پشت چراغ قرمز بوق میزنم نمیتونم این همه شلوغی رو تحمل کنم کلافم یه چیز سنگین تو گلومه میخوام داد بزنم ولی حتی حوصله این کارو هم ندارم چه مرگمه یه سوال بزرگ تو ذهنم مدام راه میره چطور تونست انقدر راحت اون حرف هارو بهم بزنه اونم بعد از دو سال تنها کسی بود که میتونستم دوستش داشته باشم یاد حرفاش حالمو بدتر میکنه سرمو میذارم روی فرمون شاید این کابوس تلخ تموم بشه چشمام بسته شده دُرسا جلوم وایساده و دوباره با همون حالت عصبی بهم میگه آرشین تو هیچی نداری با کدوم پول میخوای منو خوشبخت کنی حرفاش مثل چاقوی تیز رو بدنم کشیده میشه راست میگفت من هیچی نداشتم منطق که باشه حق با اونه ولی عشق که منطق حالیش نیست دوباره همجا تاریک میشه و صدای آرومی به گوشم میرسه آقاا آقاااا سرمو به سمت صدا میچرخونم چند تا دختر تو ماشین کناری که با نگاه های تمسخرآمیزشون به چراغ راهنمایی که سبز شده اشاره میکنن یکیشون با خنده داد میزنه عاشقی اون یکی بلندتر میخنده میگه خدا شفات بده و با سرعت ازم دور میشن بوق ماشین های پشتی در اومده سریع حرکت میکنم انقدر سریع میرم که هیچکدومشون نتونن بهم برسن و با اون نگاه های معنی دارشون بهم بفهمونن چقدر احمقم بی هدف تو شهر میچرخم دیگه از نیمه های شب گذشته و خیابونا کم کم خلوت میشه احساس خوبی به خودم ندارم خودم رو مقصر میدونم ولی چرا همیشه بزرگ فکر میکردم طمع بزرگ تر شدن نابودم کرد بخاطر یه ریسک احمقانه تمام ثروتم رو از دست داده بودم و حالا درسا هم داشت ترکم میکرد و هیچکس تنها نیست همراه اول این جمله روی یکی از بیلبورد های بزرگ شهر نوشته شده بود با سرعت از کنارش رد میشم چه جمله ی مسخره ای میخواستم داد بزنم من تنهام عوضی بدترین چیز تو زندگی بودن با آدمهایی که باعث میشن احساس تنهایی کنی خیلی ها تا فهمیدن وضع مالیم خراب شده دیگه هیچ اثری ازشون ندیدم اما الان نمیخوام به این چیزا فکر کنم و آروم وارد کوچه ای میشم و کنار عمارتی قدیمی میایستم حماسه ی شب از ماشین پیاده شدم نفس عمیقی میکشم ساعت حدودا سه نصفه شبه زمین خیسه و گوشه پیاده رو برف کمی نشسته سیگارمو روشن میکنم و با چشمایی که همیشه از کام اول سیگار تنگ میشه به جلو نگاه میکنم و اون ساختمون قدیمی بیشتر نظرمو جلب میکنه یک عمارت بزرگ با درختایی بلند که معلومه عمر زیادی رو سرپا ایستاده بی اختیار فکرای عجیبی به سرم میزنه حس میکنم چیزی منو به طرف عمارت میکشه ولی چرا باید اینکارو بکنم قلبم سریع تر از هر زمانی میزنه بطرف دیوار عمارت میرم و با نگاهی به اطراف سعی میکنم از دیوار بالا برم این کار دیوونگیه اصلا برام مهم نیست میخوام چیزی رو که یک شبه از دست دادم دوباره بدست بیارم ولی با دزدی همینجور که با خودم کلنجار میرم خودمو وسط حیاط میبینم دستو پاهام داره میلرزه تو اون سرمای شدید زمستون عرق سردی رو پیشونیم نشسته این خونه ازون چیزی که فکرشو میکردم بزرگ تره آروم از تو باغچه ها حرکت میکنم معلومه مدت زیادی به اینجا رسیدگی نشده با هر قدم چمن های بلند و خیس زیر پام خش خش میکنه و باعث وحشت بیشتری میشه و هر آن انتظار اینو دارم که صاحبخونه جلوم ظاهر بشه از کنار درخت ها که میگذرم به سنگ فرشی میرسم که در گذر زمان خزه بسته انگار هیچکس اینجا زندگی نمیکنه کم کم به عمارت اصلی میرسم که دقیقا وسط باغ قرار گرفته یک ساختمون دو طبقه چوبی با پنجره های بلند و یکسره از بالا تا پایین و سقف شیروانی سفیدی که به سرستون هایی با نقش حیوانات عجیب میرسه و پایین میاد و در های بلند چوبی با حکاکی های زیبا که نشان از شکوه و جلالش در زمان های قدیم میده با قدم های آهسته تری به ساختمان نزدیک میشم حس میکنم اتفاق بدی در انتظارمه هنوز هم مطمئن نیستم که ساختمان خالی از سکنه باشه جلوی در ورودی که میرسم آرام دستیگره رو فشار میدم ولی باز نمیشه تلاشم بی فایدس باید هرچه سریعتر اینجارو ترک کنم تا کسی منو ندیده ولی نمیخوام برگردم از کنار پنجره ها عبور میکنم و به طرف پشت ساختمان میرم با هر قدمی که برمیدارم از حرکت سایه ها در نور مهتاب هراسان به پشت سرم نگاه میکنم هیچی نیست ولی حضورش را احساس میکنم گاهی درجا یخ میزنم و میایستم و آب دهانم را بزور پایین میفرستم و دوباره به راهم ادامه میدم تا به در پشتی ساختمان که اندازه کوچک تری داره میرسم صدای باد زوزه کشان از میان شاخه و برگ درختان میگذره دیگر هیچکدام از حرکاتم ارادی نیست و در با صدای قیژژ بلندی باز میشه تاریکی مطلق سیاهی همجارو فرا گرفته در حالی که سعی میکنم به جایی نخورم آهسته به جلو میرم و کم کم چشم هام به تاریکی خانه عادت میکنه ولی اصلا انتظار چیزی رو که میبینم ندارم انگار وسط موزه آثار باستانی ایستاده ام خانه پر شده از وسایل خاک گرفته قدیمی گوشه اتاق عاج فیلی روی پایه ای از جنس طلا گذاشته شده کنارش ویترین بزرگی است که یکسری ظروف نقره با دقت خاصی چیده شده کمی جلوتر میرم و محو تماشای وسایل گران بهای خانه شده ام و به آینه ی بزرگی میرسم که کنار ساعت شَماته داری است آینه ای مات و کدر دستی روش میکشم و به خودم نگاه میکنم سوال های بی جواب پشت سر هم اینجا کجاست من اینجا چیکار می کنم بخودم خیره شدم که یک آن موجود شبح مانندی که همچون حاله ای از نور بود درون آینه حرکت میکند و به سرعت از پشت سرم رد میشود سر جام خشکم زده از شدت ترس نمیتونم تکون بخورم چشم هام بیش از حد باز شده و به آینه ماتم برده بی اختیار برمیگردم ولی هیچی نیست حتما خیالاتی شدم احمقم که با این همه ثروتی که اینجا هست به این خرافات فکر میکنم کمی که جلوتر میرم یک تابلوی چوبی بزرگ که روی دیوار نصب شده نظرمو جلب میکنه عکس پیرمردی با سیبیل های پهن و موهای بلند سفید که به زیبایی نقاشی شده چهره ی ترسناک و با جذبه ای داره حدس میزنم که صاحب این خانه بوده ولی چیزی که بیشتر از همچی برام عجیبه برخلاف تمام اثاث خانه که خاک زیادی روشون نشسته تابلو کاملا تمیز و براقه انگار همین الان گردگیری شده با دقت بیشتری به چین و چروک های صورت پیرمرد نگاه میکنم که با ظرافت خاصی نقاشی شده که ناگهان احساس میکنم چشم های پیرمرد تکون میخوره و به من زل زده وحشت زده چند قدم عقب میرم و سعی میکنم ازش فاصله بگیرم که پام به جایی گیر میکنه و به زمین میافتم اصلا حالم خوب نیست قلبم بشدت درد میکنه صدای نفس کشیدنمو میتونم بشنوم دلم میخواد هرچی سریع تر ازین وحشت فرار کنم ولی مطمئنم که ترس وحشی تر ازونیه که دنبالم نیاد نفس عمیقی میکشم همش خیالاته و به این فکر میکنم که چجوری این وسایل رو ازینجا ببرم واقعا شدنی نیست قبل ازینکه بتونم بلند شم کنارم دری روی زمین میبینم ورود به جهنم در چوبی خیلی راحت باز میشه و نردبان بزرگی داخلش هست که انگار تا اعماق زمین ادامه داره حتما اون پایین چیزهای با ارزشی وجود داره دیگه ترس برام بی معنیه و وارد زیر زمین میشم هنوز چندتا پله پایین نرفتم که در با صدای بلندی بسته میشه از شدت صدا پام لیز میخوره و چیزی نمونده که بیافتم با یه دستم نردبان رو گرفتم و رو هوا آویزونم اگه اینجا بمیرم محاله کسی بتونه پیدام کنه دنبال جایی میگردم که پامو روش بذارم که انگار یه چیزی رو انگشتام راه میره و به طرف صورتم میاد عنکبوت لعنتی تاریکیه بیش از حد دیوونم میکنه میخوام ازینجا برم بیرون ولی هرکاری میکنم در باز نمیشه برای آخرین بار تمام نیرومو جمع میکنم و در رو فشار میدم ولی بی فایدس ترسیدم وحشت زده نگاهم به اطراف میچرخه ولی جز سیاهی و بوی نم خاک چیز دیگه ای نیست شاید یکجا موندن بدترین تصمیم برای هر آدمی باشه از نردبان پایین میرم اما انگار تمومی نداره صورتم از خستگی عرق کرده و همینطور به پایین رفتن ادامه میدم گاهی چند لحظه ای میایستم و دوباره حرکت میکنم بعد از چند دقیقه دست هام درد گرفته دوباره پایین رو نگاه میکنم ولی اینبار نور ضعیفی دیده میشه نمیدونم باید خوشحال باشم یا نه ولی همین که میتونم ازین نردبان لعنتی خلاص شم حس خوبیه آخرین پله ی نردبان فاصله ی زیادی تا زمین داره ازینجا فقط میتونم یه میز چوبی پوسیده رو ببینم که شمع کوچکی روش هست و انگار داره آخرین نفس هاشو میکشه برام خیلی عجیبه یعنی کسی اینجاست گرمای شدیدی بهم میخوره انگار وارد جهنم میشم هنوز هم مطمئن نیستم که راهی که اومدم درست باشه تو همین فکرام که با صدای شکستن پله ی زیر پام بشدت به زمین میخورم چند لحظه ای گیجم صورتم به زمین چسبیده همه جارو تار میبینم یه چیز سیاه جلوم حرکت میکنه و بطرفم میاد نمیتونم از جام تکون بخورم و اون نزدیک تر میشه و دقیقا جلوی صورتم وایمیسته خودمو عقب میکشم و سعی میکنم ازش دور شم که صداش در میاد خیلی وقته منتظرتم آرشین ادامه دارد نوشته آریزونا
0 views
Date: May 26, 2019