عجب سرنوشتی

0 views
0%

با سلام خدمت تمام عزیزان شهوتی سایت شهوانی قبل از گفتن داستان با اجازه میخوام چند مطلب رو بیان کنم 1 این داستان واقعی هستش 2 خواهشا بجای فوش مثه بچه ادم و 1 ایرانی با فرهنگ نظر سازنده بدین و راهنمایی کنید 3 اگر بنظرشما این داستان یا داستانهای دیگه دروغه پس لطفا خودتون 1 داستان حقیقی وزیبا بنویسید 4 این داستان خودم نیست و من فقط راوی هستم و در هنگام نوشتن این داستان صاحب داستان کنار بنده حضور داشتن 5 اگر طولانی شد به بزرگیتون ببخشید بجاش عبرت بگیرید 6 شماره های بالا مربوط میشه به یک خائن 7 این داستان با اجازه صاحبش یعنی المیرا خانم نوشته شده من المیرا 23 ساله هستم ساکن یکی از شهرهای شمال شرقی ایران دختری هستم بسیار زیبا وخوش اندام و خوش برخوردو دوست داشتنی با قد 172 وزن 68 پوست سفید ترم اولی بود که وارد دانشگاه شده بودم و خیلی از پسرا بهم گیر میدادن و شماره میدادن و پیشنهاد دوستی میدادن اما خداییش به همه جواب منفی میدادم چون به شما پسرا اعتمادی نیس و از طرفی یک خانواده با محبت و مهربون دارم و هیچ نیازی هم نداشتم چه عاطفی چه مالی واز طرفی هم کلی خواستگار دارم اما جواب همه منفی بود چون همه بخاطر اموال پدرم میامدن خواستگاری اخه خدارو شکر وضع ما خیلی خوبه پدرم 3 تا اتوبوس اسکانیا و2 تا تریلی بنز داره و داده دسته راننده خودشم نمایشگاه ماشین سنگین داره اما با همه اینا من حتی یک گوشی ساده هم نداشتم چون نمیخواستم کسی مزاحمم بشه و منم خر بشم و باهاش دوست بشم و دلم جایی گیر کنه و جلوی پیشرفتم گرفته بشه پس با خودم عهد کردم تا زمانی که شوهر نکردم گوشی بی گوشی فقط هم بخاطر مزاحمت پسرا اما از جایی که فکرشو نمیکردم کیر خوردم ترم اول یک درس داشتیم بنام آمار که استادش یک دختر مجرد سن بالا بود به اسم لیلا که از روز اول که امد تو کلاس با من خوب شد چون از همون اول خودمو کمی نشون دادم که میخوام شاگرد اول کلاس بشم چون خوب گوش میدادم سر کلاسش و اگر سوالی هم میپرسید زود و درست جواب میدادم همین مسئله باعث شد که روز به روز بیشتر با من دوست بشه و راحت بشه طوری که بعد کلاس میگفت بمون تا با هم حرف بزنیم و درد دل کنیم و منم میموندم و به حرفاش گوش میدادم چند با ازم شماره موبایل خواست ومنم گفتم بخدا لیلا من اصلا گوشی ندارم و ودلیلشم بهش گفتم اون ترم تموم داشت میشد که یک روز بهم گفت المیرا اهل ورزش هستی گفتم نه اما بعضی اوقات با خانواده میرم کوهنوردی گفت شنا یاد داری گفتم نه گفت دوست داری یاد بگیری با کمی مکث گفتم باید با خانواده مشورت کنم بعد بهت خبر میدم اخه این خانم اساد مربی شنا و غریق نجات تو استخر شنا بود و چند تا مقام قهرمانی هم داشت خلاصه امدم خونه و با خانواده مشورت کردم و اون بعد از یک پرس جو گفتن تصمیم با خودته منم چون بعضی روزا بیکار بودم گفتم میرم هم فاله هم تماشا پس روز بعد به موبایل لیلا خبر دادم و گفتم میخوام بیام ونم