داستانهای واقعی اتفاقاتی هستند که همیشه به یاد میمونند و با یادآوری اونها گذر عمر را میشه کاملا حس کرد این اتفاقی هست که 4 سال قبل و دقیقا سه ماه پس از جدایی از زنم اتفاق افتاد اتفاقی که یکسال طول کشید و کاری کرد که هیچوقت به دختر باکره نزدیک نشم و خیلی از اون به بعد احتیاط کنم آپارتمان ما 8 واحدی هست و من در طبقه اول به تنهایی زندگی میکنم طبقه اول و واحد بغل من زن و شوهری هستند که با ندا دختر 16 سالشون زندگی میکردند البته خودشون هنوز هستند و ندا دخترشون سوژه داستان ماست از روزی که مستقر شدم همه میدونستند که مجرد هستم و با 32 سال سن و تیپ مرتب و همیشه آراسته کاری هم به کسی نداشتم داستان از روزی شروع شد که دوست دخترم را که همیشه میاوردم خونه و میکردم طبق روال آوردم خونه و روز جمعه تا شب مشغول بودیم دریغ از اینکه تمام مدت از واحد بغلی دارم چک میشم و حواس ندا حسابی پرت شده از قرار معلوم او هم اون روز تنها بود و صدای ناله های سارا دوست دخترم حواسش را که مشغول درس بوده پرت کرده بود چون نورگیرمون مشترک بود و امکان تردد راحت بود نزدیک غروب سایه کسی را دیدم که پشت شیشه داشت داخل را نگاه میکرد زیاد توجهی نکردم تا دو روز بعد که باز تعطیل بود و زنگ در را زدند در را که باز کردم کاسه شله زرد به دست با لبخندی نگاهم را میخکوب کرد ندا با چادر سفید گلدار و تاپ سفید و سینه های بزرگش هوشم را برد خودش هم متوجه شد و سعی در پوشاندن خودش نکرد کاسه را گرفته و تشکر کردم که گفت نوش جون شما و سارا خانم خنده ای کرد و رفت انگار تلنگری بهم خورده بود که از چه چیزی غافل بودم از همان روز مدام از طریق پنجره نورگیر زاغ هم را میزدیم و بیشتر با لبخند بود و طنازی او دو هفته ای به همین منوال پیش رفت و میدانستم پدر و مادرش اکثرا میرن خونه مادربزرگش و روزهای تعطیل تنهاست و مشغول درس تا روز جمعه شد و مشغول تمیز کردن خانه بودم که صدای درب پاسیو اومد در را که باز کردم ندا پشت در بود و در حالیکه بالا را نگاه میکرد گفت بیام تو گفتم واسه چی گفت الان کسی میبینه ها بذار بیام اومد تو و در حالیکه میلرزید چسبید بهم جا خورده بودم و نمیدونستم چکار کنم گفتم پدر مادرت بفهمن خیلی بد میشه گفت دیشب رفتن اراک یکی از فامیلها فوت کرده پرسیدم خوب من الان چکار کنم گفت از دیشب تا الان میخواستم بیام پیشت اما میترسیدم نمیخواستم گرفتار عشقی با یک دختر 16 سال کوچکتر از خودم بشم اما او هم چیزی نبود که بشه راحت ازش گذشت قد 160 و وزنی حدود 50 کیلو و سینه های 75 با بدنی فوق العاده اومد تو و نشست و باهاش صحبت کردم که نمیتونیم با هم باشیم و من اهل ازدواج و عشق و عاشقی نیستم آروم شده بود و دیگه راحت بود او هم فقط داشتن رابطه را میخواست و تا به خودمون اومدیم مشغول خوردن لبهای هم بودیم چند دقیقه نگذشته بود که چند قدم تا اتاق خواب را با من طی کرد و مشغول شدیم میدونستم بار اوله که سکس میکنه و هم میخواست و هم میترسید لخت که شدیم سرش پایین بود و کیرم را نگاه میکرد دستش را روی کیرم گذاشتم و بهش یاد دادم چکار کنه وقتی زانو زد و شروع به ساک زدن کرد تازه فهمیدم چرا همه دنبال این سن و سال هستند شهوت بسیار بالا و ناشی بودن قشنگترین حسی بود که میشد در آن لحظه از او گرفت وقتی زبانم روی کس کوچک و پشمالوش رفت جیغ کوتاهی کشید و موهای من را میکشید میدونستم ارضا که بشه کلی گریه میکنه و حس پشیمانی داره واسه همین با بوسیدن پاها و کفل کونش و خوردن سینه های سفت او سعی میکردم آرومش کنم که تو سکس عجله نکنه باهام همراهی میکرد و همه کارها را عالی انجام میداد از کسش مدام آب میومد تا حدی که تشک را به اندازه کف دست خیس کرده بود لای پاهاش گذاشته بودم و لبهاش را میخوردم که ارضا شد جلوی صورتش را گرفته و آرام گریه میکرد اینقدر قربون صدقش رفتم که آروم شد و شروع کرد به مالیدن کیرم تو همون حین متوجه شدم شبهایی که پدر مادرش سکس میکنند او هم یواشکی نگاه میکنه و خود ارضایی اون روز شروع رابطه من وندا بود که نزدیک به یکسال و هر هفته ادامه داشت بخاطر دختر بودنش نمیشد سکس کامل کنیم اما خاطرات زیادی با هم ساختیم که باعث شد وقتی براش خواستگار اومد من را به گه خوردن بندازه گرچه همیشه میدونست که رابطه ما فقط سکسه اما عاشق شده بود و مدام میخواست با هم ازدواج کنیم جالبتر این بود که حتی اوقاتی که سارا میومد پیشم و شب میموند حس حسادت زنونش گل میکرد و مدام تلفن میزد و قطع میکرد که حال من را بگیره اواخر حتی حاضر شده بود با بودن سارا تو زندگیمون کنار بیاد و این ترفند من بود که برای رد کردنش شرط کرده بودم اما با کمال تعجب رضایت داد خلاصه این تجربه کیری من بود که گفتم حواستون جمع باشه من که نه ابراز عشق کردم و از روز اول فقط گفتم میکنم دهنم سرویس شد وای به حال دوستانی که با حقه بخوان کون خانوم محترمی را بفشارند گرچه دو سال بیشتره که شوهر کرده اما هنوز نگاهش وقتی با شوهرش میاد گویای خیلی چیزهاست خدا کنه نه او و نه من هوس تکرار تاریخ به سرمون نزنه نوشته اسدولا
0 views
Date: May 25, 2019