجام میدادم نهایتش یه لبخند مصنوعی و مشخصاً زوری بود یا بهم میگفت بی مزه یا جبهه میگرفت روی شوخی هام و میگفت خجالت نمیکشی یا اینکه دیگه چنین شوخی ای نکن باهام و هزاران چیزه دیگه که واقعاً دلم میگرفت از حرفاش و کاراش و رفتاراش اما اینقدر دوسش داشتم که میگفتم خب من براش فرق میکنم و شاید بخاطره همین برداشت دیگه ای میکنه اما اگه بدتر از اون شوخی های من رو بچه ها باهاش انجام میدادن غش غش میخندید و ریسه میرفت نمیگم که اهل لاسیدن با کسی بود هرگز چنین چیزی در موردش صدق نمیکنه چون حداقل الان از خودمم بهتر میشناسمش واقعا از ته دل پاک و سادش میخندید اما همین فرق گذاشتنش داغونم میکرد خیلی وقت ها کارهایی از ته دل انجام میداد که هرکی هم جای من بود درک میکرد که چقدر دوسم داره و حتی خیلی فراتر از اون که چقدر عاشقمه وقتی توی چشمام نگاه میکرد وقتی دستام رو میگرفت وقتی دم به دقیقه و به عناوین مختلف در طول روز و شب بوسم میکرد و از خیلی کارای دیگه ای که برام انجام میداد میشد اوج عشق و علاقه رو با بند بندِ وجود حس و درک کرد اما خیلی وقت ها که دورمون شلوغ بود همه چی فرق میکرد یا حداقل جوری پیش میرفت که این حس بهم دست میداد حتی چندین بار بهش گفتم اما جوابش این بود که داری اشتباه میکنی عزیزم یک شب با بچه ها بیرون بودیم و از کافه برگشتیم به خونشون کسی نبود و خب ما هم محرم بودیم و کسی مشکلی با تنها موندنمون نداشت پدر و مادرش اون روز عصر رفتن مشهد و چون به خانوادش و مخصوصا مادرش خیلی وابسته بود قرار شد برای اذیت نشدنش من چندین روز کنارش باشم و بعضی روزها هم خونه ی پدری من باشه که تنها نمونه بیرون خیلی خوش گذشته بود و جفتمون خسته بودیم یه دوش گرفتیم و توی آغوش هم کمی پای ماهواره نشستیم و بعد از مدت کوتاهی تصمیم گرفتیم بریم توی اتاق و روی تخت بخوابیم تختی یکنفره اما کافی برای ما که خیلی راحت دونفره جوری توی آغوش هم جا میگرفتیم که هرگز اذیت نشیم هنوز دقیقه ای نگذشته بود که با اولین دوست دارم گفتنم لبم رو بوسید و لب گرفتن و بوسه های گرم و پشت هم شروع شد لبای ناز و دُرشتش بهترین و شیرین ترین بود برام و دوست نداشتم از بوسیدنش دست بردارم و فقط صدای نفس هامون شنیده میشد خودم رو کشیدم روش کم کم دستام رو رسوندم به سینه های اناریش با هر نوازش سینه هاش لبهام رو محکمتر فشار میداد و این لذت بیشتری بهم میداد با حوصله تاپ بنفشش که هارمونی خاصی با پوست زیباش داشت رو از تنش جدا کردم و همینطورم سوتینش رو قبل از هرچیزی دستام رو به سینه های بی نظیرش رسوندم و از لمسشون تمام تنم داغ شد لبام رو به نوک سینه هاش نزدیک کردم اما قبل از مکیدن سینه هاش عطر فوق العاده خاص تنش مستم کرد سرم رو بردم بین سینه هاش و یک نفس تا جایی که میتونستم عطر تنش رو بو کشیدم هیچ عطری رو هیچ عطری هرگز بیشتر از عطر تنش دوست نداشتم و ندارم و من رو مست و آروم نمیکنه بعدش با زبونم شروع کردم به لمس و بازی با نوک سینه هاش با اولین برخورد زبونم جوری بدنش تکون خورد که ترسیدم و پرسیدم خوبی و وقتی با تکون دادنش سر و با آهی که کشید بهم فهموند آره منم ادامه دادم و شروع کردم به میک زدن و لیسیدن نوک سینه هاش و بعضی وقتا تا جایی که میتونستم سینه هاش رو میکردم داخل دهنم و همونجوری سعی میکردم نوکش رو با زبونم بازی بدم اینقدر ادامه دادم که فریاد کشید تورو خدا دیگه بسته آقایی منم رفتم پایین تر و روی نافش و سعی کردم در حالی که دارم شکم و نافش رو میبوسم شلوارکش رو دربیارم و با بلند کردن کمرش خودشم بهم کمک کرد ای جانم از روی شرت شروع کردم بوسیدن بهشت فعلا ممنوعش با دندون سعی کردم شرتش رو بکشم پایین اما مجبور شدم از دستام کمک بگیرم و شروع کردم به لیسیدن و مکیدن کسش کاملا اندامش باربی بود نه لاغر گودی کمر و فرم باسنش هم که بی نظیر بود و همیشه عاشقشم اما کسش مثل دختر بچه ها کوچیک و زیبا کمتر از یک دقیقه تونست طاقت بیاره و ارگاسم شد و خواست که دیگه ادامه ندم و گفت بسته و نمیتونم دیگه بلند شد و با دستاش منو پرت کرد روی تخت توی یک لحظه شلوارک و شرتم رو با هم کشید پایین جوری که کیرم مثل فنر پرید و با گفتن یه جووون شروع کرد به ساک زدن جوری که واقعا نزدیک بود از هوش برم خیلی خودم رو کنترل کردم درسته کمی دندون هاش اذیتم میکرد اما اینکه داشت تمام تلاشش رو برای لذت بردنم انجام میداد لذتم رو صدچندان کرده بود ازش خواستم ادامه نده و به شکم دراز بکشه اما گفت بمون الان میام رفت دسشویی یه لحظه حس سکس کاملا از سرم پرید بعده چند لحظه که اومد بیرون و کمی طول کشید که بیاد بالاخره اومد و چیزی توی دستش بود که توی تاریکی درست متوجه نشدم وقتی دید کمی حسم پریده دوباره شروع به لیسیدنم و بهم گفت پاشو حالت چهاردست و پا وایستاد و گفت فقط آروم تعجب کردم از کارش چون توی این مدت همون چند دفعه هم فقط لاپایی رابطه داشتیم و گفته بودیم بمونه برای شب زفاف و با اینکه بهش گفته بودم عاشق فرم و حالت کونش هستم اما دلم نمیخواد اذیت بشه بهش گفتم خب اینجوری که نمیشه گفت امشب میخوام یکجور دیگه باشه اما قول بده زیاد درد نکشم و اون روغن بچه رو بردار و ازش استفاده کن اما با حوصله هم داشتم از خوشحالی بال درمیاوردم هم واقعا نمیخواستم اذیت بشه و ازش پرسیدم مطمئنی گفت بخاطره تو خیلی بیشتر از اینا مطمئنم و خودمم دوست دارم تجربش کنم باهات اما یه کاری نکنی فرار کنم ها وااااااای باورم نمیشد از خوشحالی شروع کردم بوسیدن لمبرای بی نظیر کونش با جون و دل شروع کردم لیسیدن سوراخش که الان بوی صابون میداد بعد روغنی که آورده بود رو از کنار تخت بهم داد و کمی ریختم روی کونش و شروع کردم با انگشتم مالیدن روی سوراخش کم کم و خیلی آروم شروع کردم انگشتم رو وارد کردن به محض اینکه انگشتم وارد شد یه تکونی خورد و به جلو رفتم که پشیمون شدم اما گفت ادامه بده با حوصله کارم رو ادامه دادم و بعدش دوباره روغن زدم و بالای ده دقیقه این کار رو ادامه دادم و بعدشم سعی کردم انگشت دومم رو همزمان با اولی وارد کنم مشخص بود بازم کمی درد کشیده و بعد از سی ثانیه گفت اشکااااان تمومش کن اما بذار خودم کنترلش کنم کیرم رو روغنی کردم و گذاشتم روی اون سوراخ تنگش که با اینکه ده دقیقه بیشتر وقت گذاشته بودم هنوزم تنگ و خوش فرم بود خودش شروع کرد آروم آروم تکون دادن به کونش و عقب اومدن با کمی فشار از طرف من بعده چند لحظه سرش که وارد شد همزمان ثابت موند و چنان آیی گفت که هم دلم قنج رفت هم باز نمیخواستم ادامه بدم که اذیت بشه اما بعده چند لحظه شروع کرد کم کم و عقب اومدن و سانت به سانت که عقب میومد این چند لحظه ثابت وایستادن هاش ادامه داشت تا اینکه تا آخرش شاید بعده پنج دقیقه وارد شد و از فشاری که داشت به کیرم میومد خیلی خودمو کنترل کردم که ارضا نشم تا اومدم شروع کنم عقب جلو کردن با دستش پام رو نگه داشت و گفت یکم دیگه صبر کن بعد خودش شروع کرد آروم آروم تکون خوردن و بعده اینکه دیدم راحت تر از قبل میتونم حرکتش بدم شروع کردم عقب جلو کردن با عقب جلوهای چندین دقیقه اول کاملا مشخص بود که بیشتر درده و یکمش لذت از یه تجربه ی جدید اما با گذشت چند دقیقه از تُن صداش مشخص بود که مثل چند دقیقه قبلش نیست کشیدمش سمت خودم و با دستام با سینه هاش بازی میکردم و از پشت گردنش رو میبوسیدم و تا ناخواسته کمی سرعتم بیشتر میشد میگفت آروم تر بعده چند لحظه با تغییر ناله هاش و تکونی که خورد با نهایت تعجب دیدم که به ارگاسم رسیده و منم بیشتر از اون نتونستم خودم رو کنترل کنم و بعده اینکه جفتمون نوبتی از دستشویی اومدیم این دفعه با هم رفتیم دوش گرفتیم و خودشم توی حموم بهم گفت با تحمل اون درد وحشتناک اولاش فکر نمیکردم با سکس از عقب زن ها ارضا بشن اما من شدم و ممنون ازت بابت اینهمه صبر و حوصله و بابت این تجربه بی نظیر که خیلی دوسش داشتم که پریدم وسط حرفش و گفتم واقعا من از تو ممنونم و اگه تو نمیخواستی هرگز چنین حس بی نظیری رو نمیتونستم تجربه کنم عشقم و کلی حرفای دیگه و اومدیم بیرون و خیلی خیلی زود توی آغوش هم خوابمون برد و این شب شروع و تحول جدیدی توی سکس و رابطه دوران نامزدی و حتی بعدهای ما بود روزهای خوش و شاد نامزدی پشت هم گذشت روزایی هم بود که شد بحث و جدل کنیم اما هنوزم با گذشت ۸ سال قهرمون بیشتر از چند ساعت ادامه نداشته گذشت رسید نزدیک عروسی درگیره مراسم ها و خریدها و خیلی چیزای دیگه خیلی جاها و خیلی خریدها رو هم تنها بودیم و کاملا با سلیقه خودمون بود و کسی هم دخالت نمیکرد البته تنها یعنی بدون خانواده اما خیلی جاها دوستانِ همیشه خوبمون بودن بعضی جاها و خریدایی هم که رسم بود و زوری مادرهای گلمون بودن اما کلا به رسم و رسوم اعتقاد زیادی نداشتم و اونجوری که دل خودمون میخواست میشد اما واسه خرید بعضی چیزا چیزی که میخواست و نمیشد عصبی میشد و الکی بحث راه مینداخت و منم خیلی راحت بخاطره علاقه ای که بهش داشتم قبول میکردم انصاف رو نباید زیره پا گذاشت خیلی چیزارم که میدید خوشم اومده اونم قبول میکرد با اینکه خیلی از خریدهارو بچه ها باهامون بودن و منم از نظر سلیقه زبان زد فامیل و دوست ها بودم و خیلی وقت ها اکثر دوستام که صمیمی ترینشون هم الان باهامون بود برای خرید عروسی میخواستن خریدی انجام بدن منو با خودشون میبُردن اما جلوی بقیه اگه از چیزی که انتخاب میکردم و خوشش نمیومد مسخرم میکرد و میگفت این چیزای دهاتی چیه انتخاب میکنی و با این رفتاراش عصبیم میکرد و احساس میکردم خورد میشم جلوی دیگران فقط قیافم برای لحظه ای جوری میشد که درک کنه چقدر ناراحت شدم از طرفی هم اگه چیزی رو نظر میدادم و خوشش میومد چنان ذوقی میکرد و میگفت با انتخاب من به عنوان همسرت نشون دادی چقدر سلیقت خوبه واقعا گیر کرده بودم بین این مدل رفتاراش خیلی جاها چنان دور دورم میچرخید که جز عشق چیزه دیگه ای از کاراش نمیشد درک کرد خیلی جاهام چنان ضایعم میکرد که انگار متنفره ازم هر دفعه هم باهاش در این ضمینه صحبت میکردم میگفت تو اشتباه میکنی و داری حساسیت نشون میدی و به شوخی میگفت یکم پماد ضدحساسیت استفاده کنی بد نیست و گذشت و شب عروسیمون بدون هیچ کم و کاستی و به بهترین و زیباترین حالتی که میتونست برگزار شد جوری که با گذشت ۷ سال هنوز تمام فامیل به عنوان یکی از بی نظیر ترین عروسی های عمرشون ازش یاد میکنن حتی یک نفر رو هم نیاز نبود برای رقص بلند کنیم و به محض اجرای گروه موزیک همه وسط بودن اینقدر رقصیده بودیم که واقعا آخر شب پاهام داشت میشکست خداروشکر بابت اون شب زیبا و فوق العاده چون اعتقاد داشتیم فقط یک شب و بهترین شب زندگی آدمه از هیچ چیزی برای بهتر بودنش کم نذاشتیم و بازم خداروشکر بعده اونم شب زفاف عالی و فردا صبحش مادرزن سلام برگزاری پاتختی و بعدشم خرید مایحتاج خونه اینقدری که ۲ تا ماشین تا سقف پر شد دقیقا از فردای عروسیمون هم کلی مهمون داشتیم و شلوغ بود خونمون بچه ها هم توی خونه بهم توی جابجایی وسایل کمک کردن و درست ۱شب بعده عروسیمون خانومم اولین دوره همی دوستانه رو برگزار کرد همیشه خدا دورمون شلوغ بود خیلی وقت ها از اینکه نمیتونم توی خونه ی خودم راحت استراحت کنم شاکی میشدم اما اینقدر عاشقانه دوسش داشتم که حرفی نزنم بعدها هم که چیزی میگفتم با این جمله ی تکراری روبرو میشدم که تنهایی رو دوست ندارم و قلبم همش میگیره تنها باشیم خیلی وقت ها از بیرون که میومدم هرگز دست خالی نبودم از خریدن لوازم آرایش گرفته تا لباس و خوراکی هایی که دوست داره گرفته تا هزاران چیزه دیگه خیلی جاهام که میرفت تک تک چیزایی که دوست داشتم رو برام میخرید حتی اگه همراهش نبودم و با دوستاش میرفت هیچ حسی هم از این برام لذت بخش تر نبود که شب ها بغلش کنم و از عطر تنتش مست بشم و حتی اگر سکس نداشتیم همون عطر تنش برام اینقدری کافی بود که خوشبخت ترین مرد دنیا بدونم خودمو و با نهایت آرامش راحت بخوابم هرگزم توی تنهایی هیچی برام کم نمیذاشت و عشق رو از تک تک کاراش میشد حس کرد اینکه چقدر خودش رو برام لوس میکرد بچه گونه حرف میزد خیلی کارای دیگه که روز به روز عاشق تر از روز قبلش باشم اما کم کم این شلوغ بودن دورمون و بیرون رفتن با دوستان و دوره همی ها بیشتر و بیشتر میشد حتی یه روزایی که ظهر خسته و کوفته از کار برمیگشتم خونه میدیم دوستامون خونه ی ما هستن حتی بعضی موارد کسایی که بلد نبودن حرمت خونه رفیقشون رو درست بلد باشن و حرف زدن در موردش هم یا بی نتیجه بود یا متهم میشدم به اینکه قلبم بزرگ نیست و شنیدن خیلی حرفای دیگه کم کم تحمل خیلی چیزا برام سخت تر میشد با اینکه هنوزم از چشمام و از خودم بیشتر بهش اطمینان دارم با اینکه میدونم جز خوبی و ساده بودن بیش از حد قلبش دلیل دیگه ای نداشته و نداره رفتارش با دیگران اما کم کم خیلی بیش از حد دو تا از دوستامون براش عزیز و مهم شدن که یکی دوست صمیمی خودش بود که از بچگی با هم بزرگ شده بودن و یکی دوست صمیمی من که مثل برادر بودیم با هم و هنوزم روی خوب بودن و پاک بودنش قسم میخورم با شایان که دوست صمیمی و برادرم بود واقعا مثل دوتا دوست صمیمی و مثل خواهر برادر بودن هرگزم به این شک نکردم که جز این احساس دیگه ای بینشون باشه چون شایان واقعا بی نظیر بود و دنیا دنیا محبت رو بی هیچ انتظاری در حقمون انجام میداد همینطورم راحله که دوست صمیمیش بود اما این هرروز خونه ی ما بودن شایان با دوست دخترش این هی بیرون رفتن ها این توجه های بیش از حد به شایان و کمک کردن توی خیلی از مسائل بهش اذیتم میکرد چیزایی که توضیح دادنش بیش از حد طولانی میشه حتی میشد میرفتیم برای خرید اگه یه تی شرت یه پیراهن یه کیف یه بافت برای من میخرید یکی برای شایان میخرید همینطورم چیزی برای خودش میگرفت برای راحله هم میگرفت فقط اینها نبود شایان بچه ی به شدت شوخ و سرحالی بود بازم داستان دمق کردنش هاش ادامه دار شده بود دنیا دنیا شوخی رو شایان میکرد و خوشش میومد و میخندید اما اگر من شوخی ای میکردم که همه حتی شایان هم میترکیدن از خنده خیلی راحت جلوی جمع مثل مجسمه وایمیستاد یا یه هه هه مسخره وار میگفت و هزاران بار هم بی مزه و بی نمک خیلی وقتها محبتایی در حق دوستامون انجام میداد که واقعا اذیت میشدم و در عوض جلوی دیگران رفتارش با من جوره دیگه ای بود اما توی تنهاییمون فرشته ی به تمام معنا بود برام هربارم که باهاش صحبت میکردم میگفت تو داری حساسیت نشون میدی و مثلا چیکار کردم بگو و وقتی که میگفتم برمیگشت میگفت آخه دیونه داشتم شوخی میکردم یا تو بدبرداشت کردی یا اینکه دیگه تکرار نمیکنم و بازم همون آش و همون کاسه میشد خیلی وقت ها متهم میشدم به اینکه تو بهم شک داری در صورتی که فقط خدا میدونست اینقدر میشناسمش که اصلا بحث خیانت و شک بهش نبوده و چنین آدمی نیست اصلا بحث زندگی مشترکه بحث اینکه اگر بعده ازدواج به خواهر و برادر و پدر مادر تنی ِ خودتم هرروز هزاران بار محبت کنی و پیشت باشن خیلی تاثیرات منفی روی اون زندگی میذاره چیزی که نتونستم هرگز با هیچ زبونی بهش بفهمونم و برعکس اگر من کوچک ترین محبتی به کسی میکردم واکنش شدید نشون میداد و میگفت تو دیگه دوسم نداری و احساست بهم کم شده و کم کم خیلی چیزا بیشتر تغییر کرد بحث و دعواها بیشتر میشد اما یک ساعت بعدش بازم آشتی بودیم اینقدر این چیزا ادامه پیدا کرد که واقعا یکسری خلع شدید عاطفی و احساسی حس میکردم واقعا خیلی وقت ها اصلا توی جمع توجهی به من نمیکرد و همیشه آخرین نفری بودم که تازه میدید منو خیلی سعی کردم من خودم رو تغییر بدم حتی بدون اینکه بدونه پیش مشاور رفتم اما نشد و نشد و هر روز بدترم میشد تا حدی که واقعا احساس افسردگی شدید و سرخوردگی شدید میکردم و بدتر از اون با تمام بحث هایی که میشد اینقدر دوسش داشتم که خودم رو میزدم به شاد و خوب بودن و خندیدن های الکی خیلی تلاش کردم و نشد و با تمام این مشکلات هنوزم عاشقم و میپرستمش هنوزم عطر تنش در اوج فشارات زندگی برام نهایت آرامش ِ و در این بین مشکلی پیش اومد که نباید پیش میومد یکی از همکارام که منشی اون بخشی بود که من مدیر داخلیش بودم و رابطه خوبی باهاش داشتم براش مشکلات فراوانی پیش اومد حتی با چاقو حمله کردن همسرش بهش بخاطره مصرف مواد منم تمام تلاشم رو کردم که هرجور شده بهش کمک کنم حتی با پدر و برادر اون خانوم در ارتباط بودم و بهشون راهنمایی میدادم و فرستادمشون پیش یکی از دوستای صمیمیم که وکیل کارکشته ای بود خدارو شکر مشکلاتش حل شد و این پُرسه مدت زیادی طول کشید اما تموم شد منم مدت زیادی بود باهاش در ارتباط بودم و اواخرشم منم زیاد باهاش درددل میکردم خانومم خبر داشت خب میدید من خیلی وقت ها با پدر و برادرش صحبت میکنم بجای خودش بعده مدتی توی محل کار دیدم خانوم سعادتی همکارم خیلی ناراحت و افسردست باهاش صحبت کردم و گفتم چیه گفت شدیدا توی زندگیم یکسری چیزا رو کم دارم قشنگ میتونستم از حرفش منظورش رو درک کنم اما خودم رو زدم به اون راه و گفتم خب این همه پسر خوب چرا یه انتخاب درست نمیکنی و رابطه ی جدیدی شروع نمیکنی گفت بعداً بهتون میگم و مکالممون اونجا تموم شد شب داشتم فوتبال میدیدم که خانوم سعادتی بهم پیام داد صحبت کردیم و بهش گفتم خب نمیخوای حرف امروز رو ادامه بدی و جواب بدی گفت خب من میخوام زندگی جدیدی رو با شخص جدیدی شروع کنم اما نمیدونم اونم میخواد یا نه گفتم خب کیه بگو من حتما کمکت میکنم گفت خوده شما مخصوصا با اون مشکلاتی که از زندگیتون عنوان کردین اینجا بود که از خستگی زیاد من خوابم برده بود همسرم گوشی رو برداشته بود و خونده بود این رو فرداش فهمیدم زمانی که اومدم خونه و دیدم رفتارش خیلی ناجور تغییر کرده زمانی که رفتم ببوسمش با اینکه نه سلامی گفته بود نه حتی خسته نباشید روش رو ازم برگردوند گفتم این رفتارم جدیده گفت برو خانوم سعادتی جونت رو ببوس که کمم باهاش درددل نکردی انگار و تازه متوجه شدم داستان از چه قراره هرچقدر بهش توضیح دادم که اون برای خودش یه غلطی کرده و همین امروزم بهش گفتم که اشتباه کرده باور نمیکرد و میگفت آره تو راست میگی خب چه مشکلی توی زندگی ما هست که اون زنیکه ی جنده خبر داره که تو اینهمه کمکش کردی و الان دندون تیز کرده برای زندگی من و اینکه جای منو بگیره نه اصلا اگه خودت کرم نداشتی و نمیخواستی باهاش باشی اون جرأت نمیکرد چنین غلظی کنه پس بی دلیل نیست چندین ماهه همه چیز رو بهانه میکنی بهانه میکنی برای مخفی کردن کثافت کاری های خودت گفتم چندین ماهه چند سال ِ دارم از خیلی چیزا اذیت میشم و بهت میگم و چیزی تغییری نمیکنه اما من قدمی تا الان کج نذاشتم و یه تاره موی تورو با کل دنیا تغییر نمیدم و تورو دوست دارم اما هرچی بیشتر واقعیت رو توضیح میدادم جری تر میشد بهش گفتم خب زنگ بزن از خودش بپرس خب اما بازم مثل همیشه متهم شدم متهم به خیانت متهم به کثافت کاری متهم به عاشق نبودن و این ها کم کم باعث تغییرش شد حتی با گذشت مدت طولانی از این داستان با اینکه متوجه شد واقعا اشتباه کرده اما هرگز به زبون نیاورد و همین خیلی چیزای جدیدی رقم زد بدترینش هم فاصله ی بین ماست با اینکه تمام وجودم به وجودش بنده و بدون اون میمیرم خدا را چه دیدی شاید دوام آوردم هر تمام شدنی که مرگ نیست گاهی میتوان کنارِ یک پنجره سیگار به دست پوسید اه اینم آخرین سیگار توی پاکت بی سیگار نمیشه بیشتر از این ادامه داد اما چرا چرا فاصله گرفتی از من با اینکه میبینه هنوزم هرکاری برای خوشحالیش انجام میدم و دیوانه وار عاشقانه میپرستمش اما حتی مدتهاست مست شدن از عطر تنش رو هم ازم کوتاهی میکنه مدتهاست از لوس بازی هاش و ناز کردن هاش خبری نیست با اینکه میبینه هنوزم عاشقش هستم مدتهاست دیگه از بوسه های عاشقانش خبری نیست با اینکه میبینه هنوزم براش میمیرم با اینکه هنوزم میپرستمش با اینکه هنوزم با عطر تنش مست میشم نزدیک هست اما خیلی دور اما هرگز از دوست داشتن و بیشتر و بیشتر ثابت کردنش دست نمیکشم تا آخرین نفسم و تا سفیدتر شدن موهام کوتاه نمیام تا اینکه بالاخره با خواسته ی خودش باز هم در آغوش هم باشیم و باز هم از عطر تنش مست بشم و به اوج آرامش برسم و دوباره خوشبخت ترین مرد ِروی زمین باشم گفته بودم دیگر نخواهم نوشت اما وقتی که ذهنم پر از تو باشد تمام جدول ضرب و تمام چند مجهولی ها با تو حل می شود تمام خیابان هایی که مرا قدم میزنند در تو ختم می شوند وقتی که ذهنم پر از تو باشد اسامی داستان مستعار هستند نوشته

Date: December 8, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *