سلام این داستانی که براتونون تعریف میکنم واقعا راسته من دروغ نمیگم ی مدته دارم داستانهای شما رو میخونم خواستم داستان خودمو براتون تعریف کنم من از راه چت با ی پسره دوست شدم و این رابطه خیلی طول کشید حدود 4 سال من با خواهر این پسره دوست شدم باهم رابطه برقرار کردیم رفت امد خانوادگی پیدا کردیم خیر سرش فرزند شهید بود مامانش دوباره ازدواج کرده بود اما ناپدریش ادم خوبی بود بالاخره مامان و بابای علی اسم مستعار رفتن مسافرت این به من زنگ زد که بیا خونه ما من اونموقع خیلی کوچیک بودم 15 سالم بود خودشم برا کنکور میخوند ما انروز جمعه برا اولین بار من و از پشت کرد خیلی درد داشت اما چون واقعا عاشقش بودم درد و تحمل کردم خیلی درد داشت گذشت این کارا که تا برا اولین این خواست از جلو منو بکنه خیلی میترسیدم از بابام و مامانم من ی خواهر کوچیکتر از خودم دارم اونروز من رفتم خونشون اندامم خوبه خوب کوچیکم دبودم کسم تنگ بود منو خوابوند شروع کرد به خوردن من لیس زدن من وای من واقعا عاشقش بودم اما الان متنفرم ازش بعد من براش ساک زدم بلعد نبودم عی دندونام میخورد به کیرش با انگشتش کسمو باز کرد یواش یواش کیرش و برد داخل بعد پردمو زد من خیلی گریه کردم چون واقعا درد داشت لذتم بردم اما چیکار کنم چون اونموقع دوسش داشتم دیگه منو علی هفته ای 4 دفعه باهم سکس داشتیم تا اینکه این قبول شد دندانپزشکی شهید بهشتی تهران گفت که من میخوام برم من قبول نمیکردم اما رفت قبل رفتن ی شب به بهانه رفتن خونه خواهرش از بابام اجازه گرفت رفتم موندم شب و اونجا خواهرش ازدواج کرده من و علی با هم رفتیم اتاق خوابیدم نمیدونم اما فکر کنم اونشب من حامله شدم 3 ماه بود پیرود نمیشدم به علی گفتم گفت برو ازمایش من خیلی میترسیدم رفتم ازمایش گفت 3 ماه باردارم و دارم میرم ف4 ماهگی خیلی دیگه سرم گیج رفت از حال رفتم علی به خواهرش گفت اونم ی نفرو پیدا کرد که غیرقاونی بچه رو سقط کنیم رفتیم فکر کنید بدون بیحسی بچه رو سقط کرد دیگه داشتم میمردم تو یه اتاق کوچیکی قیچی برد داخل کسم بچه رو تکه تکه کرد بعد من از حال رفتم من و علی 5 سال باهم دوست بودیم تا من 20 سالم شد ی روز دوست این زنگ زد که اره برو جلو در خواهرش ببین علی با کی رفته من رفتم دیدم با ی دختر در اومد بیرون دیگه انگار ی لیتر اب داغ ریختن سرم من رفتم جلو درشون با مامانش و خواهرش دعوا کردم تا اینکه زنگ زد به من که اره میخوای پول بدم برو پرده بدوز من خیلی ناراحت شدم گریه میکردم هر روز میرفتم بیمارستان مامانم فهمیده بود با علی تموم کردم من خواستگار زیاد داشتم اما میترسیدم برم اما از یکیش که واقعا خانواده دار بود مذهبی بود من همه چیز و تو 3روز خواستگاری بهش گفتم اون قبول کرد من الان زنشم از پولم که اصلا کم نداره خونه ماشین شغل الانم میرم دانشگاه ازاد خیلی شوهرمو دوست دارم واقعا عاشقشم الان اون پسرم با اون دختره عروسی کرد تو عروسیش مادرو خواهرش نرفتن من واقعا نفرینش میکنم نوشته
0 views
Date: July 31, 2018