قسمت قبل دختربچه صورتِ دختر رنگ پریده تر از قبل بود و لبهای نازکش روی هم قفل شده بودن موهای تاب دارش با گره ی ملایمی روی گردنِ بلندش افتاده و قفسه ی سینش آروم بالا ـ پایین میرفت محراب بدون اراده خم شد صورتشو جلو آورد و پیشونی صدف مانندش رو بوسید این بوسه انقدر شیرین و لذت بخش بود که ناخودآگاه و بدونِ اینکه اراده ای داشته باشه باز هم خم شد و بوسه ای طولانی تر از قبل رو همونجای قبلی روی پیشونیه خیسش نشوند بوی تن دخترک گرمای خوشایندی رو تو کلِ وجودش جاری کرد و اولین رگهایی که با وجود این گرما بسته شدن رگهای مغزش بودن بدون اینکه بفهمه داره چیکار میکنه بوسه ی سوم رو اینبار روی گونش به یادگار گذاشت مکثی کرد تا هرم نفسهای دخترک از لابه لای ته ریش بهم ریخته پوستش رو نوازش کنه بعد ثانیه ای خوشایند لبهای داغش رو از گونه به سمت گوش و گردن و خرمن موهای خنک و خوشبوی پریا کشید پره های بینیش بوی گیسوان مرطوبِ دختر رو نفس میکشیدن احساس میکرد وجودش از یه بندِ خیلی سخت میخواد آزاد شه دیگه سعی نداشت خودشو مهار کنه دم و بازدم دخترک براش حکم دارویی رو پیدا کرده بود که درعرض کمتر از چند ثانیه هر انسانی رو حتی با محکم ترین اراده ها به خودش معتاد و در کسری از ثانیه از پا درمیورد ناخودآگاه همونجور که داشت دخترک رو از پایینِ گردن تا گودی سینه ی تپندش میبویید و میبوسید دست لرزونش رو همزمان روی شکمش قرار داد شکم دخترک آهسته بالا و پایین میرفت محراب دستشو آورد بالاتر و گذاشت روی دو تا برآمدگی کوچیک و سفت سینش بی اراده آه لذتی توام با هیجان از میون لبهاش خارج شد و به تعداد بوسه ها وشدتشون افزود رَدِ اخرین بوسش روی چونه ی ظریفِ دختر قرمزی ملایمی رو ایجاد کرده بود هنگامیکه با دستای بزرگش یکی از سینه های کوچیک و نارس رو آروم فشار میداد لبهای داغش هم بی محابا به طرف لبهای بسته ی دخترک لغزید بی اختیار و برای اینکه بتونه تعادلشو حفظ کنه مجبور شد بیشتر روی دخترک خم شه در کسری از ثانیه لبهاش با وَلَعی سیری ناپذیر دهان دخترک رو به خود بلعیدن وقتی بینی مرد پوست نرمِ صورتشو لمس کرد کلماتی نامفهوم همزمان از لبهاش خارج شد جووونم جوونم تو دوس داشتنی ترین فرشته ی دنیایی دردت به جونم دستِ راستش مثل عضوی سرکش بدون فرمانبرداری از اعضای دیگر بدنش به منطقه ی ممنوعه ی وجود دخترک رسیدن خلاف بقیه ی بدنش لای پاهاش گرم بود تنِ محراب از لمس بهشت وسطِ پاهای دخترک لرزید عرق سردی به تنش نشسته بود میدونست که نباید اینکارو بکنه اما دست خودش نبود انگشتای حریصش خوردنی ترین بخشِ وجود دخترک رو چنگ زد و همزمان هم سرشو تو گیسوانِ پریشونش غرق کرد و لاله ی گوششو آهسته به دندون گرفت جووون خدااا کسِ کوچولوم فرشته کوچولوی من قررربون نفسهات بشم دستش میلرزید دلش میخواست فراتر بره میخواست کل وجودشو بندازه رو دخترک و تا اونجایی که میتونه محکم و سفت در آغوشش بگیره دوست داشت برای همیشه این فرشته ی ناز و معصومو که دست بشری تابحال لمسش نکرده تو بازوهاش زندانی کنه اون لحظه مطمئن بود که حتی قادره زندگیش رو هم به نام دخترک بزنه حاضر بود برای داشتنش و خوشبختیش هرکاری بکنه درست لحظه ای که خودشو کشید روی پریا و خواست با اونیکی دستش از زیر پیراهن بلند سینه ی نارس و لختش رو لمس کنه صدای تقه ی بلندی به مانندِ افتادنِ یه جسم سخت باعث شد تا مرد هراسون به خودش بیاد و از دخترک فاصله بگیره با ضربان قلبی تپنده که هرلحظه ممکن بود از سینش بزنه بیرون به منشا این صدا چشم دوخت و توی تاریکی پایین طاقچه سیمای محو عروسکی رو دید که سفیدی بیش از حدِ صورتش مثل هلال ماه برق میزد مرد ثانیه ای به عروسک که از بالای طاقچه به پایین سقوط کرده بود چشم دوخت و احساس کرد این چهره ی بی جان براش آشناست به طرز غریبی آشنا و هولناک ناگهان انگار که از رویای عمیقی بیرون اومده باشه چشم از عروسک گرفت و به پریا خیره شد پریایی که تا همین چند ثانیه پیش میون بازوهاش نفس میکشید دخترک هنوز خواب بود با چهره ای رنگ پریده و ضعیف تحت تاثیر داروها سنگین و بلند نفس میکشید هنوز هم هر چند دقیقه یکبار اون صدای خس خس از نفسهای تب آلودش به گوش میرسید اما خیلی محو و کمرنگ محراب تو تاریکی اتاق به دختر خیره موند یه آن از خودش بدش اومد احساس میکرد کابوس دیده عقب عقب از اتاق بیرون رفت و یکراست راهِ دسشویی رو در پیش گرفت جلوی شلوارِ گرمکنش از سفتی و بزرگی آلتش برجسته بود توی دل خداروشکر کرد که حاج مصیب هنوز نیومده داخل حیاط با انزجار و بدنی لرزون به درِ آهنی دسشویی تکیه زد و چشماشو بست هنوز چهره ی دخترک و بدنِ وسوسه انگیزِش جلوی چشماش میرقصید دستشو برد سمت شلوارش و حجم سفت آلت سرکششو با خشم محکم فشرد به امید اینکه مهارش کنه اما کار از کار گذشته بود نمیتونست خودشو کنترل کنه هنوزم بدنش داغ و تب آلود بود درِ دسشویی رو بست و با ادامه ی همون رویای محو خودشو تخلیه کرد احساسِ خیلی بدی داشت وقتی تو آینه به خودش زل زد دلش میخواست زمین دهن باز کنه و توی اعماقش محو بشه خیلی کم پیش میومد که یه همچین حسی گریبانِ محرابو بگیره اما اینبار فرق داشت زیر لب غرید چطور تونستی بیشرف اون دختر بهت اعتماد داشت بابابزرگش بهت جا و مکان داد مهمون نوازی کرد اون دختره چی چطور تونستی بهش به یه دختربچه دست بزنی دیدی که چقدر ساده و معصومه دیدی که هنوز خیلی کوچیکه دندوناشو بهم فشار داد و دستشو مشت کرد حس متضادِ دیگه ای به کمکش اومد و دوباره زیر لب ادامه داد چرا شولوغش میکنی مگه من چیکارش کردم کاریش نداشتم که صدمه ای هم بهش نزدم یه بوسه ی کوچیک که این همه عذاب وجدان نداره بیخودی شولوغش نکن هر مرد دیگه ای هم بود دلش میخواست اون جوجوی نازو بغلش کنه و مطمئنا همین کارو میکرد شایدم فراتر میرفت پس چیزی نشده بهش فکر نکن دیگه بهش فکر نکن نفس عمیقی کشید و در فلزی رو پشت سرش بست بالافاصله یه سیگار از جیبش بیرون آورد و روشنش کرد مقابل پرتگاه کنار حصار چوبی ایستاد و به جایی تو تاریکی به اون دوردستها خیره شد با چنتا پک خیلی عمیق همه ی دود سیگار رو وارد ریه هاش کرد سعی کرد به هرچیزی به غیر از پریا فکر کنه حالا قلبش آرومتر از چند دقیقه پیش میتپید چشماشو بست و دود رو از بینیش بیرون فرستاد وقتی نم بارون روی صورتش قطره های ریز و درخشان به جا گذاشت دوباره یاد عروسک و صورتش و اون حس آشنا افتاد خدایا اون عروسکو کجا دیده بود چقدر آشنا بودیا شایدم فقط حس کرده بود که اون ظاهر بیجان براش آشناست این حس غریب هر چی که بود ابدا احساس خوشایندی نبود محراب از ترس وسوسه ای دوباره و عذاب وجدانی که با تمام وجود سعی داشت تکذیبش کنه تصمیم گرفت تا زمانیکه حاج مصیب برگرده پاشو تو خونه نزاره شایدم بهتر بود که فردا صبح زود اون خونرو برای همیشه ترک میکرد و به کاراش میرسید همونجا به حصار چوبی تکیه زد دستش رفت روی پاکت سیگار اما منصرف شد امروز خیلی زیاده روی کرده بود چشمش به تاریکیه محیط دور و بر و درختها بود که صدای چکه های بارون رو تبدیل به ملودی آرامش بخش و گاها وهم انگیزی میکردن اگه حال خوشی داشت این آب و هوا و محیط آروم اطراف میتونست مثل مسکنی تسَلیش بده و دوایی باشه برای روح خستش اما الان بهترین آب و هوای دنیا هم نمیتونست حالشو سرجاش بیاره نفسشو با صدای بلندی بیرون داد و ناخودآگاه چشمش از محیط پیرامون به روی طویله لغزید یاد حرف پریا افتاد و با قدم هایی سنگین و پاکِشان به سمت ورودی چوبی رفت چراغ موبایلشو به داخل تابوند و وقتی متوجه شد از بزغاله ی سیاه خبری نیست عرق سردی به پیشونیش نشست حالا میتونست حدس بزنه دلیل غیبت طولانی حاج مصیب چیه ته دلش احساس آشوب داشت حتی یه لحظه هم نمیتونست واکنش پریارو در نبود برغالش تصور کنه هنوز توی بهت و حیرت بود که با صدای کشیده شدن پاهایی خسته که نفس زنان از پله ها بالا میرفت به سمت خونه روون شد حاج مصیب با لباسهای خیس و چهره ای خسته توی سالن روی زمین ولو شد و به پشتی تکیه زد با دست چروکیدش کلاهش رو از سر برداشت و موهای کم پشتش رو چنگ زد محراب جلوی پادری کمی این پا و اون پا کرد و سرانجام یاالله گویان قدم داخل گذاشت ـ خسته نباشید حاجی ـ سلام پسرم ـ حاج مصیب میخواست از جاش بلند شه اما پاهای ناتوانش اجازه ندادن محرابم خیلی سریع خودشو به پیرمرد رسوند و با گذاشتن دستی رو شونش گفت ـ نه بلند نشید توروخدا راحت باشید منم همینجا میشینم پیرمرد دستی به ریش سفیدش زد و با خستگی زمزمه کرد ـ پاهام دیگه یاری نمیکنه گلوشو صاف کرد و خواست پریارو صدا کنه تا چیزی بخورن که محراب بازم پادرمیونی کرد ـ پریا خوابیده ـ عجیبه این دختر که همیشه شبا به زور میخوابید محراب نفسشو تو سینه حبس کرد ـ فکر میکنم بهتر باشه چیزی رو بدونید البته اگه نگران نشید راستش نَوَتون امروز حالش زیاد خوب نبود مجبور شدم ببرمش درمونگاه پیرمرد با چشمای گشادشده به مرد زل زد و با لحن آرومی انگار که انتظارشو داشته باشه حرفشو قطع کرد ـ بازم از هوش رفت محراب نتونست چیزی بگه پیرمرد آه عمیقی کشید ـ تقصیر من بود هیچ کاری که براش نمیکنم هیچ روزبروزم شرایطو براش بدتر میکنم مرد با صدای ضعیفی گلوشو صاف کرد و امیدوارانه گفت ـ نگران نباشید دکتر یسری دارو داد با استراحت و تغذیه ی مناسب و آرامش شرایطش کنترل میشه برای چند دقیقه سکوتی سنگین بینشون برقرار شد بالاخره محراب با سوالی سکوتو شکست ـ دکتر گفت بیماریش ارثیه پدر و مادرش قبلا این مشکلاتو داشتن ـ نه پسرم هیچ مشکلی نداشت اما زنش چرا اگه درست یادم باشه کم خونی داشت ـ پس مشکل تنفسیش چی پیرمرد سری تکون داد ـ نه اون ارثی نیست از بدو تولدش این مشکلو پیدا کرد دکترا گفتن به خاطر این بوده که زودتر از موعد به دنیا اومده با کمک قابِله ی نابلد از همون موقع دچار نارسایی تنفسی بود حاج مصیب که میلی به ادامه ی بحث نداشت بعد گفتن این حرفها با مشقت از جا بلند شد و رفت تا چیزی برای خوردن آماده کنه قلب مرد درست لحظه ای که پیرمرد لنگان لنگان با سینی حاوی عسل سرشیر و نون برگشت شروع به تپیدن کرد حاج مصیب قبل نشستن رفت تا دم اتاق نگاهی به دخترک خفتش بندازه مردِ مضطرب لبهاشو گزید تمام مدت احساس میکرد که ردی از عمل شنیعش توی اتاق به یادگار مونده اما نگرانیش بیدلیل بود هنگامی که پیرمرد با خیالی آسوده چهارزانو رو زمین ولو شد محراب هم نفسی از سر آسودگی کشید ـ ممنون که پریارو رسوندی به درمانگاه انقدر روز پرمکافاتی داشتم که حتی یه لحظه هم به فکرم نرسید طفل معصوم ممکنه دچار مشکلی بشه ـ با آه عمیقی ادامه داد ـ گاهی حتی خودمم یادم میره چه برسه به این بچه محراب دستشو به نشانه ی همدردی روی دست حاج مصیب گذاشت ـ این چه حرفیه وظیفه بود راستش من باید از شما تشکر کنم به خاطر مهمون نوازی و بزرگواریتون اونم وسط این همه گرفتاری اینجور که مشخصه بد وقتی هم مزاحم شما شدم پیرمرد حرفی نزد محراب با به یادآوری بزغاله ادامه داد ـ معذرت میخوام که میپرسم اگه بگید گرفتاریتون چیه شاید بتونم گره ای از مشکلتون باز کنم حاج مصیب نگاهی حاکی از درد به مرد انداخت اول سکوت کرد اما بعد زبونش به درد دلی بی توقع و دردناک باز شد ـ درد و گرفتاری که زیاده اما چیزی که کمرِ آدمو میشکنه بیپولی و بدهکاریه اونم وقتی که طلبکارات از اون آدمای ناجور و خدانشناس باشن ـ چه قدر بدهکارید ـ الان چند ساله که به خاطر خسارت مبلغی رو به زمین داری که چند کیلومتری همین روستا ساکنه بدهکارم ازش یه مدت وقت خواستم تا طلبشو جور کنم اون لامذهبم گفت تا هروقت بخوام بهم زمان میده اما ازم امضا گرفت که پولو با دیرکردش بگیره منه از خدا بیخبرم که چاره ای نداشتم قبول کردم ای کاش دستم میشکست و امضا نمیکردم حالا الان مدعی چندبرابر بدهی که بهش داشتم شده تا الان برای اینکه بیشتر وقت بخرم دو تا گوسفند بهش دادم اما هنوز مدعیه و هرچی هم میگذره میزاره رو طلبش خدانشناس رحمم نداره تو بد باتلاقی گیر کردم امروزم دوباره با برادراش اومده بود سروقتم هرچی قسم و آیه میخورم باورش نمیشه اینقدر تو دست و بالم نیست میگه گوسفنداتو بفروش همش یه زمین آبا اجدادی دستمه میگه اونو بفروش آخه مرد مومن اگه اونارو بفروشم از کجا نون بخورم آخر سر برای اینکه دهنشو ببندم مجبور شدم بزغالرو به عنوان بخشی از طلبم رد کنم بره از همه گرونتر و با ارزشتر همون بود به خدا خودم شرمم میاد تو چشمای این بچه نگاه کنم اما مجبور بودم مردم پولشونو میخوان حقم دارن فقط ای کاش انصاف داشت و به خاطر بهره ی طلبش از منه پیرمرد سواستفاده نمیکرد محراب از دیدن ظاهر درمونده ی پیرمرد سخت متاثر شد لحظه ای درنگ کرد و بعد با لحن محکمی پرسید ـ خیلی رک و پوست کنده بگید چقدر به این بیشرفا بدهکارید بدون حساب بزغاله ای که بهشون دادید پیرمرد بعد لحظه ای فکر جواب داد اونجور که اونا مدعی هستن دقیق 9 ملیون ـ من این پولو بهتون میدم فقط اون بزغالرو ازشون پس بگیرید حاج مصیب که معلوم بود حسابی تعجب کرده به مرد خیره موند ـ این چه حرفیه پسر مگه میشه محراب به دخترک معصوم فکر کرد و برای اینکه بار گناهشو کم کنه با لحن مصمم تری غرید ـ چرا نشه شما یه لطفی در حق من کردین منم میخوام قبل رفتنم جبران کنم ـ داری شوخی میکنی پسر ـ نه حاجی شوخی چیه به احد و واحد راست میگم شک دارین همین الان واستون چکشو میکشم اگرم که اونا بخوان میتونم بریزم به حسابشون شما فقط بزغاله ی پریارو که این همه بهش وابستس برگردونید پیرمرد با تته پته زمزمه کرد ـ آ آ آخه ـ آخه بی آخه ببینید حاجی بزارید واقعیت رو بگم این پول برای من رقمی نیست مشکل مالی هم ندارم با جون و دل هم اینکارو براتون میکنم شما بزارید به حسابِ اینکه منم یکی از اعضای خانواده ی خودتونم برق شادی تو صورت پیرمرد درخشید به نشانه ی تشکر بساط دود و دمِ تفریحیش رو راه انداخت و محرابو هم دعوت کرد مرد توی دلش احساس سرخوشی میکرد مخصوصا الان که تونسته بود یجورایی هم به پریا و هم به حاج مصیب کمک کنه زمان به تندی و با خوشی میگذشت درست لحظه ای که عقربه ی ساعت بروی عدد 3 رسید محراب با یادآوری قرصی که پریا باید اونساعت میخورد از جا پرید و با لیوانی آب چراغ اتاق دخترک رو روشن کرد پریا هنوز خواب بود سنگین و عمیق نفس میکشید و صورت و موهاش حسابی از عرق خیس بود مرد مجبور شد برای اینکه پریارو نیم خیز کنه چندین و چند بار با شدت تکونش بده دختر گیج و منگ فقط برای بلعیدن قرص لای چشماشو باز کرد و بدون اینکه چیزی بفهمه دوباره به خواب رفت اینبار محراب تو روشنی محیط پیرامون تونست عروسکو به دقت ببینه وقتی به دهنه ی در رسید برق سفیدیه عروسک نظرش رو جلب کرد و همونجا تو پاشنه ی در ماتش برد عروسک سفید بود و ابعادی متوسط داشت صورتش با چشمای تیله ای آبی زیبا بنظر میرسید و خرمن موهای طلایی رنگش هنوز بعد گذشت سالیان متوالی سالم اما درهم بودن لبهاش به طرز زیبایی به رنگ سرخ نقاشی شده و لباسی از جنس حریر سفید به تن داشت سر وبازو و پاهاش درست در ابعاد یه بچه ی نوزاد طبیعی بودن و به عنوان یه عروسک بسیار زیبا طراحی شده بود محراب با حیرت جلو رفت و عروسکو به دست گرفت از نزدیک میتونست رد کهنگی رو روی لباس و پوست عروسک تشخیص بده اما هنوزم همونقدر جذاب و دلربا بود همون قدر که اولین بار دیده بودتش مرد با سرگیجه ای عمیق به دیوار تکیه زد و پرتاب شد به 14 سال قبل اون موقع 36 سال داشت و برای یه سفر کاری تفریحی عازم فرانسه شده بود روزیکه هنگام گشت و گذار توی یکی از خیابونای قدیمی پاریس از پشته ویترینه یه بوتیک با اجناس قدیمی و آنتیک عروسک رو دید مثل روز جلوی چشماش واضح بود اونموقع عروسک روی یه صندلی تزیینی با لباس یکدست سفید که به زردی نمیزد و کفشهای چرمی قرمز و یه کلاه قرمز نشسته بود و چشمای آبیش هر بیننده ای رو بخودش جذب میکرد همون لحظه یاد بچه ی صمیمی ترین دوستش افتاد که تازه به دنیا اومده بود اون لحظه انقدر از عروسک خوشش اومد که بیدرنگ وارد بوتیک شد و اونو از پیرمرد خرید هنوزم یادش نرفته بود که فروشنده با چه ذوق و شوقی براش تعریف کرد که اون عروسک دست سازه محراب با قلبی آکنده از شادی تصمیم گرفت این هدیه ی فوق العاده زیبا و ارزشمند رو که شاید تو کل شهر تک بود به دختر صمیمیترین دوستش بده چد وقت بعد برای دیدن دوستش راهی شمال شد یه سفر یک هفته ای که هرگز از خاطرش نرفت نه به خاطر دوستش و نوزاد تازه به دنیا اومدش بلکه به خاطر دیدن و آشنایی کوتاه مدت و اتفاقی با یک زن زنی که یک هفته ی تمام بیشتر وقتش رو در کنار مرد گذروند و محراب بهترین روزهارو کنارش تجربه کرد یادش اومد که وقتی خواست به دیداردوستش و بچش بره هدیه رو به زن نشون داد و نظرشو پرسید و زن انقدر از عروسک خوشش اومد که که که در کمال حیرت تنها خواسته اش از محراب این بود که اون عروسکو بهش به عنوان هدیه ببخشه ـ و من اینکارو کردم ـ محراب بعد زمزمه ی این حرف پشت عروسک رو درست جایی که نشان مغازه و اسم سازندش روش حک شده بود بررسی کرد خودِ خودش بود فروشگاه کُلوِت سازنده ژرژ دوبوآ ـ با صدای خفه ای زمزمه کرد خودشه مگه چنتا از این عروسک توی این دنیا موجود بود محراب با دستانی لرزون به پریا خیره شد وقتی با حیرت و هیجانی که وجودشو آشوب کرده بود اسم مادر و پدر پریارو از پیرمرد پرسید درست لحظه ای که کلمات روی لبهای حاج مصیب جاری شدن حس کرد گوشهاشو باور نداره ـ اسماشون ستاره و محمد چطور چیزی شده که اینارو میپرسی محراب با لکنت اسم ستارو توی قلبش تکرار کرد ستاره ستاره خودش بود یعنی اون همون ستاره ای بود که میشناخت با وحشت به فکر فرو رفت درست 14 سالِ پیش ستاره و حالا پریا حالا که دقت میکرد میتونست وجه تشابهش رو با ستاره به خوبی ببینه همون لب و دهن همون پوست سفید اما مرد مردی که حاج مصیب ادعا داشت شوهر ستاره و پدر پریاس اون مرد هیچ شباهتی به دختر نداشت توی دلش گفت اما پریا اون دقیق 15 سال داره یعنی حاج مصیب بدون اینکه محراب چیزی بپرسه به این سوالی که ذهنشو درگیر کرده بود جواب داد پسرم وقتی با ستاره ازدواج کرد مطلقه بود روزیکه دست ستاررو گرفت و آورد اینجا هممون تعجب کردیم محمد مردی نبود که راحت به کسی دل بده اما ستاررو واقعا دوست داشت مادرِ پریا هم زنِ عجیبی بود ساده و کم حرف گهگداری یه گوشه میزد زیرِ گریه احساسم بهم میگفت که افسردگی داشت خیلی بااحساس بود بیش از حد گاهی رفتارای عجیبی میکرد اما دختر خوب و کاری بود فقط روحیه ی خیلی لطیفش گاهی رفتاراشو محراب با احساس دلپیچه ای در اعماق وجودش حرف پیرمرد رو قطع کرد ـ پریا کی به دنیا اومد پیرمرد که صورتش توی دود سفیدی غرق بود زمزمه وار گفت ـ درست 14 سالِ پیش البته شناسنامش زده 15 سال پیش حتی اسمشم تو شناسنامش یه چیز دیگست عروسم اصرار داشت حتما اسمش پریا باشه وقتی بچه دنیا اومد به جای دردسرِ شناسنامه ی جدید پسرم شناسنامه ی دختر قبلی خودشو که تو چن ماهگی فوت کرده بود واگذار کرد به پریا محراب دیگه چیزی نشنید پریا اسمی که همیشه دلش میخواست بزاره رو دخترش و حتی یادش اومد که به ستاره هم گفته بود اگه دختر داشته باشه دوست داره اسمش پریا باشه اون عروسک اون احساس عجیب آشنایی ظاهر این دختر کوچولو همه و همه فقط گواه یه چیز بودن درست 14 سالِ پیش محراب به پشتی تکیه زد و خیس از عرق زیر لب نالید ـ یعنی اون نه امـــــــــــــــــکان نداره واقعیت نداره چطور ممکنه با دستی که توی موهاش گره خورده بود و دلی پرتلاطم از خونه زد بیرون رو پاگرد پله ها نشست و برگشت به اولین روزیکه زنی ستاره نام رو دیده بود یه زن عجیب اما دوست داشتنی ادامه نوشته ی سیاه
0 views
Date: February 28, 2020