رحمان و زینب دوسه سالی میشد که عاشق هم بودن و سخت همدیگه را میخواستن اما آنزمان حرف فقط حرف بزرگترها بود و دختر و پسر حق اعتراضی نداشتن و این بود که پدر زینب برای دخترش خواستگار آمد و جوابش مثبت داد و زینب ازدواج کرد و رفت و بعد مدتی هم که رحمان غم هجران کشید کم کم همه چی را فراموش کرد و مدتی بعدش اوهم ازدواج کرد و هرکدام به راه خودشان رفتن دوسه سال گذشت رحمان کاسب بود و در محله ها و آبادی ها میرفت تا اینکه کاملا اتفاقی زینب را میبیند و کلی احوالپرسی و خوشی و خنده بین رحمان و زینب میشه و جویای حال هم میشن و زینب میگه الان پسرم دو سال و نیمه و رحمان هم میگه دختر من یک ماه مانده دوساله بشه و کلی با هم خوش میگذراندن وقتی رحمان بحث سالیان قبل را پیش میاره که ما عاشق هم بودیم و اما زینب وسط حرفاش میپره و میگه تورا خدا بحث گذشته نکن همه چی گذشت و الان هم من شوهر دارم هم تو زن داری و از زندگیمان راضی هستیم و زینب هیچ تمایلی به ادامه بحثهای گذشته نداره اما رحمان دست بردار نیست و ادامه میدهد و بعد حدود بیست دقیقه که حالا نزدیک کوچه زینب رسیدن دیگه خداحافظی کردن و رفتن و اما رحمان از فکر زینب خارج نمیشه و در روزهای بعد چندین بار زینب را ملاقات میکنه و با هزار ترفند و خواهش زینب را راضی میکند که یه شب با هم باشن و زینب هم با اینکه رضایت نداشته اما اصرار رحمان اورا قانع میکنه و حالا هم با هم برنامه ریزی کردن که شنبه که دو روز دیگه است شوهر زینب نوبت چوپانی اوست و شب با گوسفندان در کوه است و دیگه شب شنبه رحمان پیش زینب میرود و لحظه موعود رسید و رحمان بدور از چشم بقیه وارد خانه زینب شد وقتی چشمش به زینب افتاد او از ترس فقط اشک از چشاش سرازیر میشد و باز میگفت رحمان تورا به خدا بیا ازین کارت بگذر بخدا گناه داره و اما رحمان وقتی تصور میکرد که لخت بغل عشق قدیمیش است دیگه هیچی نمیتونست جلوی اورا بگیرد و وارد خانه شدن در آنجا زینب بهش میگه حالا که قانع نمیشی فقط زود کارت را تمام کن و برو که احتمالش هست آخر شب مادر شوهرم اینجا بیاد بخوابه و رحمان هم با خنده ای میگه چشم و لباسهاش را در میاره و زینب را در بغل میگیره و کلی ازش بوسه میگیره و لمس بدنش میکنه و بازم زینب ازش میخواست کارش را زود انجام دهد رحمان کیر شق شده سیاه تقریبا بزرگش را تف میزنه و سر کیرش را به چوچولوهای کس زینب میرسانه و نفس زنان کیرش را داخل کسش میبرد و شروع به تلمبه زدن میکند دوسه دقیقه بعدش که زینب زیر رحمان بود و هم در ناراحتی و هم هوس به سر میبرد و رحمان هم به تندی تلمبه میزد و لحظه ارضا شدنش رسید و در اوج شادیش بود که صدایی کوچک و ارام به گوشش رسید و مامان مامان صدا میزد وقتی پشت سر نگاه کرد چشمش به چشمان کوچک پسر کوچولوی زینب افتاد که در اتاق دیگری خواب بوده و حالا بیدار شده و این طفل معصوم نگاه مادرش و رحمان میکرد اما چیزی که متوجه نمیشود رحمان داشت آب کیرش را روی شکم زینب میریخت و پسر کوچولو هم امد کنار مادرش که دوپاهاش در شانه رحمان بود ایستاد درین لحظه نه رحمان و نه زینب اصلا فکر این نبودن که این کودک نگاهشان در حال زنا کرده است و یقینا هردوشان باخود میگفتن بچه است نمیفهمد دقایقی بعد رحمان داشت لباسهاش را پوشید یه سکه پول به دست کودک داد و زینب گفت سامان جان بیا عزیزم که رحمان گفت اسمش را سامان گذاشتی که گفت اره پدرش خیرالا این نام را دوست داشت و گذاشت و رحمان هم با لبخندی گفت دختر من کمی ازتو کوچکتره و اسمش فریباست و وقتی رحمان خواست برود زینب بهش گفت هرچه بود اینجا به خاک دفنش میکنیم بخاطر خدا دیگه فکرش نباش و با خدا حافظی از هم دیگه رحمان بیرون امد و شاد و شنگول به سمت خانه اش رفت و بیست سال میگذرد رحمان و زینب همان یکبار با هم بودن و حالا همه چی بدست فراموشی داده ان و هرکدام حالا سنی ازشان گذشته و صاحب فرزندانی شده ان فریبا دختر رحمان چند روزی بود که در خانه در فکر است و انگاری غم و دردی داره رحمان هم هرچه باهاش حرف میزنه فریبا هیچی نمیگه جز اینکه فقط سرم درد داره بابا جون و هیچی نیست اما رحمان که چند روز است متوجه شده که تماسهای موبایل فریبا اوج گرفته و داخل حیاط میره و دزدکی حرف میزند و با خود میگه حتما پای کسی در میان است و این است که تصمیم میگیره به دخترش کمک کنه و یه روز که رحمان حمام است و داره بیرون میاد و فریبا هم نمیدانه باباش بیرون امده و داره با موبایلش حرف میزنه و هی گله و شکایت از طرفش میکنه و میگه تو منو بدبخت کرده ای پس چرا خواستگاریم نمیای و رحمان هم همه چی را حدس میزنه و دیگه باید فکری کند و چند روز بعد فریبا داره خودش را اماده میکنه و حسابی به خودش میرسه که بیرون بره و این است که رحمان هم پشت سرش راه میفته در تعقیب دخترش جایی میرسه که فریبا وارد خانه ای میشود و بعد دقایقی که کوچه خلوت شد و حالا ده دقیقه گذشته که دخترش داخل خانه غریبه است و در خلوتی از روی دیوار وارد حیاط خانه میشه و به آرامی وارد خانه میشود که با صحنه عجیبی مواجه میشه و دخترش را لخت و عریان در بغل پسری میبند که داره از جلو دخترش را میگاد دنیا در برابر چشمان رحمان تار میشه و وقتی میبینه دخترش باکرگی را از دست داده و راهی ندارد جز اینکه منطقی برخورد کند و فریبا و پسره در ترس و لرزه لباسهاشان را میپوشن و رحمان اولین حرفش را میزند که اقا پسر کیستی اهل کجایی پسر کیستی که با دخترم هستی و پسره از شرم سرش را پایین نگه داشته و میگه اسمم سامان است و سکوت میکند رحمان میگه پدرت کیه مادرت کیه وقتی سامان حرف میزنه دنیا در برابر دیدگان رحمان تیره و تار میشود و یه حرف میزند و دست دخترش را میگیرد و میبگوید به قربانت برم خدا برای حکمتت و بی دلیل نیست که چوب خدا صدا نداره و هی تکرار میکنه چوب خدا صدا نداره و دخترش را با خود میبرد و میرود اما سامان میماند و هزار فکر و خیال که او فقط یه حرف گفت که رحمان اینقدر منقلب شد و او فقط گفت من سامان و پسر خیرالا و زینب از ابادی پایین و هستم رحمان بیرون دست دخترش را گرفته و فقط بر خودش لعنت میفرستد و میگه لعنت بر من باد که هرچه کردم خودم به خودم کردم و وقتی با نارضایتی زینب بیست سال پیش در حال گاییدن زینب بودم و فرزندش را که امد و من را دید هرگز فکرش نمیکردم که همان پسر خردسال در بیست سال بعدش دخترش و آبروش را لکه دار میکند و حال بازم انتقام جفای والدین از فرزندان گرفته شد و با وجود این هنوز هیچکدام از ماها در لحظه لذت و هوس فکر نمیکنیم که خدایی است و تقاص هم هست چه درین دنیا چه دنیای دیگه نوشته
0 views
Date: November 28, 2018