سلام داستانم سکسی نیست ولی عبرت انگیزه من محسنم 27 سالمه داستانم برمیگرده به سال 91 اون روزا چه حال و هوایی داشتم روزی که سیما وارد زندگیم شد چقد خوشحال بودم چه شبایی که اینقد به فکرش بودم خواب نمیرفتم چه شبایی که شارژ باطری موبایلم تموم میشد و من هنوز با سیماییم حرف میزدم عاشقش بودم میگفت عاشقتم واسه اولین بار که قرارمون رو گذاشتیم کافی شاپ پوریا دیدمش رنگم پرید استرس داشتم تو شب سرد زمستون دستام خیس عرق شدن میلرزیدم و نگاش میکردم و اشک تو چشام جمع میشد روزا میگذشت و من هر روز بیشتر از دیروز عاشق سیماییم میشدم بهم میگفت محسن تو یه فرشته ای تا اینکه اول اسفند عروسی یکی از اقوامشون بود منم گفتم میام اونجا ببینمت آخر شب وقتی همه گرم رقصیدن بودن اومد بیرون از سالن رفتیم تو ماشین من بغلشم کردم وای که چه حسی داشت انگار من خوشبختر از این نمیتونم باشم لبامون تو هم اینقد خوزدیم که متوجه نشدیم نیم ساعت گذشت تا اینکه رفتیم با هم تو سالن و اونشب دیگه رفت خونه اما و اما من اونشب آخرین شب دوران قبل از سربازیم بود فرداش میاس پادگان باشم رفتم ساعت 3 به سمت اونشهری که قرار بود سرباز باشم تو راه اونشب تا صبح سیمایی بهم زنگ زد و اس دادیم و من متوجه نشدم که کی رسیدم گذشت و گذشت تا اینکه من شدم سه ماه خدمت بعد از عید بود ولی این سیما کجا و اون سیما کجا زمین تا آسمون فرق داشت دیگه فرشتش نبودم دیگه واسش مهم نبودم دیگه بخاطرم تا صبح بیدار نمیموند چون اول سربازیم یه شب پست بودم تا صبح کنارم بیدار موند تا اینکه یه روزی دیگه رک گفت ما به درد هم نمیخوریم انگار دنیا رو سرم خراب میشد انگار محسن دیگه تموم شده بود به هر حال دیگه دوری کار خودشو کرده بود و اون رفته بود با کس دیگه برا خودش کلاس گیتار میرفت و کلی باکلاس شده بود و من شده بودم براش یه پسر دهاتی و بی کلاس گر چه من دانشگاه رفته و کلی با ادب و شهری بودم ولی از دید اون اینا فایده نداشت و میاست سوسول باشم مدلهای آنچنانی بزنم و دیگه کار به جایی رسید ازش متنفر شده بودم چون میدونستم پام صبر نکرد و عشقش فقط به اسم عشق بود خدا کنه هیچکس مثل من عاشق نشه نوشته
0 views
Date: May 16, 2022