گفت پس امروز بعد از ظهر اگه وقت داری بیا بریم با هم فروشگاه لوازم ورزشی و یک سری وسایل مثه لباس و عینک و بگیریم گفتم باشه بعد از ظهر ساعت 4 رفتیم خرید و بعد از اونجا راهی استخر شدیم دم در که رسیدیم 2تا پسر بودن که به محضی که لیلا رو دیدن به گرمی باهاش احوالپرسی کردن و بعد یکیشون به لیلا اشاره کرد لیلا خانم دوستو معرفی نمیکنی منم که روم اونطرف بود لیلا گفت این المیرا خانم دوست جدیدمه بعدا لیلا گفت این2 نفر مجید و علی اسمشونه و اونا هم تو همین استخر تو سالن بدن سازیش مشغول مربی هستن از حق نگذریم خیلی بدنهای خوب و رو فرمی داشتن قدهای بلند و چهار شونه با پوست برنزه اما واسه من اهمیتی نداشتن خلاصه رفتیم تو رخت کن با لیلا واسه لباس عوض کردن وقتی من لخت شدم لیلا گفت عجب تیکه ای هستی المیرا و به شوخی سینمو 1 فشاری داد و خندید منم 1 خنده سردی کردم چون از کارش خوشم نیامده بود بعد به سرعت پوشیدم لباسمو و امدم تو استخر لیلا بهم همون جا گفت اگر از امروز به حرفام خوب گوش بدی و خوب تمرین کنی با پشتکاری که من از تو سراغ دارم حتما میتونی بری مسابقات و مقام بیاری منم گفتم باشه مخواستم تو شنا هم شاگرد اول بشم مثه درسام و بعد از 1 ماه دیگه راه افتاده بودم اما هنوز اون چیزی که مخواستم و مد نظر لیلا بود نشده بودم این مسائل تا خرداد ماه ادامه داشت سوم خرداد تولدم بود و با خانواده داشتم تدارک 1 تولد بزرگ وبا شکوه رو تو خونمون میددم و من داشتم لیست مهمونا رو مینوشتم که در اخر تصمیم گرفتم لیلا رو هم دعوت کنم چون خیلی با هم شیش شده بودیم و خیلی راحت بودیم که ای کاش میشکست دستم و دعوتش نمیکردم لیلا به گفته خودش تنها زندگی میکرد پدر و مادرش فوت کرده بودن و1برادر هم داشت که سربازی بود دختری بو 36 ساله با قد183 سانتی سبزه و بدن روفرم با وزن 66 کیلو خلاصه شب تولدم فرا رسید و مهمونا یک به یک امدن ساعت7بود و هرکدوم 1 کادو اورده بودن که همه رو روی یک میز گذاشتم ولیلا هم تقریبا اخرین نفر بود که امد اون شب حسابی به خودم رسیده بوم اخه از ساعت 2 تو ارایشگاه بودم ومثه عروس خودمو ارایش کرده بودم ویک لباس باز تنگ با جورابای شیشه ای بلنو و کفشای پاشنه بلند پوشیدم اون شب هیچکس به پای من نمیرسید به قول شما پسرا واسه خودم تیکه ای شده بودم مراسم تموم شد وهمه بعد از پذیرایی و خورن کیک و گفتن تبریک رفتن و فقط لیلا مونده بود ساعت12 بود لیلا میگفت قراره بیان دنبالش یکی از دوستاش که ساعت 12 نیم امدن دنبالش وقتی رفتم دم در واسه بدرقه که با تعجب دیدم مجید وعلی با یک زانتیا امدن دنبالش منم وقتی اونارو دیدم حسابی تعجب کردم اما بروی خودم نیاوردم وقتی دم در اون 2 تارو دیدم اونا هم منو با اون تیپ دیدن حساب کف کرده بون و بعد گفتن سلام و احوالپرس و گفتن تبریک سوار شدن و رفتن تو این فکر بودم که اینا چرا امدن دنبال لیلا که رو تختم کم کم خوابم برد بدون اینکه اون کادوها رو باز کنم چون خداییش از کسی توقع کادو نداشتم صبح ساعت 11 بیدار شدم و رفتم لباسمو عوض کردم اخه من دیشب با همون لباسام خوابیدم صورتمو شستمو رفتم 1 چیزی خوردم بعدش یاده کادو ها افتادم و رفتم سراغشون و که ببینم کی چی اورده عطر ادکلن لباس عروسک مجسمه و چیزهای فانتزی برام اورده بودن که رسیدم به کادو لیلا که ای کاش میشکست این دستم وبازش نمیکردم باز ش کردم دیدم لیلا خانم حسابی سنگ تموم گذاشته و 1 گوشی سامسونگ گلکسی واسم گرفته هم خوشحال شدم هم ناراحت چون نمیخواستم عهدمو بشکنم تو همین فکرا بودم که گفتم بزار روشنش کنم روشنشش که کردم دیدم توش یک سیمکارت ایرانسل داره بعد از چند لحظه دیدم 1 پیام امدشمارشو نگاه کردم دیدم شماره مال لیلاست اخه شمارشو حفظ بودم چون از خونه بهش میزنگیدم تو پیام نوشته بود که عزیزم امشب بهترین شب عمرم بود خیلی خوش گذشت از تو خانوادت متشکرم امیدوارم 120ساله بشی فهمیدم این پیامو همون دیشب فرستاده اما چون گوشی خاموش بوده تحویل داده نشده بعد چند دقیقه دیدم گوشی داره زنگ میخوره جواب که دام دیدم لیلاست با یک احوالپرسی گرم و کلی تشکر حرفاشو شروع کرد بهش گفتم عزیزم راضی به زحمت نبودم چرا این گوشی رو گرفتی که اونم گفت دیگه وقتش بود توهم گوشی دار بشی بهش گفتم تو که میدونستی من علاقه ای ندارم به گوشی چرا گرفتی گفت گفت خودتو لوس نکن دیگه و با یک مبارکت باشه حرفاشو تموم کرد و بای داد منم میخواستم گوشی رو خاموش کنم بزلرمش کنار که دلم نیامد و با خودم گفتم بزار چند روز روشن باشه که دل لیلا شکسته نشه دیگه کارم شده بود اس بازی با لیلا کم کم از اس های عاشقانه رسیدیم به جوک و لطیفه بعدشم اس های تواین مدت که اخرای شهریور بود لیلا با حرفاش و اس هاش بکلی طرز فکرمو عوض کرده بود طوری که حتی 1لحظه هم نمیتونسم بدون گوشی باشم و از خودم جداش کنم ودرضمن من و لیلا رومون بهم باز شده بود و اس های سکسی میدادیم وتو استخر حرفای ناجور سکسی میزدیم وشوخی های ناجوری میکردیم وقتی تنها میشدیم یا زیر اب که بودیم دس به کوس کون و سینه های هم میزدیم از هم لب میگرفتیم البته من بلد نبودم اما لیلا حرفه ای بود و یادم داد به قول معروف حسابی چشمو گوشم باز شده بود تا اینکه لیلا یک روز یک فیلمو تو استخر واسم بلوتوث کرد که بعدش گفت الان نگاه نکن برو خونه شب نگاه کن امدم خونه رفتم تو اتاقم لباس عوض کردم اخر شب یا اون فیلم افتادم رفتم سراغ گوشی و وقتی بازش کردم داشتم شاخ در میاوردم یک فیلم سکس طولانی بود بین 2تا دختر اولش میخواست قط کنم و پاکش کنم اما کنجکاو شدم که ببینم اخرش چی میشه همونطور که دراز بود بودم داشتم نگاه میکردم که به خودم امدم دیدم دستم تو شرتمه و دارم چوچولمو میمالم با انگشت وسطو کوسمم حسابی اب انداخته بود و لبمو هی با دندون فشار میدادم وانقد مالیدم که اخرای فیلم احساس کردم بدن سس شد و یک ابی از کوسم خارج شد بقو شما بجه های شهوانی ارضا شده بودم تا حالا این حسو تجربه نکرده بودم هرچی که بود خیلی لذت بخش بود و بازم دلم میخواست همون شب به لیلا زنگ زدم اول تریپ برداشتم که ناراحتم ازت این چی بود فرستادی اما با حرفاش خرم کرد و رام شدم فرداش واسم یک کلیپ دیگه فرستاد اما این بار یک پسر و دختو هم سن خودم بودن که پسره داشت از عقب دختره رو میگایید و دختره هم حسابی داشت حال میکرد در حین تماشای فیلم بازم چوچولمو مالیدم و ارضا شدم کار بجایی رسید بعد 6 ماه که اگر1شب شب ارضایی نمیکردم خوابم نمیبرد اما دیگه با مالیدن کوسم راضی نمیشدم دلم کیر میخواست اما جراتشو نداشتم و به هیچکس جز لیلا اعتماد نداشتم از طرفی هم لیلا از رفتارهام متوجه این شده بود یک روز بعد از تموم شدن استخر لیلا گفت فرداشب شام درست میکنم بیا خونم واست یک سورپرایز اساسی دارم اولش نمیخواستم قبول کنم اما بعدش با اسرارش قبول کردم واخر حرفاشم گفت حسابی به خودت برس واسه فردا شب منم سرمو تکون دادم و گفتم باشه را ستش این اولین باری بود که بدون هماهنگی با خانوادم قول رفتن به جایی رو میدادم فرداش بعد از ظهر حسابی به خودم رسیدم رفتم بودم حموم و حسابی خودمو ساختم و به خانوادم گفتم میرم پیش لیلا واسه شام و شبم دیر میام ساعت 8 بود راه افتادم و ساعت 8نیم رسیدم جلو خونش تو راه ادرسو اس کرده بودلیلا وقتی رسیدم ایفونو زدم و در باز شد ور فتم تو یک مجتمع 6 طبقه باید میرفتم طبقع 3 واحد 6 وقتی رسیدم جلو واحدش در باز بودو با 1 یالا و رفتم تو که دیدم لیلا امد به استقبالم وگفت بفرما تو عزیزم خوش امدی بفرما بعد از احوالپرسی گفت به قدم به چشام گذاشتی برو تو اون اناق لباساتو عوض کن تامنم یک قهوه واست بیارم عجب خونه ای داشت خیلی قشنگ و با کلاس بود چیدمان وسایل هم خیلی خاص و با حال بو رفتم تو اتاقش مانتو و شالمو و شلوار جین مو در اوردم و با یک شلوار استرج کوتاه تا روی زانو و یک تاب حلقه ای چسبان سوتین و شرت نداشتم بخاطر اینکه وقتی لباس چسبان میپوشیدم دوس نداشتم زیرش چیزی بپوشم رفتم تو پذیرایی رو مبل نشستم و لیلا با یک سینی که 2 تا فنجون قهوه بود و تعارف زد و منم بداشتم و خوردم بعد از یک ساعتم شام خوردیم همش منتظر اون سورپرایز لیلا بودم اما بروی خودم نیاوردم بعد شام ساعت 11نیم بود که خواستم بلند شم و برم که لیلا گفت از تو اشپزخونه با 2تا لیوان شربت امد و گفت کجا هنوز اصل کار مونده منم گفتم چی مونده گفت ای بابا دیروز که گفتم سورپرایز دارم واست گفتم چی گفت بشین این شربتم بزن به بدن منم که حسابی کنجکاو شده بودم لیوانو برداشتم و تو 3 نفس خوردم شربته 1 مزه ای داشت اما برو خودم نیاوردم لیلا گفت بشین من برم تو اتاقم وقتی صدات کردم بیا گفتم باشه حدود20دقیقه بو که من تو حال بودم و لیلا تو اتاقش بود حسابی فکرم مشغول بود که میخواد لیلا چکار کنه که دیدم کم کم سر داره گیج میره چشام همه جارو تار میبینه یک حالتی که حسابی انگار خمار بودم دستو پام لرزش پیداکرده بود و بی حال بودم که یک