عروسِ زیرزمین ۴ و پایانی

0 views
0%

8 9 8 1 9 88 8 3 9 90 8 2 8 8 1 8 2 9 85 8 9 86 3 قسمت قبل روز ها یکی پس از دیگری بشکل ملال آوری سپری میشد تا جایی که ممکن بود از خانه بیرون نمیرفتم و تنها از پنجره به آسمان خيره میشدم وقتي در شهر زندگی کنی فراموش كردن ستاره ها كار سختی نیست گاهی یاد دُرسا میافتم اولين باری كه او را ملاقات كردم او دوستِ دوست دخترِ آن زمانم بود درسا از من خوشش نميومد شنيده بود كه دارم خيانت ميكنم به آپارتمانم آمد و با من بحث كرد درحاليكه با آرامش به صحبت هايش گوش می دادم حركت تند و سريع موهايش را نگاه می كردم از او خواستم اگر دوست دارد با من رابطه داشته باشد به صورتم سيلی زد به دوستش زنگ زد به او خبر داد و با عصبانيت خانه را ترک كرد چند سال بعد در پاركی نشسته بودم و درحال تمدد اعصاب بودم داشتم فكر می كردم با زندگی ام چه كاری بايد بكنم دختری گريان نزديك من نشست با گوشه چشم او را زير نظر داشتم فكر كردم او را می شناسم از او پرسيدم آيا ما يكديگر را می شناسيم يا نه با عصبانيت به من زل زد او را به خاطر آوردم چند ثانيه بعد عذرخواهی كرد و بعد شروع كرد به تعريف كردن از مردی كه دو سال دوستش داشت و تركش كرده بود پدرش چند ماه قبل مُرده بود و او هنوز از آن واقعه ی تلخ رنج مـی بـرد او تنهـا و ترسيده بود و نميدانست قرار است سرنوشتش به كجا ختم شود به او گفتم كه زندگی سخت است و صاف و هموار نيست ما بايد نهايت تلاشمان را بكنيم و بهترين كاری را كه می توانيم انجام بدهيم و اميدوار باشيم زيرِ بار اين سختی ها كمرمان خـم نشود فقط باید دلو به دریا بزنیم و امیدوار باشیم که غرق نشیم خيلی حرف زديم خيلی چيزها از خودم برايش گفتم وقتی حرفهايمان تمام شد لبخند زد هردو می دانستيم ممكن است چيز خاصی به مرور زمان بينِ مان به وجود بيايد سپس او واضح تر به صورتم زل زد و اخم كرد تو اون آرشین حرومزاده ای به تاریکی خانه عادت کرده بودم زودتر از همیشه میخوابیدم کابوس های سیاه دست بردار نبودن و در حال نفس نفس زدن بیدار میشدم اما دوباره خوابيدن در اين شبها برايم دشوار بود و به اجبار به دور ترین خاطراتم فکر میکردم به آغاز پیدایش زمانی که بدنیا اومدم مادر به من فشار مياورد پس از تقلایی طولانی و طاقت فرسا از بدنش بيرون میلغزم و روی علف های خـيس شده از خون میافتم ورود ناگهانی بـه هـوای سـرد بـا نفـس اولی كـه بـه درون می كـشم گريه ام را در میاورد مادرم با لبخندی ضعيف مرا بلند ميكند و در آغوش خود غذا میدهد با ولع مينوشم و لرزش دستان كوچكم را از سرمای سوزدار ناديده ميگيرم شدت باران به حديست كه در چند ثانيه پوست گرم و چروک خورده ام از خون پاک ميشود پس از اين حمام سرد و كرخت كننده دوباره در آغوش مادرم هستم كه تمام تلاش خود را به كار می گيـرد تـا مـرا از ضـربات بی امان باران دور نگه دارد خسته است اما نميتواند استراحت كند بايد به حركتش ادامه دهد پيشانی ام را ميبوسد و آهی ميكشد آخرين نيروی پاهايش را به كار ميگيرد و تلوتلوخوران پيش ميرود مدام بـه زمـين مياُفتد اما يك لحظه از محافظت من غافل نميشود هيچکس باور نميكنه كه بتونم تولدم رو به ياد بيارم و اين خاطره رو اوهامی ساختگی قلمداد ميكنن اما اينطور نیست اين لحظات را درست مانند قسمتهای ديگر زندگی ام دقيق به ياد دارم تولدی سخت در اوج آوارگی و بيخانمانی مادری تنها و خسته درحاليكه در سرزميني نا آشنا و غريب گام برميداشت و خـود را به او چسبانده بودم برايم لالايي ميخواند و ميكوشيد مرا گرم نگه دارد ذهن مغشوش من دنيا را به صورت نورها و اشكالی غريب و ناآشنا می ديد بـا وجـود گيجی و كـم هوشـیِ نوزادی ام نااميدی و اضطراب مادر را حس ميكردم اضطرابی واگيردار كه با وجود اينكه كوچكتر از آن بـودم که وسعت وحشت را درک كنم آن را در قلبم احساس ميكردم و ميلرزيدم پس از چند ساعت پياده رویِ پايان ناپذير و دردناک در مقابل یک خانه ی روستایی به زمين افتاد قدرت آن را نداشت کسی را برای كمک صدا كند همانجا در لجن و آب كثيف و در حاليكه سرم را بالا نگه داشته بود دراز کشید و آخرين بوسه اش را نثارم کرد و مرا به سينه اش چسباند آنقدر مينوشم تـا تمام ميشود و گرسنه منتظر شير بيشتر ميمانم در آن سپيده دم تاريك و مرطوب و غمزده یکی از اهالی آنجا صدای ناله هایم را میشنود مرا ضعيف ناتوان و گريه كنان در دستان سرد بی حركت و بيجان مادرم مييابد من هیچ چیزی از پدر و مادرم نمیدانم يا اينكه چرا تنها در آن وضع اَسفبار دور از خانه مُرد همه چيز زندگیم را به خاطر دارم اما هـيچی از آنها نميدانم اينكه از کجا آمده ام و واقعاً كه هستم رموزی كه فكر نميكنم هيچگاه بتوانم كشف كنم با پدیدار شدن سپیده صبحگاهی تمام این خاطرات هم کنار میرن در حاليكه آبی بصورتم میزنم نگاهی به چهره شکسته ام میکنم و اینو میدونم که راه برگشتی نیست و باید بهش عادت کنم بی خوابی ها باعث شده ضعیف تر بشم اما نسبت به قبل احساس بهتری دارم شاید یک شروع دوباره با اینکه میدونم نادیده گرفتن حقیقت کار آسونی نیست ولی میخواستم نظم دنیارو بهم بزنم هنوز زنده ام و همین کافیه برای یک ماجراجویی جدید اولین قدم نظافته زیر آب سرد آواز خواندن یکی از سرگرمی هاییه که انگار هنوز هم ازش لذت میبردم اصلاح میکنم و یکی از بهترین لباس هایم را میپوشم عطر میزنم و برای قدم دوم تصمیم گرفتم تا قبض های برق رو پرداخت کنم واقعا دیگه طاقت تاریکی رو نداشتم بطرف انبوه قبض های پرداخت نشده ای که جلوی در ریخته شده بود رفتم و سعی کردم همشونو دسته بندی کنم که چشمم به چندتا نامه از طرف درسا افتاد و بترتیب تاریخ بازشون کردم آرشین دلم نمیخواست دوباره باهات روبرو بشم بخاطر همین تصمیم گرفتم برات نامه بنویسم و ازت تشکر کنم بابت اینکه درکم کردی و گذاشتی تصمیم درستی رو برای ادامه ی زندگیم بگیرم ما باهم خوشبخت نمی شدیم نیشخند تلخی میزنم آره خوشبختی واسه تو فقط توی پول خلاصه میشد سرمو بشکل عصبی تکون میدم و نامه دوم رو باز میکنم که تاریخش حدود دوسال از نامه قبل جلوتره هرچقد باهات تماس گرفتم بی فایده بود هرجا که فکر میکردم هستی دنبالت گشتم ولی هیچکس ازت خبری نداشت لطفا باهام تماس بگیر با کنجکاوی بیشتری نامه های دیگه رو باز میکردم که مضمون همشون تقریبا یکی بود حتی تو بعضی از نامه ها بشدت ابراز پشیمونی میکرد ولی چرا مگه اون همینو نمیخواست پس چرا دنبالم میگشت به این فکر میکنم که حتما اتفاق مهمی افتاده ولی بعد از گذشت این همه سال دیگه چه اهمیتی میتونه داشته باشه اونروز هم بیرون نرفتم و با فکر کردن به نامه ها دوباره تو گذشته غرق شدم ساعت های زیادی گذشته بود و غروب بد ترکیب خورشید همجارو به رنگ سرخ جهنمی در اورده بود شیشه مشروب دوباره صدام میزد ولی این بار سعی میکردم زیاده روی نکنم قبل از تاریک شدن هوا آماده شدم که بیرون برم شاید ازین حال و هوای گرفته بیرون بیام که حس کردم صدایی از سمت در میاد انگار یکی داشت چیزیو بزور داخل میفرستاد سریع درو باز کردم و کسی رو دیدم که بعدش آرزو میکردم کاش هیچوقت اونجا نبودم درسا بود با نامه ای که تو دستش بود بهت زده بهم نگاه میکرد اشک تو چشم هاش جمع شد و قبل ازینکه حرفی بزنه خودشو پرت کرد تو بغلم بغضش ترکید به سختی نفس میکشید ولی سردتر ازونی بودم که واکنشی نشون بدم از خودم جداش کردم و با لحن جدی گفتم برا چی اومدی اینجا حرفی نمیزد و فقط نگاه میکرد اشک هایی که روی گونه هاش سرازیر میشدن تمومی نداشت به چروک های ریزی که کنار چشم هاش نقش بسته بود نگاه میکردم هیچوقت فکر نمیکردم اونم یه روزی پیر بشه همیشه اونو یه فرشته تصور کرده بودم که تمومی نداشت با حالتی ناباورانه میپرسه آرشین خودتی خيلي سرد و جدی به او زل زدم تا نگاهش رو ازم گرفت انتظار این همه نفرت رو نداشت شاید برای اون بیست سال گذشته بود و فکر میکرد بعد ازین همه سال آروم تر شدم ولی نمیدونست که فقط برای من یک روز گذشته با قدم هایی که به جلو بر میداره بی اختیار از سر راهش کنار میرم و وارد خونه میشه انقدر گیج شدم که حتی صدای بسته شدن در رو هم متوجه نمیشم در حالیکه با تعجب به وسایل غبار گرفته خانه نگاه میکنه در اتاق چرخی میزنه و آخرین دونه ی اشک هاش رو پاک میکنه کجا بودی فکر نمیکردم دیگه هیچوقت ببینمت بدون اینکه حرفی بزنم یک جا ایستادم با اینکه بیست سال گذشته بود ولی همچنان زیبا و جذاب به نظر میرسید دوباره بطرفم اومد و دستی به صورتم کشید چقدر پیر شدی میدونی چقدر دنبالت گشتم آرشین هیچوقت نتونستم بخاطر تو خودمو ببخشم میدونستم بدترین کارو باهات کردم ولی زندگی منم بعد از تو نابود شد و اینا همش تقصیر من بود سرش رو پایین انداخت و آروم گفتم گفتن این حرفا چیزیو عوض نمیکنه _تو درست میگی ولی من تمام این مدت فقط آرزوی یک بار دیدنتو داشتم فقط میخوام منو ببخشی نیشخندی میزنم ببخشم سکوت میکنم و با فکر کردن به اینکه اگه بخاطر اون نبود هیچوقت این اتفاق ها پیش نمیومد بیشتر عصبانی میشم و سرش داد میزنم چیو ببخشم تو بخاطر تموم خودخواهیات به همچی پشت پا زدی حتی صبر نکردی که بتونم دوباره روی پام وایسم طمع چشماتو کور کرده بود درسا درحاليكه صداش میلرزه وسط حرفم میپره ولی منم زندگی خوبی نداشتم کمی مکث میکنه و آروم ادامه میده هنوز چند ماهی از ازدواجم با اون مرتیکه چاق شکم گنده ی پولدار نگذشته بود که اونو با یه دختر تو تختخوابم دیدم خیلی عادی بهم زل زد و گفت باید بهش عادت کنی به چی عادت میکردم به خیانتش به احساسی که نداشت برای اون فقط یه وسیله ی ارضا جنسی بودم نیشخندی میزنم پس اون كهنه كار ترين جاكش شـهر بـوده سرشو پایین میندازه من تاوان اشتباهمو پس دادم ازش جدا شدم بعد ازون خیلی دنبالت گشتم ولی هیچ اثری ازت نبود شب و روزم با فکر کردن به تو میگذشت زنی که طلاق گرفته از نظر خیلی از مرد ها طعمه راحتیه بهم نزدیک میشدن محبت میکردن ولی من از سنگ شده بودم میدونستم آخر خواسته هاشون به چی ختم میشه از همشون متنفر بودم آهی میکشه من اشتباه بزرگی کردم کاملا به حرفاش بی توجه بودم و فقط میخواستم هر چه زودتر ازینجا بره نفس عميقی كشيد سپس نگاه خيره اش روی چشمانم قفل شدو گفت من دارم ميميرم يه تومور مغزی يـك سال پـيش ازش مطلع شدم تا سه چهار هفته ی ديگه من رفتنی ام اول از همه نور چشمامو از دست میدم بلافاصله بعد از اون قوای ذهنيمـو از دست ميدم يكی دو هفته ی آخرو هم توی كما سپری ميكنم به تلخی لبخند زد و منتظر واكنش من شد نتوانستم چيزی بگم فكر می كردم درسا برای هميشه زنده خواهد مانـد هرگز به ذهنم خطور نمی كرد كه او نيز مانند بقيه ی ما فناپذير و تابع قوانين مرگ و زندگيست با تردید بهم نگاه کرد يه چيزي بگو _من من نميدونم چی بگم مطمئنی _آره خيلی مطمئنم به استنثاء دكتر ها تو تنها شخصی هستی كه ميدونی من حتی اين موضوع رو از خانوادم مخفی نگـه داشتم اگه اين پيغام پخش می شد اين يه سالِ آخر برام جهنم ميشد ازین خبر شوکه شده بودم انگار تمام گذشته رو فراموش کردم هر چقدر هم ازش متنفر بودم ولی فکر کردن به مرگ درسا قلبم رو میلرزوند به طرفم خم میشه و منو می بوسه درحاليكه هنوز گیجم میگم نباید این کارو بکنیم دوباره با بوسه ای يک ثانيه ای حرفم رو قطع كرد منو به سكوت دعوت میکنه آرشین من میترسم نمیخوام تنها بمیرم دوباره مرا بوسيد با ظاهری غمزده آه كشيدم و بوسه هايش را پاسخ دادم احساس كردم يكي از دستانش روی رانم كشيده می شود انگشتانم را به موهايش كشيدم و تا سينه هايش پايين آوردم این کار ديوونگيه همانطور كه انگشتانم را به سينه هاش فشار میدم نفس نفس میزنه هیچی برام مهم نيست از وقتی تو رفتی ترس هميشه همراهمه خودش را جابجا كرد و درحاليكه لباس های يكديگر را در می آورديم غلت خورديم من زير بودم و او بالای من قرار داشت وقتی لباس زيرش را درآورد دهانم خشك شده بود با اخم بیشتری گفتم شايد با اين كار حكم مرگتو امضاء كنی پاسخ داد حداقل تنها نمی ميرم خودش را به سمت من كشيد و درحاليكه با يك دست مرا راهنمايی می كرد نـاخن هـای دست ديگرش را در گردنم فرو می برد بعد از آن تا مدت زيادی حرف نزديم کاملا برهنه روی تختخواب دراز کشیده بودیم چشم هامو بسته بودم درسا دستشو روی سینم حرکت میداد و آروم صدام میزنه آرشین بدون اینکه چشم هامو باز کنم صدایی در میارم که متوجه بشه به حرفاش گوش میدم هوومممم کمی خودشو بالاتر میکشه و نزدیک گوشم میگه وقتی من مُردم واسه مراسم خاکسپاریم میری دیگه با کنایه جواب میدم من از اين مراسم ها بيزارم همه از خوبیِ مُرده ها حرف می زنن هـيچ كس بـه اشتباهاتـشون كلاهبرداری ها و كسايی كه اونا بهشون خيانت كردن اشاره نميكنه سکوت میکنه و سرش رو بدون هیچ حرفی روی سینم میذاره پلک هام سنگین تر شده هیچ صدایی نمیشنونم خوابم میبره و کابوسی وحشتناک میبینم اهريمنی قدبلند و سيه چرده بازوهايش را دورِ بدن درسا حلقه كرده و انگشت هايش پشت او كار می كرد و زندگی را از ميان لـب هـای دردنـاک او مـيمكيد در عرقی سرد و قلبی تپنده قوزكرده به سوی ديوار از خواب ميپرم و از خود می پرسم اينجا كجاست اما گيجی هميشه زود از بين ميرود و با دیدن درسا که کنارم خوابیده قلبم آرام ميگيرد به ساعت دیواری نگاهی میکنم که سالیان درازی است بخواب رفته ولی از تاریکی هوا متوجه میشم ساعت از نیمه های شب هم گذشته آهسته از روی تختخواب بلند میشم اصلا دلم نمیخواد درسا بیدار بشه لباس هامو میپوشم و از اتاق بیرون میرم کاش آدم ها مجبور نبودن با تجربه کردن سختی ها از زندگی درس بگیرن کاش درسا هیچوقت اون تصمیم رو نمیگرفت کاش سرنوشت انقدر بی رحم نبود ولی الان از چه کسی باید انتقام بگیرم از كسی که خودش هم نابود شده دلم براش میسوخت قبل ازینکه حرفهاشو بشنوم کوهی از نفرت بودم ولی الان حسرت جای تموم اونارو پر کرده برای آخرین بار به اتاق میرم و بهش نگاه میکنم با دقت خاصی سعی میکنم تمام اجزای صورتش رو بخاطر بسپارم دلم براش تنگ میشه دلیلش رو نمیدونم اما هنوز هم دوستش دارم نفس عمیقی میکشم و قبل ازینکه تصمیمم عوض بشه از خونه خارج میشم سکوت سنگینی در خیابان ها حکم فرماست در این وقت شب با آدم های زیادی روبرو نمیشم در مسیر مقدار زیادی بنزین میخرم فکر های زیادی به سرم میزنه اما همشونو رد میکنم و به راهم ادامه میدم تا اینکه دوباره جلوی اون عمارت نحسِ جن زده میرسم این بار با خیال راحت تری وارد باغ میشم همجا کهنه و فرسوده تر شده از لابه لای درخت ها عبور میکنم گاهی یکی از برگ ها رو از نزدیک بو میکنم بوی زندگی میدن اما من برای چیز دیگه ای اینجام نزدیک عمارت که میرسم دوباره همان سایه های عجیب و مرموز بر خلاف نور ماه به حرکت در میان و شبح مانند از میان شاخه و برگ درختان از طرفی به طرف دیگر میروند تا جاییکه امکان داره سعی میکنم آنها را نادیده بگیرم و دور تا دور عمارت رو بنزین میریزم و به در پشتی ساختمان میرسم و دوباره از آنجا وارد عمارت میشم در حالیکه قطرات بنزین رو همجای تالار اصلی پخش میکنم این فکر به سراغ میاد که زندگیِ پس از مرگ وجود داره من دوباره متولد میشم یا اونجا فقط پوچیه حتماً باید یک چیزي باشه اگه نیست پس چرا این عالم به ما روح داده کار بیهوده ای به نظر میرسه هنگامی که به تابلوی نقاشی تیمورخان میرسم لحظه ای مکث میکنم و چاقویی که قبلا در جیبم گذاشته بودمو بطرفش میگیرم با نفرت بهش زل میزنم و تیزی لبه ی چاقو رو به صورتش میکشم بشکل محسوسی میتونم درد رو تو چشمهاش حس کنم اون مقصر اصلیه آخرین قطرات بنزین رو بی هدف به هرجایی میریزم و بطرف ورودیه زیر زمین حرکت میکنم یاد حرف هکتور میافتم برگشتن به اینجا یعنی مرگ اما من برای مُردن به اینجا نیومدم برای پس گرفتن چیزی اومدم که به ناحق ازم گرفتن اونا حق نداشتن این بلارو سرم بیارم دَر زیرزمین رو باز میکنم و بطرف نردبان پایین میرم ولی قبل ازینکه در پشت سرم بسته بشه فندکم رو روشن میکنم امشب پایان این طلسم لعنتیه نمیخوام کس دیگه ای با ورود به اینجا به سرنوشت من دچار بشه فندکِ روشن رو پرت میکنم شعله های دوزخی آتش همجا زبانه میکشه و قبل ازینکه خودم هم در این جهنم بسوزم دَر زیرزمین رو میبندم و درحاليكه که از نردبان پایین میرم فریاد میزنم پــــیـش بســــــــوی انتقــــــــام پــــایــــانـــــ مرداد ۱۳۹۶ نوشته آریزونا

Date: May 6, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *