قسمت قبل مرز بی پایان هوس سگ سیااامک نهههههههه توروخدااااا یکاری کن یــــــــه کاری بکن داره بهش حمله میکنه محراب با صدای جیغِ گوشخراش دختر روشو برگردوند یه سگ بزرگ شکاری و قهوه ای رنگ به بزغاله ی بیچاره حمله ور شده و دخترک هم که تابِ نگاه کردن نداشت چشماشو بسته بود و پشت سرِهم جیغ میکشید مرد معطل نکرد بدون لحظه ای درنگ به سمت بزغاله یورش برد و گردن سگِ تازی رو که روی بزغاله پریده بود با یه دستش گرفت و هلش داد عقب سگ یاغی وقتیکه از گاز گرفتن گردن بزغاله ی هراسون ناکام موند به مرد حمله ور شد محراب دو دستی گردن سگِ بزرگ رو چسبید اما با یه حرکتِ شدیدِ سرِ سگ ساعد دست چپش لای آرواره ی قدرتمندِ حیوون موند صدای غرش سگ با فریاد حاکی از درد محراب تو فضا پیچید وقتی حس کرد دندون هاش داره پوست و گوشتشو میشکافه لبهاشو بهم فشرد و با مشته دست راست چند ضربه ی محکم کوبید به فرق سرِ قهوه ای رنگِ حیوون و با کلِ وزن هلش داد عقب سگ ثانیه ای گیج موند و محرابم به اندازه ای وقت خرید که یه سنگ نیمه درشت رو از زمین به دست بگیره در همون لحظه وقتی جفتشون برای حمله ای دوباره آماده میشدن پسری محلی از اهالی روستا سگ رو صدا کرد و حیوان با شنیدن فریاد صاحبش عقب کشید ـ گُرگی هی گرگی بیا اینجا وقتی پسر درشت اندام و چاق سگش رو مهار کرد پریا با بغض به سمت بزغاله ی لرزونش دوید و درحالیکه گردنشو در آغوش میفشرد سخت گریست وقتی کمی آروم گرفت انگار تازه نگاهش به محراب افتاده باشه از کنار بزغاله که سالم اما ترسون به نظر میرسید بلند شد و بدن لرزونشو توام با هق هق در آغوش مرد رها کرد ـ ازت ممنونم اگه نبودی این سگ وحشی سیامکو تیکه پاره میکرد محراب در کسری از ثانیه با حس گرمای مطبوع بدن دخترک دردشو فراموش کرد و از اینکه تونسته بود کاری براش انجام بده قلبش غرق شادی شد پریا بعد انداختن نگاهی خیس از اشک اما متشکر به محراب به سمت پسرک درشت اندام برگشت که کنار سگش ایستاده بود و با نفرت غرید ـ چرا اون سگ وحشیتو زنجیر نمیبندی وقتی میدونی انقدر درندس پسر با قلدری و صدایی که ازش غرور میبارید جواب داد ـ گرگی تو این منطقه به غیر از بزِ مریض تو با هیشکی کاری نداره حتما یه کاریش کرده که بهش میپره پریا سرفه ای کرد و با صدایی که نفس کم میاورد توپید ـ سگ وحشیت داشت سیامک منو میکشت بهمون حمله کرد اونوقت تو به جای عذرخواهی مدعی هم هستی پسر زد زیرِ خنده ـ نه بابا دیگه چی از کی باید عذرخواهی کنم از تو یه دختر ناقص العقل که یه تَختَشَم کمه ـ خودت یه تختت کمه پسره ی قلدر ـ هووووی حرف دهنتو بفهم دختر البته از دختره یه دیوونه ی مجنون مثل مادرت اصلا بعید نیست این پررویی بابام راست میگه که مادرت یه زنِ ناقص العقل روانی و پرخاشگر بوده پریا با گونه هایی برافروخته به سمت پسرِ روستایی هجوم برد اما وسط راه محراب بازوشو گرفت و کشیدش عقب مرد همونطور که به پسرِ درشت هیکل چشم غره میرفت با لحن تهدید آمیزی به دفاع از پریا غرید ـ آهای پسر برو پیِ کارت وگرنه کاری میکنم مث سگت به زوزه کشیدن بیفتی پسر فربه لبخندی توهین آمیز تحویل داد و همونطور که عقب عقب میرفت فریاد زد ـ چیه پریا حالا دیگه پشت مردای غریبه قایم میشی همه میدونن که شماها فامیل ندارین معلوم نیست این یارو کیه حتما تو هم مثل اون مادرِ بدکارَت شروع کردی به ردیف کردن مردای غریبه دور و بر خودت پسر روستایی اینارو گفت و در جهت مخالف شروع به دویدن کرد در کمتر از چند دقیقه سکوت و آرامش به محیط بازگشت اما غمی عجیب و عمیق فضارو به خودش مهمون کرده بود محراب با حیرت به دخترک که حالا سر به زیر و در سکوت آهسته اشک میریخت چشم دوخت نمیدونست باید بهش چی بگه اصلا سر در نمیاورد که پسرکِ روستایی چرا این حرفارو بهش زده و چه منظوری از حرفاش داشته با هدفِ این که دختر رو آروم کنه دستش رو روی شونه ی ظریفش گذاشت پریا با مکث نگاهی به دست مرد انداخت اول بی تفاوت و بعد متعجب و ناراحت به ساعد دستش خیره شد بالاخره سکوتو با نگرانی و صدایی که از ته چاه درمیومد شکست ـ زخمی شدی اون سگِ وحشی گازِت گرفت محراب دستش رو که جای آرواره های سگ هنوز روش مشخص بود و لکه های خون از بعضی نقاطش بیرون میزد عقب کشید و با خنده ای که سوزش دستشو پنهان میکرد خاطرنشون کرد ـ چیزی نشده نگران نباش دوساعت دیگه اثری ازش نمیمونه دخترک دست محراب رو چنگ زد و همونطور که با دقت اثر زخم رو بررسی میکرد با نگرانی افزود ـ ولی داره خون میاد ممکنه انگل داشته باشه ـ دستشو به طرف سرش برد و روسری خیسشو برداشت و روی زخم بست و محکم گره زد ـ بهتره برگردیم میبرمت پیش خدیجه خانوم اون وارده که اینجور مواقع باید چیکار کنیم محراب و پریا راه زیگزاگ رو آهسته و با لباسای خیس برگشتن پریا خونه ای رو که تو 20 قدمی خونه ی خودشون بود با انگشت نشون داد ـ اوناهاش اونجاس دختر واینستاد تا جواب محرابو بشنوه با دو به سمت خونه دوید و تو پاگرد پله ها از نظر غیب شد چند دقیقه بعد در حالیکه مرد تو حیاط خونه کاهگلی یه سیگار دود میکرد پریا با پیرزن قوزکرده ای کنارش از در خارج شد محراب که چشماشو باز کرد کنار کرسیِ وسط حال مقابل پیرزن که مخلوطی از پماد دست ساز محتوی برگ گزنه پیاز و سیر تازه رو به زخم میمالید نشسته بود دخترهرچند ثانیه یکبار به محراب دلگرمی میداد و با شوق و ذوق از قهرمانیهاش و اینکه نزاشته بود سگ بهشون حمله کنه برای پیرزن تعریف میکرد وقتی از در خونه ی خدیجه خارج شدن تا به خونه ی خودشون برگردن پریا نگاه شیطنت آمیزی به پشت سرش انداخت و در گوش محراب زمزمه کرد ـ میدونستی باباحاجی جوونیهاش عاشق خدیجه بوده نه یه عشق معمولیهاااا از اون عاشقایی که چن سال دنبال به دست آوردنش بوده محراب با تعجب پرسید جدا پس چرا باهم ازدواج نکردن ـ دقیق نمیدونم اما شنیدم که خدیجه از باباحاجی چهارسالی بزرگتره اون زمانیکه باباحاجی ازش درخواست ازدواج کرد خدیجه بیوه بود مردم روستا میگن قسم خورد بعد مرگ شوهرش با هیشگی عروسی نکنه با اینکه مطمئنم همدیگرو دوست دارن اما جفتشون لجبازی میکنن با این همه من همیشه باباحاجیو ترغیب میکنم مخصوصا حالا که خیلی سال از اونموقع گذشته همش بهش میگم که دوباره با خدیجه عروسی کنه اما لج کرده و عشقشو منکر میشه ـ نخودی خندید و ادامه داد ـ اما من میدونم جونشون برای هم میره وقتی به جلوی خونشون رسیدن محراب از داخل صدای جر و بحث چنتا مردو شنید مابین صداها صدای لرزون پیرمرد دهاتی از همه کمرنگ تر بود این مناظره در نظر محراب شبیه بحثی قبل یه دعوای شدید مینمود دندوناشو با اخم بهم فشرد قبلا تو تجربه ی کاریش از این بحثای پرآشوب زیاد داشت پریا با نگاهی مبهوت بالافاصله وارد خونه شد اما مرد ترجیح داد تا همون بیرون بمونه و وارد این بحث خانوادگی نشه با لباسهای خیس که حالا دیگه آبشون رفته و رطوبتشون مونده بود رو پاگرد پله ها نشست و سیگار دوم رو آتیش زد هوا کم کم رو به تاریکی میرفت و یسری ابر تیره تو آسمون نمایان شده بودن محراب ردِ ابرارو دنبال کرد و تصمیم گرفت بعد دود کردن سیگارش لباسهای مرطوبش رو با لباسهای خشک عوض کنه 20 دقیقه بعد و پس از یه کام دلچسب از سیگارش سوییچ ماشینو از جیب شلوار درآورد و از تو ساک یه دست شلوار ورزشی و یه گرمکن نایکِ سرمه ای بیرون آورد و به سمت دسشویی رفت تا ازش به عنوان رخت کن استفاده کنه دقایقی بعد تو آینه ی پُرلَک موهاشو درست کرد و دستی به ته ریش درآمدش که حالا شبیه ریش کم پشت و نامرتبی شده بود کشید فکرش هنوز درگیر پریای کوچیک بود و هرکاری میکرد نمیتونست صحنه ی بدن خیسش رو از ذهنِ مغشوشش پاک کنه وقتی به سمت ماشینش برگشت تا لباسهای خیسو داخلش پهن کنه با جوانکی روبرو شد که با دقت زل زده بود به ماشین ـ کاری داشتین جوان که معلوم بود کمی هول شده با من و من گفت ـ شما جناب محراب هستین من پسر مش رحمانم حاج مصیب صبح اومده بود پیش بابا برای خرابی ماشین قرار شد وقتی برگشتم خدمت برسم محراب لبخند زد و جلو رفت تا با جوان دست بده ـ لطف میکنی اگه یه نگاه بهش بندازی گرچه مطمئنم مشکل از باتریشه جوان داخل کاپوت ماشین رو بررسی کرد و همونطوری که دستاشو با پیراهن کثیفش تمیز میکرد بلند گفت ـ آره شارژ باتری خالی کرده باستی جامپ استارت شه کابلشو نداری تو ماشینت ـ نه متاسفانه ـ اگه ده دقیقه صبر کنی جِلدی واست میارم ازباتری این یکی ماشین استفاده میکنیم سریع را میفته درست همون لحظه ای که ماشینِ محراب با صدای ضعیفی بعد چنتا استارت روشن شد حاج مصیب هم همراه دو مرد با صورتهای برافروخته از در خونه بیرون اومد محراب با صدای ضعیفی سلام کرد اما پیرمرد آنچنان برافروخته بود که متوجه سلام مرد نشد و همراه دو نفرِ دیگه از سرازیری به سمت جایی که یکی از مردها اشاره میکرد حرکت کرد محراب شانه بالا انداخت و درحالیکه تو دلش دلیل ناراحتی حاج مصیب رو جستجو میکرد دو تا اسکناس ده هزارتومنی از جیبش بیرون آورد ـ باـــــشه آقا ـ بگیرش واسه زحمتیه که کشیدی ـ زیاده آقا من که کاری نکردم محراب اسکناسهارو تو دست مرد جوون گذاشت ـ بگیرش تعارف نکن فرض کن عیدیه مرد بعد تشکر سوییچ رو تحویل داد و با لبخندی راضی از اونجا رفت محراب مردد به ماشینش تکیه زد و بعد دقایقی انتظار وقتی از بازگشت پیرمرد ناامید شد با درنگ پله ها رو بالا رفت و وارد خونه شد هنوز قدم به سالن نزاشته بود که از یکی از اتاقها صدای گریه و هق هق به گوشش رسید آهسته به درِ اتاق ضربه زد اما وقتی دید کسی جواب نمیده با گامهایی سنگین داخل شد دخترک گوشه ای از اتاق چنباتمه زده و درحالیکه عروسکِ کهنه ای رو تو بغلش میفشرد با صدای خس خس نفسهایی سنگین به طرز رقت انگیزی گریه میکرد محراب که حسابی غافلگیر شده بود خودشو به دخترک رسوند ـ پریا پریا خانوم چی شده چرا گریه میکنی خانومی دختر در جوابش فقط با نفسهایی سنگینتر خس خس کرد ـ پریا هــــــی ببینمت دختر آخه چی شده گلِ ناز تو که خوب بودی دخترک صورتشو بالا آورد و محراب متوجه شد که صورتش به طرز بی سابقه ای قرمزه و بقیه ی بدنش از همیشه سفیدتر و رنگ پریده تر پریا با کلماتی که به زور از تو دهانش خارج میشدن زمزمه کرد ـ باباحاجی ا ون می خواد سیا سیامکو بف بفروشه نفسهای دختر به سختی از سینه خارج میشد و محراب خیلی سریع فهمید که پریا به زور نفس میکشه دخترک تو کسری از ثانیه به سرفه افتاد و انقدر شدید سرفه میکرد که محراب با درموندگی و ترس به آشپزخونه هجوم برد تا لیوانی آب بیاره اما وقتی برگشت پریا با قیافه ای رنگ پریده تر از قبل از هوش رفته بود لیوانِ آب از دست محراب افتاد و شکست با وحشت دست کوچیکشو تو دست فشرد و بدنِ بیحرکتشو تکون داد پریااااا پریا مرد بی درنگ و با دستای لرزون دختر رو بغل کرد و به سمت ماشینش برد قبل از اینکه خودش سوار ماشین شه به سمت خونه ی خدیجه دوید چنبار به در کوبید تا پیرزن عصا زنان و آهسته درو باز کرد وقتی بهش گفت پریا از هوش رفته با نگرانی لبشو گزید و زمزمه کرد ـ خدا بخیر کنه دوباره محراب خواست بپرسه قبلا هم این اتفاق افتاده بود یا نه که پیرزن بهش گفت دخترک تابحال چنبار از هوش رفته مرد منتظر نشد تا پیرزن حرفشو تموم کنه ازش خواست تا به باباحاجی وقتی برگشت خبر بده که دخترشو به درمونگاه میرسونه و با قدم های بلند به سمت ماشینش رفت تنکابن محراب طول درمانگاه شبانه روزیه شفای تنکابن رو شاید برای بارِ صدم طی کرد منشی که پشت باجه نشسته بود با قیافه ای بدخلق و اخمو هر از چند دقیقه یکبار بهش چشم غره میرفت اما مرد هیچ اهمیتی نمیداد تمام حواسش حولِ پریا میچرخید و ضربانِ قلبش جوری بالارفته بود که از همون فاصله هم میتونست صداشو بشنوه دکتر که از اتاق بیرون اومد محراب تقریبا هجوم برد به سمتش ـ حالش چطوره دکتر با تعجب به محراب نگاهی انداخت و غرید ـ حال کی ـ همون دختری که بستریش کردین 1 ساعته که آوردمشو هنوز کسی بهم نگفته چشه ـ آهان منظورت همون دختره که بیهوش آوردیش درسته شما پدرشی محراب از این سوال جا خورد به دکتر نگاهی انداخت و دهنشو باز کرد تا جواب معقولی بده اما قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه اون جملشو تموم کرده بود ـ دخترتون حالش خوبه بهش سرم وصله و نیم ساعت دیگه میتونید ببریدش یسری دارو نوشتم نسخرو از پرستار بگیرید و هرچه زودتر تهیه کنید مردِ نگران نفسِ راحتی کشید و تشکر کرد اما قبل از اینکه دکتر به انتهای راهرو بره پرسید ببخشید میشه بگید چی باعث شد اینجوری بشه دکترِ بیحوصله از زیرعینک نیم دایره نگاه متعجبی به مرد انداخت ـ خیلی سادس به خاطر آنمی و نارسایی تنفسی قبلا به پدربزرگش توضیح داده بودم که بهتره تحت نظر یه پزشک متخصصه خوب باشه گرچه این مشکلات ارثیه اما غیرقابل کنترل هم نیست نباید تو شرایط استرس زا قرار بگیره و باید استراحت کافی داشته باشه همراه با تغذیه ی خوب و داروهای سروقت این مشکلات قابل کنترل هستن کمی بعد محراب مات و مبهوت به انتهای راهرو جایی که دکتر مشغول امضا کردن یسری برگه از دستای پرستار بود خیره شد وقتی میخواست دخترک رو ترخیصش کنه به توصیه ی دکتر و بنا به اینکه توی سرمش مسکن خواب آور هم ریخته شده بود به سمت خونشون حرکت کرد تا دختر رنجور و ضعیف تا فردا فرصت استراحت کامل رو برای بدست آوردن بنیه اش داشته باشه فقط کنار یه داروخونه به قدری توقف کرد تا داروهاشو بگیره تمام طول راه یه چشمش به پریای خواب آلود و بیحال بود و چشم دیگش به جاده ی نیمه تاریکی که از نم بارون خیس میشد وقتی ماشینو از همون جاده ی خاکی و پستی بلندیهاش به سمت بالا میرووند از ترس اینکه دخترک نیمه هوشیار از برخورد سرش با کناره های ماشین از خواب بپره یه دستش رو حائل کمرش کرد و با کمترین سرعت ممکنه به سمت خونشون روند با نگاهی به صورت رنجور دخترک و چشمهاش که گاه و بی گاه میپرید صدای موزیکو پایین آورد درست همون موقع بود که هنگام گذشتن از یه پیچ ِ بدرو و پر چاله چوله دست سردِ پریا روی دستش قفل شد محراب یه آن احساس کرد که از دست سرد دختر جریانی قوی مثل الکتریسیته تو کل وجودش و از اونجا به قلبش هجوم برد دلش میخواست تمامِ گرمای وجودشو به سردی تنِ دخترک ببخشه حاضر بود برای این فرشته کوچولوی دوست داشتنی هرکاری بکنه وقتی به خونه رسیدن خواست پریا رو در آغوش بگیره اما دختر با زمزمه ی خفیفی که به زور شنیده میشد گفت خودم میتونم بیام کمی طول کشید تا رو پاهای لاغر و لرزونش از ماشین پیاده بشه هنوز یه قدمِ درست و حسابی برنداشته بود که پخش زمین شد و محراب قبل از این که کامل بخوره زمین بین زمین و هوا در آغوشش گرفت وزنِ دختر مثل پرِ کاه براش سبک بود درِ چوبی خونرو که جیرجیر صدا میداد با زانوش باز کرد از شمایلِ خونه و چراغایی که خاموش بودن میتونست حدس بزنه که حاج مصیب هنوز برنگشته توی سالن مکثی کرد و با کمی تردید به سمتِ اتاقی که اولین بار دخترک رو گریه کنان اونجا پیدا کرده بود گام برداشت بدون اینکه پریارو زمین بزاره با پاهاش تای متکایی رو که انتهای اتاق جمع شده بود باز کرد و خیلی آروم دخترکِ ظریف و کوچولورو روش گذاشت آهسته کنارش زانو زد یه بالش متوسط رو زیر سرش قرار داد و چنتا تار مورو که تو دهان بازش فرو رفته بودن به کنار گوشش برگردوند پریا چشماش بسته بود و آروم نفس میکشید مرد ناگهان انگار که چیزی به یاد آورده باشه بلند شد و دقیقه ای بعد با یه لیوان آب و قرصهایی که تجویز دکتر بودن برگشت پریا تو خواب و بیداری به کمک محراب داروهارو فرو داد و دوباره بسانِ مرده ای روی تشک افتاد و چشماشو بست سینش هرچند دقیقه یکبار خس خس میکرد اما نه به اون شدتی که جلوی نفسهای کوتاهشو بگیره محراب مدتی به صورت بیحال و رنگ پریده و انبوه موهای مشکی که دورش پراکنده شده بودن خیره موند تداعی شکلی که از دخترک توی اون لحظه داشت شبیه یه سفید برفی کوچولو بود با اندکی تفاوت لبهای دخترک به جای اینکه سرخ باشن از بیرنگی به سفیدی میزدن و پای چشماش هم کمی گود افتاده بود با اینحال اون ظاهر دوست داشتنی و معصوم هنوزم دل مرد رو میلرزوند محراب خیلی آروم دست سرد دخترک رو توی دستاش گرفت و فشرد نمیدونست چجوری میتونه گرمشون کنه فقط بی اراده لبهاشو نزدیک دست ظریفش برد و بوسه ای طولانی مدت به روی پوستش گذاشت دلش میخواست مدتها همونجا بشینه و دختر رو توی خواب تماشا کنه صدای نفسهاش با صدای بارونی که رو سقف میکوبید قاطی شده بود و محراب حاضر بود تا آخر عمرش به این موسیقی آرامش بخش گوش بده اما به احساسش غلبه کرد و به سختی از جاش بلند شد میخواست درو پشت سرش ببنده اما میترسید از اینکه دور از چشمش اتفاقی برای پریا بیفته در نتیجه ترجیح داد فقط چراغو خاموش کنه با دلواپسی روی یکی از پشتیهای سالن نشست و رفت توی فکر توی مشتش نسخه ی پزشکو میفشرد و آروم و قرار نداشت دلش میخواست براش کاری بکنه اما نمیدونست که چه کاری بی محابا زل زد به عقربه های ساعت مچیه گرون قیمتش و وقتی که 30 دقیقه ی تمام رو توی خلسه بدون اومدن حاج مصیب سپری کرد با صدای سرفه ی دخترک از جا پرید نگرانیش بیخود بود پریا خیلی آروم خوابیده بود یه خواب عمیق و منظم پاهاش رو توی شکمش جمع کرده و یه دستش رو اریب زیر سرش گذاشته بود دامنِ پلیسه ی بلندش کمی از ساق پاش فراتر رفته و محراب توی تاریکی میتونست برق سفیدیه نابشون رو ببینه در ظاهر سعی میکرد از تاخیر حاج مصیب و گرفتاری احتمالیش خودشو نگران نشون بده اما باطنا از این تاخیر راضی و خوشنود بود حتی یبار پاعقب کشید که خدیجه خانوم رو خبر کنه و بگه پریارو برگردونده و الان تنها تو خونست اما بازم منصرف شد بالاخره وسوسه ای کور افسار وجودشو به دست گرفت و بدونِ روشن کردن چراغ پا تو اتاق دخترک خفته گذاشت بالای سرش روی زمین زانو زد و زیر نورِ ماهِ کم فروغی که پشت ابرا پنهون بود و از پنجره داخل رو کمی روشن میکرد به دخترکِ کوچولو زل زد صدای تند ضربان قلبش توام با نفسهای سنگین دخترکه در خواب سکوت سنگین شب را میشکست ادامه نوشته ی سیاه
0 views
Date: February 26, 2020