باره روی مبل ولو شدم چند بار خواستم لیلارو صدا کنم اما نمیتونستم تو همون حال چشمم به لیوان شربت افتاد و با خودم گفتم احتمالا 1چیزی تو شربت بود که اینجوری شدم فکر میکردم که مسموم شدم تو همین غکرا بودم که دیدم در اتلق باز شد چشامو کمی باز کردم دیدم لیلا امد فقط تو تنش 1 شرت و سوتین اسپرت بود با رنگ سبز فسفریامد سمتم و گفت چی شده چرا ولو شدی گفتم نمیدونم که گفت پاشو بریم تو اتاقم گفتم نه میخوام برم حالم خوب نیست گفت کجا با این حالت اینجوری بری هم خانوادت ببیننت نگران میشن و هم اصلا نمیتونی رانندگی کنی گفتم پس چکار کنم حالم خوب نیس بیا بریم دکتر گفت دکتر نمیخوادشاید مسموم شدی میرم واست 1خورده ابلیمو میارم تا شاید بهتر بشی تو راه رفتن خیلی شاکی بود و خودشو و یک نفر دیگه رو فوش میداد راستش خیلی ترسیده بود ابلیمو رو اوردخوردم و بعدش کمی بعد از چند دقیقه بهتر شدم وقتی لیلا دید بهترم گفت بیا به مامانت بزنگ بگو امشب پیشم هستی منم قبول کردم چون میدونستم مادرم منو با اون حال ببینه بد میشه واسم و خیلی خانوادم نگران میشن پس زنگ زدم و گفتم به مامانم تو همین حال بودم که لیلا گف پاشو بریم تو اتاق من رو تخت دراز بکش توراه رفتن به اتاق لیلا زیر بغلمو گرفته بود وزیر لب 1 چیزایی میگفت رو تخت دراز کشیدم لیلا هم پس از چن لحظه امد کنارم دراز کشید اخه تخت 2 نفره بود بعد چن لحظه همون جور که لیلا داشت با هام حرف میزد که منم اصلا به حرفاش گوش نمیدادم و تو حال خودم بودم که دیدم لیلا خدشو بهم چسبوند و لباشو گذاشت رو لبام و گفت حالا که امشب قسمت شد کنار هم باشیم بیا خوش باشیم منم گفتم سورپرایزت چی شد پس گف سورپرایزم عشقو حال امشبه منو تو هستش گفتم بیخیال شوخی نکن که امون نداد و لبشو 2باره چسبوند با لبام منم کمی مقاومت کردم اما بعدش باهاش همکاری کردم داشت زبونشو تو دهنم میچرخوندو لبمو میخورد منم نا خداگاه دستم رفت دور کمرش و به خودم چسبوندمش و فشارش میدادم لیلا هم داشت گردن و گوشمو میخورد و دم گشم میگفت تو امشب مال منی کوسم اب انداخته بود حسابی دستمو بردم تو شرت لیلا که یک اهییییییییییی کشید که با همون اهههههههههههه از خود بی خود شدم در گوشم گفت بمالش کسمو نفسم تو همین حال بودم که اونم پا شد و تو یک حرکت شلوارکمو کشید پایین و گفت واییییییییییییییییییییییی چه کوسسسسسسسسسسسسسسسسی افتاد به حون کوسم و شروع کرد به خوردنش و زبونشو میچرخوند توکوسم حسابی اههه و ناله میکردم همش میگفت جووووون چه کوس ابداری چقد خوش بویه چقد سفیدو نازه مال خودمه میخوام تا صبح بخورمش منم حسابی داشتم داغ شده بودم و تو اوج لذت بودم طوری داد میزدم که لیلا گفت اروم دیونه الان همه ساختمون میان اینجا منم گفتم لیلا دیونتم چه سور پرایزی دیونم کردی ای کاش زودتر تورو کشف میکردم تو همین حال بودم که با یک فشار و و داد خالی شدم اما اینبارخیلی حال داد حالی که تا حالانداشتم لیلا پاشد و گفت حالا نوبتی هم باشه نوبت منه گفتم جون چار کنک گفت حالا تو با بخورش گفتم نوکرتم هستم با دستمال کوسمو تمیز کردم افاتم بجونش و خابوندمش رو تخت شرت و سوتینشو که هنوز تنش بود در اوردم چه کوسی جلوم بود اول لباشو خوردم بعد سینه هاشو حسابی خوردم تو همین حالم داشتم کوسشو میمالیدم که گفت انگشت تو بکن توش با تعجب گفتم چچچییییییییی گفت بکن نترس هستم گفتم چجوری شدی که گفت حالا بماند به حالمون بیا برسیم بعدا میگم بهت منم زیاد اسرار نکردم و اگوشت میکردم تو کوسش و داشتم لباشو میخوردم بعدش هولم دادچایین گفت بخورشششششششششش کوسمووووووووکه طاقت ندارم منم اطاعت کردم ورفتم سمت کوسش 2تا انگوشتم تو کوسش بود و با زبون داشتم بالا ی کوسشووو میخوردم کههههههههههههههههههههه دلم نمیخواست انجای داستانو بگم اما به اسرار محمد که نویسنده این داستان هست برای عبرت دیگران میگم در اتاق باز شد خدایا چی میبینم اینا کی هستن 2 تا مرد که بیشتر شبیه قول بودن تو 4چوب در ظاهر شدن و صورتاشونو پوشونده بودن 1 جیغ بلند زدم که لیلا از جاش پرید گفت چه مرگته تا اونا رو دید خوشو جمع جور کرد منم با یک دست سینمو گرفتم با یک دستم جلو کوسم که یکی شون امد سمت ما و یک قمه بزرگ گرفت سمتمون و گفت حرف بزنین هم میکنمتون هم میکشمتون لیلا گفت چی میخوای برو گمشو از خونم بیرون که اون مرد دیگه امد سمتش دهنشو با دستش گرفت و گفت ببین جنده اگر میخوای زنده بمونی همکاری کن قول میدم که زود کارمون تموم میشه و میریم منم که خشکم زده بود و گریه میکردم گفتم هرچی پول میخوای میدم دس بردارید از ما و برید که اون یکی دیگه که قمه دستش بود گفت جیگرمنم پول نمیخوام اون کوستو میخوام گفتم من دخترم برو گمشو گفت عیب نداره بعد از اینکه کارمون تموم شد بدوز پرده تو تو که خیلی میگی پول داری پس غمت نباشه همینجوری که رو زمین نشسته بودم و داشتم شلوارکمو پام میکردم به سمتم حمله کرد و شلوارکمو از پام کشیو و پارش کرد و بلندم کرد واز پشت بغلم کرد و قمه رو گذاشت رو گلوم و گفت المیرا خانوم اگر همکاری کنی زودتموم میشه و مامیریم منم تو تعجب بودم که این اسممو از کجا میدونه خدایا زبونم بند امده بو اون طرف هم اون مرده لیلارو انداخت رو تخت و شرع کرد ازش لب گرفتن این یکی هم داشت از پشت گردن و گوشمو میخورد چاقوشو گذاشت رو کمد پشت سرم و داشت با کوسم بازی میکرد و منم التماسش میکردم که تورخدا ولم کن لیلا هم انگار دیگه مقاومت نمیکرد و داشت با اون مرده همراهی میکرد و دستشو انداخته بود درو کمرش که یک باره پسره منو برگردوند و بزور داشت ازم لب میگرفت منم مقاومت میکردم که متوجه شد و چن تا اساسی زد تو گوشم و گفت جنده میخئای شکمتو سفره کنم منم که حسابی ترسده بودم گفتم زود تمومش کن گفت زود تموم شدنش به خودت بستگی داره اونطرف هم اون پسره لخت شده بود اما کلاهی که رو سر و صورتش بودو بر نداشت و با همون که لباش و چشاش معلوم بود از زیر کلاه داشت لب میگرفت و بدن لیلارو میخورد این پسره هم که من تو چنگش بودم داشت کوس و سینه هامو میمالید که دیدم تو یک چشم به هم زدن شلوارشو کشید پایین وایییییییییییی چی میدیدم بخدا همچین کیری مگه میشه ماله انسان باشه از ساق دستم کلفت تر و دراز تر بود ریده بودم به خودم وقتی فکرشو میکردم که این کیر میخواد بره تو کوس کونم داشتم دیونه میشدم چون مطمئن بودم زیر این کیر بدون شک میمیرم که تصمیم گرفتم هرجور شده نزارم این اتفاق بیوفته اون طرفم لیلا داشت اساسی با هاش حال میکرد و داشت واسه اون پسره ساک میزد انقد حرفه ای این کارو میکرد که منم تو فیلمها هم ندیده بودم از یک طرف شهوت داشت سراپامو میگرفت از طرفی هم نمیخواستم زیر اون کیر برم و بمیرم تو اون لحظه فقط گفتم خدایا به دادم برس منم توبه میکنم و همه کارای زشتمو میزارم کنار که یک فکری بسرم زد کمی با پسره تو لب دادن همکاری کردم و بعش گفتم میخوام کوسم بخوری گفت پس بلا خره رام شدی گفتم بهش بشین کوسمو بخور گفت چشم نوکرتم هستم با همون که چاقو روش بود تکیه دادم و پاهامو باز کردم و گفتم زود باش شروکرد کن پسره 1خورده و با دستش کیرشو میمالید چشاشو بسته بود که و تو اوج لذت بودکه منم تو یک چشم بهم زدن چاقو رو برداشتم و زدم تو کتفش و کنار گردنش ه 1باره خون فواره زد پسره افتاد رو زمین و لیلا و بادیدن اون صحنه 1جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ وحشتناک زد واز جاش بلند شد اون پسره دیگه حمله ور شد سمتم که گفتم جلو بیای میخوابی بغل دوستت اما باز امد سمتم منم با چاقه همله کردم سمتش و رو شکمش یک زخم اساسی انداختم و پسره افتاد رو تخت همه جارو خون گرفته بود که لیلا امد سمتم گفت چکار کردی منم گفتم بیا فرار کنیم گفت کجا برم من و قتی 2 تا جنازه تو خونم افتاده هرچی گفتم نیامد منم فقط مانتو مو برداشتم و زدم از خونه بیرون مانتو رو تنم کردم با دکمه هایی که فقط2 تاشو بستم و با پای لخت از پله ها داشتم میامدم پایین که 1پسره رو تو راه پله دیدم هیکلی و تنو مند فکر کردم شاید با اونا باشه اما وقتی دستش 1 کیف و تو اون دست دیگش پیتزا دیدم فهمیدم حدسم درست نیست پسره هم وقتی منو با اون سر و وضع دید و دید خونی هستم گفت خانوم چی شده اتفاقی افتاده منم بریده بریده جوابشو دادم و تعریف کردم ماجرارو تو همون حال دیدم اون پسره که با چاقو تو شکمش زده بودم امد دنبالم که فقط1 شلوار پاش بود گفت واسا جنده که دیدم این پسره همونجا کیف و پیتزارو انداخت و با اون پسره درگیر شد این پسره حسابی اون مرده که دنبالم بودو زد و اونم افتاد رو زمین و نمیتونست بلند بشه چون ضربه اساسی به زخمش زده بود گوشی شو در اورد و تماس گرفت با 110 و منوبردبه سمت پار کینگ منم نشستم تو پار کینگ بعد 3یا4 دقیقه نور ماشین پولیسو دیدم درو باز کردم و ماجرارو گفتم به پلیس و به سرعت مامورا رفتن بالا منم بردن با همون وضع تو ماشین پلیس همه همسایه ها هم از واحداشون امده بودن بیرون و منو تماشا میکردن و با هم پچ پچ بعد چند لحظه 2تا امبولانس امدن که اون 2تا پسره رو ببرن وقتی رو برانکارد داشتن میبردنشون دیدم که یکی مجید هستش که چاقو زده بدم تو کتفش اون یکی هم علی بود خدایا چی میدیدم تازه اونجا بود که فهمیدم بله اینا همش نقشه لیلا خانم بوده از اون شبی که گوشی که کادو اورده بود همش نقشه بود تا به امشب برسن و منوبه گا بدن که خدارو شکر موفق نشدن اون 2تا بعد از خوب شدن به همراه لیلا خان بخاطر شکایت من راهی زندان شدن بعد از اون شب گوشی رو شکستم و چند وقت مریض بودم و از همه دوری میکردم وفقط شده بودم عاشق اون خدایی که اون شب به دادم رسید حالا نمازمو میخونم چادری و محجبه شدم بعد اون ماجرا بعد چنوقت یاد اون پسره افتادم که اون شب تو راه پله های خونه لیلا دیدم و کمکم کرد رفتم سراغش از همسایه هاش پرسجو کردم فهمیدم مهندس عمران هستش و تو سد که خارج از شهره کار میکنه و تو طبق 4 همون اپارتمان تنها زندگی میکنه و خانوادش شهرستان هستن شب شد با خانوادم رفتیم خونش اول منو نشناخت اما بعدش که معرفی کردم شناخت و من و مادر و پدرمو دعوت کرد تو خونش و قتی رفتیم داخل با یک خونه سنتی رو به رو شدیم از سر و وضع خونش و قیافه خود پسره معلوم بود پسر درستیه و کمی هم مذهبی هستش بعد از کمی حرف زدن پدرم به پسره گفت لطف اون شب شمارو چطوری جبران کنم پسره که فکر کرد منظور بابام پوله ناراحت شد وگفت من پولکی نیستم پدرمم گفت منظور بدی نداشتم هرچی شما بگی و اون پسره هم گفت هیچی نمیخوام فقط سرنمازاتون واسه مادر مریضم خواهشا دعا کنید پدرمم گفت هر کمکی از ما بر میاد بگید همه جوره در خدمتم حتی اگر بخوای مادرتون رو میبریمشون پیش بهترین دکترها یا خارج که پسره گفت نه مرسی ما همه جا رفتیم اما جوابمون کردن خیلی ناراحت شدم و برگشتیم خونه پدرم شماره خودشو داد و شمارشو گرفت که اگر لازم شد تماس بگیرن منم تو خونه خیلی دعا میکردم تا اینکه یک روز به پسره زنگ زدم که حالشو بپرسم گفت مادرش بهتر شده و پزشکا گفتن معجزه بوده و بعد از اون ماجرا اون پسر امد خواستگاری من و همون شب من و خانوادم بهش جواب مثبت دادیم تا جبران لطفش بشه حالا این اقا محمد همه چیز منه و ایشالا تو عید 93عروسیمونه اگر خدا بخواد لیلا با 5 سال زندان وشلاق و جریمه علی و مجید هرکدوم به12 سال زندان و شلاق و جریمه محکوم شدن دوستان گلم شرمنده که خیلی طو لا نی شد به بزرگتون ببخشید که زیاد سکسی نبود خواهران گلم تورو خدا به هیچکس به سادگی اعتماد نکنید خیلی بد شده این زمونه بخصوص این پسرا و هیچوقت از یاد خدا قافل نشید و همیشه بیادش باشید حتی واسه من و محمد هم دعا کنید بجای فوش دادن دهن منم اسفالت انقد که نوشتم از ساعت 8 تا الان که هستش دارم مینویسم خواهشا زحمات منو با فوش جواب ندین همه شمارو به خدا میسپارم موفق و سر بلند باشید از طرف المیرا و

Date: May 22, 2024

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *