عروســــــــک سیاه 2

0 views
0%

8 9 8 1 9 88 8 3 9 80 9 80 9 80 9 80 9 80 9 80 9 80 9 80 9 8 3 8 8 7 9 87 1 قسمت قبل دخترک تو حیاط خونه با شادمانی میدوید فضای باز و مربع مانند حیاط با یه حصار چوبی محاصره شده بود پشت حصار پرتگاهی قرار داشت که به دره ی کوهستانی اطراف متنهی میشد مرد خودشو جلو کشید تا راحتتر بتونه ببینتش دخترک به دنبال بزغاله ی سیاهی میدوید که مدام از دستش فرار میکرد اون فرشته هم با جیغ های کوتاه و شاد بسان بچه های بازیگوش در طلبش از رو بوته های گزنه و تَل های چوب و هیزم میپرید و شادمانه میخندید محراب نمیتونست حتی یک لحظه چشم ازش برداره از پنجره ی چهارگوشِ چوبی و شیشه ی نم زده زوم کرده بود رو دخترک مغزش جزییات ظاهرش رو به سرعت و با اشتیاقی وصف ناپذیر پردازش میکرد و حتی به اندازه ی پلک برهم زدنی نمیتونست چشم از این فرشته ی کوچولو برداره بدنش لاغر و ظریف بود پوست سفیدِ رنگ پریدش تو گرگ و میش صبح میدرخشید و صورتش لابه لای موهای بلند و مشکی که از تقلای بیش از حد عرق کرده بود برق میزد خنده و هیجانش با اون صدای گاه و بیگاه جوری قلب محرابو چنگ مینداخت گویی که صدایی خوش تر از اون خنده ها تابحال به عمرش نشنیده هنوز همون پیراهنِ یسره رو به تن داشت و حالا که میتونست دقت کنه متوجه شد که زیرش یه دامن پلیسه ی بلند هم پوشیده با هرگامِ بلندش دامن از رو قوزک پاهای لخت و ظریفش کنار میرفت و محراب بیشتر دماغشو به پنجره ی دم کرده میچسبوند تا بتونه جزیات دقیقتری رو با چشمای حریصش ببینه خودشم نمیدونست که دلیل این تعلق خاطر عجیب که به محض رسیدن یک لحظه راحتش نمیزاشت چیه از وقتی حاج مصیب دست محرابو کشیده بود تا داخل خونه بیاد و به زور و با مهمون نوازی بعد خوروندن یه لیوان شیرِ تازه برای استراحت جاشو تو اون اتاق کهنه و نم زده انداخت بدون ثانیه ای استراحت از پشت شیشه سرگرم تماشای این فرشته ی خوشحال و سرمست بود میتونست از همون جا تعلق خاطر و عشق دخترک رو به بزغاله ی سیاه حس کنه و با حسرتی بی پایان آرزو میکرد که کاش به جای اون بزغاله ی کوچولو باشه مخصوصا زمانی که دختر بعد جست و خیزهای فراوون با عشق بازوهای ظریفشو دور گردنِ سیاهش حلقه میزد محراب با صدای حاج مصیب که دخترک رو صدا میکرد از خلسه بیرون اومد ـ پـــــریا پریا بیا تو بسه دیگه سیامکتم که حالش خوبه به اندازه ی کافی دیدیش دیگه بیا تو استراحت کن خدیجه میگفت از دیشب تا حالا یه ثانیه چشم رو هم نزاشتی تو که میدونی باید استراحت کنی وقتی دختر برای آخرین بار بزغالرو در آغوش کشید و اونو به لونش برد و درو بست بالاخره محرابم از پنجره دل کند و چهارزانو بدون این که لباساشو در بیاره روی متکایی که کفِ زمین پهن شده بود نشست زیر لب انگار که در افکاری رویا مانند غوطه ور باشه زمزمه کرد پریا چه اسم قشنگی از میون خاطرات درهم و گنگش به یاد آورد که همیشه این اسمو دوست داشته و دلش میخواست که اگه یروزی دختردار شد اسمش پریا باشه رویایی که هیچ وقت رنگ واقعیت نگرفت همونطور که رو متکا ولو شده بود با تصور دخترک و بررسی اندام نحیفش زیر لب زمزمه کرد ـ ینی چن سالشه ـ با در نظر گرفتن بدن باریک و لاغر به همراه دو تا برآمدگی کوچولو روی سینه هاش و صورت معصومش نجوا کنان ادامه داد ـ فکر نمیکنم این نازنین بیشتر از 15 یا 16 سال داشته باشه فردا محراب در حالی از خواب بیدار شد که آفتاب ظهر از پنجره و لابه لای درختا تو صورتش میتابید وقتی چشماشو باز کرد از شدت نور ناسزایی گفت و صورتشو تو بالشتی که بوی نا و کهنگی میداد فرو برد بلیزش از نم و رطوبت تقریبا به تنش چسبیده و موهای کوتاهش بهم ریخته و خیس بودن با منگی از جا بلند شد و رختخوابشو جمع کرد و گذاشت گوشه ی دیوار پرتَرَک با نگاهی سریع به موبایل متوجه شد که همچنان از آنتن خبری نیست سری تکون داد و در جستجوی آینه به دور و برش چشم انداخت آینه ای تو اطاق پیدا نکرد که بخواد ظاهرشو مرتب کنه اطاق تقریبا خالی بود و به غیر از یه کمد چوبی بزرگ و تَلی از لحاف و متکا چیزِ دیگه ای به چشم نمیخورد یاد اطاق خونه ی خودشون افتاد که انقدر شلوغ و غرق وسیله های مختلف بود که گاهی اوغات عبور از بینشون واقعا مشکل میشد حالا تفاوت زندگیارو با همه وجودش حس میکرد لبخند تلخی زد با دست موهاشو به یه طرف سرش جمع کرد و پایینِ پیراهن چهارخونشو داخل شلوار جا داد کمربندشو صاف کرد و با سرفه ای ساختگی و یاالله گویان از اطاق خارج شد وقتی با حواس پرتی و چشمای قرمز سفره ی سفیدی که کفِ زمین پهن شده بود رو لگد کرد و ظرف سفالی کوچیکِ گردی رو برگردوند سریع به دور و برش چشم دوخت و با دستپاچگی ظرفِ خالی رو دوباره گذاشت سرِ جاش اطاقی که توش بود به نظر یه سالنِ کوچیک میومد که با دو تا پله به فضای بزرگتری آشپزخونه راه میافت با دقتی که لحظه ی ورودش نداشت دور و برشو از نظر گذروند خونه و وسایلش کاملا ساده و به دور از هرگونه تجمل بودن غرق تماشای قاب عکس رو تاقچه بود که درست بالای همون دو ـ سه تا پله از پشت به جسمی برخورد کرد وقتی روشو برگردوند دختر رو دید که با صورت سفید و مهتابی و گونه های برافروخته یه دیس برنج رو سرِ سفره میاورد موهای مشکیش دور صورتش پراکنده بودن و یه پیراهن بلند زرشکی و زیرش دامن پرچین سفید و مشکی به تن داشت دختر با خجالت عذرخواهی کرد و از کنار محراب گذشت رد نگاه مرد تا پای سفره دنبالش کرد و دوباره با شنیدن صدای کلفت پیرمرد به جای اولش بازگشت ـ سلام پسرم معلوم بود خیلی خسته ای محراب به حاج مصیب لبخند زد و درحالیکه سعی داشت به دخترک نگاه نکنه بابت مهمون نوازی ازش به گرمی تشکر کرد پیرمرد دستی به ریش سفیدش کشید و لنگان لنگان خودشو پای سفره رسوند ـ این حرفارو نزن کاری نکردم که دیگه میخواستم کم کم بیام و بیدارت کنم حالا که خودت بیدار شدی برو دست و روتو بشور ناهارمونم حاضره ـ روشو کرد به دختر و گفت ـ پریا دسشویی رو نشون آقا محراب بده محراب توی اتاقَکه جلوبازی کنارِ خونه با آبِ خنک صورت و موهاشو خیس کرد از توی آینه حواسش به پریای کوچیک بود که دور از چشم حاج مصیب رفته بود تا دستی به سرِ بزغاله ی سیاهش بکشه از خنکیه آبی که به سر و صورتش زده بود خوابش به طور کامل پرید و با حسِ خنکای دلنشینی کنار دخترک که سر بزغالرو نوازش میکرد دوزانو نشست بی مقدمه با اشاره به بزغاله گفت ـ خیلی نازه پریا با خجالت و دودلی لبخند زد ـ آره خیلی دوسش دارم ـ اسمش چیه دختر نگاهی به محراب انداخت و با لبخند خجولی گفت ـ سیامک یه مدتی مریض بود باباحاجی گفت میبرتش برای مداوا اما الان حالش بهتره وقتی داشت میرفت انقدر ناراحت بودم که حد نداشت میخوای نازش کنی محراب نگاهشو از صورت خندونِ دخترک گرفت و به بزغاله ی سیاه چشم دوخت که با زبون صورتیش دور دهنشو لیس میزد ـ چرا که نه همونطور که داشت سر بزغاله ی بازیگوش رو نوازش میکرد پرسید چن سالته دختر که با عشق به بزغاله سیامک نگاه میکرد خندید ـ من یا اون ـ جفتتون ـ من 15 سالمه سیامک شیش ماهشه مامانش همون بزس اوناهاش اون پشتو میبینی همونی که زیرِ شکمش سفیده محراب با محبت اول به بز مادر و بعد به پریا لبخند زد خواست چیزی بگه که با صدای حاج مصیب که دخترک رو فرامیخوند از جاش بلند شد موقع ورود به منزل در رو پیش پای پریا باز نگه داشت و زمزمه کرد ـ اول خانوما پریای خجالتی که کم کم داشت یخش از بیگانه باز میشد با لبخند و تعجب به داخل خزید و سریع به سمت اجاق گاز رفت اون سه تا پله از سالن درست میخورد به فضایی که آشپزخونه بود و درِ ورودی هم همونجا قرار داشت مرد با خودش فکر کرد که فضای خونه عجیبو بیش از حد کوچیکه سر سفره محراب در مورد کار و سفرش توضیح داد و حاج مصیب هم از شغلش و مشکلات زندگیش گفت محراب دلش میخواست در مورد پریا که تمام مدت ساکت نشسته بود بدونه اما نمیدونست چجوری میتونه بحثشو باز کنه آخرسر در مورد بچه هاش از پیرمرد سوال کرد و متوجه شد که حاج مصیب فقط یه پسر داشته که 8 ساله فوت کرده وقتی عکس رو طاقچرو به محراب نشون داد و مرد تونست از میان عکس رنگ و رورفته ی توی قاب جوونی با موهای حنایی رو ببینه که کوچکترین شباهتی به پریا نداشت تعجب کرد پیرمرد توضیح داد که پریا نَوَشه و عروسش وقتی که پریا 4 ساله بود در اثر بیماری فوت کرده محراب به دخترک که با غذاش بازی بازی میکرد چشم دوخت و غمِ آشکاری رو تو صورتش دید ترجیح داد دیگه حرفی درمورد پدر و مادرِ مُردش نزنه اصلا دلش نمیخواست چهره ی معصوم این دختر کوچولورو غمگین ببینه حاج مصیب به محراب قول داد که عصر وقتی پسر مش رحمان و زنش برگردن ماشینشو تعمیر میکنن بعد ناهار و عذرخواهی از مهمان گوشه ی حال رو زمین ولو شد تا چرتی بزنه مرد هم از این فرصت استفاده کرد و پا به محوطه ی بیرون گذاشت توی فضای آزاد بیرون خونه لبِ پرتگاهی که با حصاری چوبی از زمین اطراف جدا میشد شروع به قدم زدن کرد همزمان هم دود سیگارشو با ریتمی منظم از دهانش خارج میکرد یه گوشِش بدون اینکه بخواد به منظره ی بکرِ اطراف و صدای پرنده ها و بع بع بز و گوسفندا بود و گوشِ دیگه و تمام حواسش به صدای شستن ظرف و ظروف از داخل آشپزخونه وقتی بالاخره پریا از خونه بیرون اومد سیگارشو خاموش کرد و به دختر که یه روسری گل دار رو پشت گوشش گره زده بود و به سمت لونه ی سیامک میرفت خیره شد وقتی دخترک طنابی رو که گردن بزغاله بسته بود به سمت درِ چوبی کشید با صدای بمی که از دود دورگه شده بود پرسید ـ خسته نباشی و مرسی از غذای خوشمزه پریا فقط لبخند زد محراب مکثی کرد و از سر کنجکاوی ادامه داد میخوای جایی بری دختر با لبخند گشاده در جوابش گفت ـ همیشه سیامکو میبرم لب چشمه میگردونم دوست داری میتونی باهامون بیای محراب ابروهاشو با تعجب بالا انداخت ـ همیشه تنها میری ـ تنهای تنها که نه سگ باباحاجی هم باهامون میاد البته الان دیگه خیلی پیر شده بگیر نیست اما لبِ چشمه امنه همیشه میرم و تابحالم هیچی نشده باباحاجی هم میدونه خودش از اونجا برای منبع آب میاره محراب با کفش سیگارشو زیر خاک مرطوب و دم کرده دفن کرد و به سمت دخترک که با بزغاله ی شیطون به سمت دروازه ی چوبی میدوید رفت ـ اگه باباحاجیت میدونه منم بدم نمیاد باهاتون بیام چشمه ای که پریا بهش اشاره کرده بود تو یه سربالایی صعب العبور قرار داشت اونها از یه راه پرپیچ و خم لابه لای درختای جنگل یه باریکه آب رو دنبال کردن و از طریق گذشتن از سنگایی که محاصرش کرده بودن به یه فضای صافِ پر از بوته رسیدن که مابین صخره های سنگی و تو یه فضای سبز و دایره مانندی کنار کوه قرار داشت محراب تابحال جایی رو به مانند اونجا ندیده بود اهالی منطقه با کیسه های ماسه و شن جلوی باریکه آبی که از بالای کوه و صخره ها میگذشت یه جور سد درست کرده بودن که باعث میشد آب تو یه فضای نسبتا بزرگی جمع بشه و در نتیجه یه دریاچه ی کوچیک و زلال درست شده بود آبی که از بالای صخره های کوه میومد صاف میریخت تو این دریاچه سبزه و بوته و درختای دورش اونجارو شبیه بهشت کوچیکی کرده بود که محراب هرگز تصورشو هم نمیکرد پریا با ذوق طناب دور گردن سیامکو باز کرد حیوون با چابکی از کنار صخره ها خودشو به بوته های علف رسوند پاهاشو تو باریکه آبی که از زیر سد میومد میزاشت و با بازیگوشی از اینور به اونور میدوید گاهی سرشو میون یه بوته خم میکرد و دوباره از نو به سمتی دیگه هجوم میبرد پریا با خنده ای ساده و کودکانه کمی دنبال سیامک دوید و همونطوری که نفس نفس میزد خودشو به آب رسوند محراب به دختر که تا زانو تو آب فرورفته بود و از پشتِ سد داشت رو بز هراسون به شوخی آب میپاشید زل زد احساس عجیبی داشت احساس میکرد این دخترکوچولورو با تمام وجودش دوست داره بدتر از اون احساس عجیب دیگه ای بود که مدام از خاطرش میگذشت به طور باورنکردنی حس میکرد این دختری که تابحال ندیده بود براش آشناست اما نمیدونست چجوری تمام طول راه سعی کرده بود با شوخی و خنده یخِ دخترک رو آب کنه و حالا که دختر دیگه خجالت نمیکشید محراب مثل مَسَخ شده ها پشت سد ماتش برده بود و کلمه ای حرف نمیزد ـ بیااااا تو آب تو این هوای داغ اگه خودتو به آب نزنی میمیری این ساعت روز کسی نمیاد اینجا ولی دم عصر همه ی پسرای روستا میریزن تو آب و غلغله میشه محراب به پیراهن چهارخونه ی خیس از عرقش دستی کشید و دوباره به دخترک که این بار تا کمر تو آب فرو رفته بود چشم دوخت پریا با شیطنت زمزمه کرد ـ چیه نکنه میترسی لباسات خیس شه باباحاجی تو خونه لباس اضافی داره اگه نگرانی محراب لبخند زد و آروم به سمت سد رفت به کیسه های شن تکیه زد و جوراب و کفشش رو درآورد پریا از پشت چند قطره آبِ یخ رو به گردنش پاشید و خندید محراب بدون اینکه مارک لباسهای گرونش واسش اهمیتی داشته باشه با جستی خودشو داخل آب سرد رسوند و به شوخی دنبال دخترک گذاشت ـ نههههههه خخخ نمیخوام موهام خیس شه وقتی دخترک از تو آب بلند شد و ایستاد تمام لباساش و موهاش خیس بود با خنده به محراب که باعث شده بود تمام پیکرش خیس بشه آب پاشید و جفتشون دوباره زدن زیر خنده محراب با یه خیز خودشو به پریا رسوند و کمر باریک و نحیفشو بغل کرد و از پشت به شوخی انداختش تو آب وقتی دخترک با زرنگی از دستش در رفت و برای مرد زبون درآورد بهش اخم کرد و با ژستی تهدید آمیز به سمت کیسه های شن رفت پریا کنار کیسه ها ایستاده بود از کمر به پایین توی آب بود و با دستش داشت روسری خیس شدش رو میچلوند لباس های خیسش به بدنش چسبیده بودن و حالا محراب برجستگیها و فرورفتگیهای هیکل لاغرش رو بهتر میتونست ببینه سینه های سفت و کوچیکش به اندازه ی دو تا هلو از زیر پیراهن یسره و بلند جوری خواستنی و هوس انگیز بودن که مردرو درجا میخکوب کرد میتونست از همون روی لباس برجستگیه نوکشون رو ببینه نگاهش کمی پایینتر لغزید خط کمر و باسنش با یه انحنای خیلی ظریف و باریک ازهم جدا میشد اما هنوز برای تمایز یه پایین تنه ی برجسته و قوس کمر خیلی زود بود قفسه ی سینش به خاطر تکاپویی که کرده بود بالا و پایین میرفت و باعث میشد تا نگاه مرد ناخودآگاه دوباره روی سینه های کوچیکش قفل شه محراب به محض اینکه حس کرد بدنش داره داغ میشه روشو برگردوند و زیر لب به خودش نهیب زد ـ چت شده مرد چه غلطی داری میکنی اون فقط 15 سالشه یادت نره اون یه دختر بچس همون لحظه درست وقتی که با اعصاب ناراحت به خاطر حس مردونش قصد کرده بود از آب بیاد بیرون با صدای جیغ دخترک که اسمشو با وحشت صدا میکرد از جا پرید 8 9 8 1 9 88 8 3 9 80 9 80 9 80 9 80 9 80 9 80 9 80 9 80 9 8 3 8 8 7 9 87 3 ادامه نوشته ی سیاه

Date: February 28, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *