عروسِ زیرزمین ۲

0 views
0%

قسمت قبل به گوشه ی دیوار چسبیدم از ترس نفسم بالا نمیاد چند قدمی جلوتر میاد یک پسر سیاه پوست که لباس زیادی به تن نداره خیلی خونسرد بهم زل زده و با بی تفاوتی میگه پس آرشین تویی نیمکت چوبی رو کمی جابجا میکنه بشین با صدای نامفهومی میگم تو کی هستی شونه هاشو بالا میندازه میتونی هِکتور صدام کنی بطرف آتشی که با هیزم میسوزه حرکت میکنه چشم ازش برنمیدارم کنار آتش ایستاده و بدون اینکه حرفی بزنه به شعله ها خیره شده تمام بدنم بخاطر افتادن از نربادن درد میکنه زانوهام سست شده و بی اختیار روی نیمکت کنار میز میشینم پشت به من ایستاده دستشو درون آتش فرو میکنه و یک سیب زمینی پخته از توش درمیاره همینطور که بطرفم میاد به دستهاش نگاه میکنم که هیچ آثار سوختگی روش نیست سیب زمینی رو بروی میز میذاره اینجا چیز زیادی برای پذیرایی نداریم تو ذهنم تمام اتفاقات امشب رو مرور میکنم این چیزا اصلا طبیعی نیست و سیلی محکمی به صورتم میزنم هکتور نیش خندی میزنه خواب نیستی نمیتونم سردی و بی تفاوت بودنشو تحمل کنم و این بار با صدای بلند و خشن تری ازش میپرسم تو کی هستی منو از کجا میشناسی چشم های تیره اش بهم خیره میشه اگه میدونستی تو چه مخمصه ای گیر افتادی شاید انقدر احمقانه داد نمیزدی شونه هاش پایین میافته و ازم دور میشه کمی صبر کنی همه چیزو میفهمی اطرافم هوای سردی رو احساس میکنم که لحظه به لحظه بیشتر میشه و شعله ی شمع کوچک روی میز که انگار هر لحظه به یک شکل در میاد خیلی ها معتقدن که شمع بدون نور آبی یا زبانه شعله ور نشانه ای از حضور یک روح در آن محل است بهت زده به هکتور نگاه میکنم که با فاصله زیادی از زمین رو هوا چهار زانو نشسته و چشمهاشو بسته نفسم به سختی بالا میاد و دنبال راهی برای فرار میگردم که هکتور چشماشو باز میکنه اه لعنت به تو که با اون افکار مسخرت تمام تمرکزمو بهم میریزی با تعجب بهش نگاه میکنم و غر میزنه اینجا هیچ راه فراری نیست و دوباره چشمهاشو میبنده من که حرفی نزدم چطور تونست اینارو بفهمه حتی تو ذهنم هم احساس امنیت نمیکنم میدونم که تمام حرفامو میشنوه ولی واقعا سخته صدای درونتو خفه کنی من که نمیتونم مدام حرف میزنه هرکاری بکنم قبلش صداش تو ذهنم در میاد واین کارو سخت تر میکنه چطور میتونستم بدون اینکه اون بفهمه کاری کنم تو همین فکرام که نسیم خنکی به صورتم میخوره و هکتور سریع پایین میاد و دست به سینه گوشه دیوار میایسته باد هر لحظه بیشتر میشه شمع روی میز شعله میکشه لرزش خفیفی میز رو تکون میده و دیوار ها به رنگ سرخ در میان هکتور بی حرکت ایستاده ازش میپرسم چه اتفاقی داره میافته با صدای آرومی جواب میده کلاریسا داره برمیگرده حرفشو قطع میکنه و در سکوت به نقطه ای خیره میشه از دیوار روبرو روزنه ای از نور میبینم که هر لحظه بزرگ تر و واضح تر دیده میشه لرزش میز شدیدتر شده صدا های عجیبی میشنوم که بیشتر شبیه جیغ شغال ها و زوزه گرگ هاست زانوهام لرزید انگار داشتم در دود نفس می کشیدم میخواستم فریاد بزنم که موجی از نور و هوای سرد به صورتم میخوره دختری با موهای بلوند و چشمانی روشن میبینم که کم کم ظاهر میشه و از میان دیوار ها با ردای بلند و سفید رنگی که انگار روی هوا شناوره بهم نزدیک تر میشه دیگه خبری ازون صداها نیست و نور ها کم کم از بین میرن هکتور جلو میاد و بدون اینکه حرفی بزنه کنار من میایسته دختر مستقیم تو چشم هام زل میزنه و چند قدمی جلوتر میاد انرژی عجیبی رو در چشم های آبی رنگش احساس میکنم که انگار تو تک تک سلول هام رخنه میکنه بدون اینکه نفس بکشم سرجام خشک شدم که مسیر نگاهش رو تغییر میده و نفسش رو با صدا از دهنش خارج میکنه هوووففف به دنیای ارواح خوش اومدی آرشین نفسم برمیگرده مطمئنم اگه چند لحظه بیشتر به اون کار ادامه میداد مُرده بودم هکتور سریع بطرفش میره کلاریسا چی شد دختر با صدای آهسته ای حرف میزنه اون لعنتی قصد مردن نداره هکتور وسط حرفش میپره خب این واقعا خوبه خیلی دوست دارم یه بار هم منو با خودت ببری کلاریسا بهش اخم میکنه هکتور ادامه میده این حق منم هست دلم میخواد زجر کشیدنشو ببینم کلاریسا سری تکون میده ولی این کار چیزیو عوض نمیکنه و قبل ازینکه هکتور بتونه حرفی بزنه میگه من خیلی خستم باید استراحت کنم و به طرف تخت کهنه ای حرکت میکنه که تا به حال بهش توجه نکرده بودم شایدم تا قبل ازین اصلا اونجا نبود چند لحظه ای بی حرکت ایستادم توان درک این اتفاق هارو ندارم به این فکر میکنم که شاید کسی در غذام مخدر ریخته ولی واقعیت انقدر روشن هست که نشه ردش کرد به کلاریسا نگاه میکنم که روی تخت فلزی کمی تکان میخوره که باعث صدای قیژ قیژ میشه انگار شبح ها هم سرو صدا تولید میکنن یاد حرف هاشون میافتم که راجب مرگ حرف میزدن مصمم تر از قبل به طرف هکتور میرم و جوری که نخوام مزاحم خوابیدن دختر بشم آهسته میپرسم شما داشتید راجب من حرف میزدین هکتور با حالت تمسخر آمیزی بهم نگاه میکنه نه احمق بی درنگ میپرسم پس چی کمی به فکر فرو میره بعد از چند لحظه سکوتش رو تموم میکنه فکر نمیکنم دونستش بدرد تو بخوره کنجکاو تر از قبل میگم ولی میخوام بدونم هیس هیس کنان به کلاریسا اشاره میکنه اون اصلا دلش نمیخواد موقع استراحت کسی مزاحمش بشه با صدای آهسته ای میگم ولی اون که خوابیده هکتور با تعجب بهم نگاه میکنه ارواح و اشباح هرگز نمیخوابن ولی خب ما هم به استراحت نیاز داریم ولی نه مثل شما آدم ها ما فقط وقتی انرژی زیادی برای رد شدن از دریچه ها برای ورود به دنیای آدمها صرف میکنیم باید استراحت کنیم اگر این کارو نکنیم احتمالش هست که موقع برگشتن به دنیای خودمون گیر بیافتیم و برای همیشه اونجا سرگردون باشیم با اشتیاق خاصی به حرفهاش گوش میدم ولی هر لحظه سوالی ذهنمو درگیر میکنه حس میکنم هکتور هم متوجه سردرگمیم شده و بهم اشاره میکنه که کنارش بشینم و مشغول به پوست کندن همون سیب زمینی که خودش روی میز گذاشته بود میشه و با دقت خاصی تمام پوست هاش رو میکنه و سیب زمینی رو بطرف من میگیره لبخند کوچکی بعنوان تشکر میزنم و با این فکر که سیب زمینی مدت زیادی روی میز بوده و حتما یخ کرده همشو تو دهنم میذارم که یک آن مغزم منفجر میشه و از داغی سیب زمینی تو دهنم حس میکنم چشمهام داره در میاد هکتور با بی تفاوتی سری تکون میده و لبخند کجی میزنه ازین رفتارش متنفرم دستمو بی اختیار مشت میکنم و میخوام به صورتش بکوبم ولی خب بیشتر ازین جلو نمیرم و گرمای سیب زمینی همراه با خشم کم کم از بین میره هکتور با لبخندی که بیشتر شده میگه هنوز نفهمیدی اینجا همچیش با دنیای شما فرق میکنه دلم نمیخواد بیشتر ازین بهم کنایه بزنه برای همین میگم داشتی میگفتی هکتور دستی به سرش میکشه و با حالتی که انگار داره گذشته رو مرور میکنه میگه حدود هشتاد سال پیش شایدم بیشتر این عمارت متعلق به یکی از ثروتمندترین آدمای این شهر بنام تیمور خان بود من هم مدت زیادی بود که بعنوان یکی از نوکر های این خونه مشغول به کار شده بودم کارها و بریزو بپاش های اینجا بقدری زیاد بود که تمام وقت کار میکردم تیمور خان که همیشه بخاطر کار و تجارت و البته همه میدونستن که بخاطر عیاشی هاش نصفی از سال رو به اروپا میرفت و در زمانی که او نبود همسرش یعنی ثریا خاتون همه کاره این عمارت میشد ثریا زنی نبود که به هیچ بعنوان بشه از دستوراتش سرپیچی کرد گاهی انقدر ترسناک میشد که کسی جرات نمیکرد نزدیکش بشه مخصوصا زمانی که حرفهایی در مورد زن بازی های تیمور بگوشش میرسید ولی بشدت از تیمورخان میترسید و جرات حرف زدن بر خلاف میل تیمور رو نداشت هکتور بهم نگاه میکنه و با اشتیاق میپرسه هنوزم مردها مثل قدیم هستن یا نه خندم میگیره و میگم ای کاش بودن وقتی یاد دُرسا میافتم که چقدر راحت گذاشتم تحقیرم کنه از خودم متنفر میشم و طبق معمول هکتور تمام افکارمو میشنوه شما آبروی هرچی مرد بوده بردین بهش اخم میکنم بگذریم و با حالتی که انگار چیزی رو بیاد اوردم میگم پس کلاریسا کیه هکتور لحظه ای به کلاریسا که هنوز روی تخت خوابیده نگاه میکنه و بسختی میتونه احساسش رو مخفی نگه داره نفس عمیقی میکشه و با آهی میگه اون یه دختر اتریشی از یک خانواده با اصالت بود که تو یکی از آخرین سفرهای تیمور به اروپا با هم آشنا شده بودن کلاریسا عاشق تیمور شده بود و حرفی که همیشه کلاریسا میزنه ابهتش به دلم نشست همونجا با هم ازدواج میکنن ولی تیمور تا زمانی که به ایران نیومده بودن بهش نگفته بود زن دیگه ای هم داره و اونو فقط بخاطر رسیدن به اهداف مالی و تجارتش تو اتریش میخواد وقتی تیمور با کلاریسا به خونه اومدن روزگارمون سیاه بود سیاه تر شد ثریا دیوانه شده بود ازونجاییکه که جرات مخالفت با تیمور رو نداشت تمام نفرتش رو سر نوکرها خالی میکرد کلاریسا که تازه از همه چی خبر دار شده بود میخواست برگرده ولی تیمور جلوش رو گرفت و با تهدید و زور هرجوری که بود مانعش شد روز ها پشت سر هم میگذشت و کلاریسا همیشه تنها توی اتاق بود و از پنجره خیره به باغی پر هیاهو با رفت و آمد های زیاد بود هرچه میگذشت کلاریسا برای اینکه از خشم ثریا در امان باشه گوشه گیر تر شده بود و تنها من حق ورود به اتاقش رو داشتم اونم فقط برای بردن غذا تیمور منو پیشخدمت شخصی کلاریسا کرده بود ازون زمان کارم کمتر شده بود و من تنها کسی بودم که از این جریان خوشحال بودم تا اینکه شش ماه تمام شد و زمان سفرهای تیمور خان فرا رسید هکتور با حالتی که انگار خسته شده دستی به پیشونیش میکشه و ادامه میده چند روزی از رفتن تیمور گذشت رفتار ثریا با من تند تر از قبل شده بود و بشدت از من کار میکشید شب شده بود بقدری خسته بودم که حتی خواب هم از من فرار میکرد و طبق معمول تو اتاق کوچکی که نزدیک اتاق کلاریسا بود به سقف خیره شده بودم به آینده فکر میکردم همیشه دلم میخواست به کشورم برگردم دلم برای دیدن عشق قدیمیم لک زده بود بهش قول داده بودم که با پول برگردم و خوشبختش کنم برای همین اینجا سخت ترین کار هارو انجام میدادم تیمورخان بهم قول داده بود که بعد از برگشتنش بذاره برم اما اونشب احساس خوبی نداشتم انگار اتفاق شومی در راه بود که با صدای جیغ کلاریسا از جا پریدم بطرف اتاقش دویدم و همین که وارد شدم چند تا مرد بهم حمله کردن ثریا رو دیدم که گوشه اتاق ایستاده بود و میگفت صداشونو ببرین منو کلاریسا رو با دهان بسته بطرف باغ بردن و توی گودالی که از قبل کنده بودن پرت کردن و همونجا دفنمون کردن زیر کوهی از خاک نمیتونستم نفس بکشم میدونستم کارم تمومه و هر چه بیشتر تلاش میکردم خاک بیشتری جلوی نفس کشیدنمو میگرفت نیشخندی زد و ما مُردیم هااااااووو خمیازه کشید و چشمهاشو بست ناراحت بودم ولی برای ابراز همدردی اونم با یک روح کلمه ی مناسبی پیدا نمیکردم هرچند خودش هم کاملا بی تفاوت بود بهش حق میدادم که بعد از گذشت این همه سال این مساله دیگه براش اهمیتی نداشته باشه هکتور زمزمه میکنه اینطور نیست بازهم فکرمو خونده بود ادامه میده افرادی که بی گناه می میرند و هیچ قانونی در مورد آن ها اجرا نمیشه روحشان در نهایت انتقامشو میگیره با هیجان میپرسم شما هم همینکارو کردین مدت زیادی نگذشت که طاعون به این خونه حمله کرد و همه به شکل فجیعی کشته شدن خیلی ها هم فرار کردن و ازون به بعد اینجا به عمارت مرگ معروف شد کلاریسا قبل از مُردن تیمور بالای سرش رفت و کاری کرد که زنده بمونه ولی نه مثل یک آدم تیمور توی قاب عکس محبوس شده و سال به سال پیرتر میشه یک لحظه موهای پشتم سیخ میشه و یاد اون قاب عکس و نگاه پیرمرد افتادم هکتور میگه حتما دیدیش به نشانه تایید سرمو تکون میدم و ازش میپرسم ثریا چی شد هکتور با عصبانیت دندوناشو به هم فشار میده اون عجوزه صدتا جون داره با تعجب وسط حرفش میپرم یعنی هنوز زندس آره کلاریسا از پیش اون میومد از نگاه هاش میتونستم بفهمم که دیگه نمیخواد راجب این موضوع حرف بزنه بخاطر همین سعی کردم حرف رو عوض کنم هکتور تو اهل کدوم کشوری لبخند آرومی میزنه و جواب میده چه اهمیتی داره نژاد همه ی انسان ها با روابط جنسی مخفیانه و دوز و کلک تلفیق شده ادامه دارد نوشته آریزونا

Date: May 20, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *