سلام دوستان اسم من سحره مى خوام داستان زندگيمو براتون تعريف كنم تو شمال يه ويلا بود كه ازپدر بزرگ پدريم به پدرم و عمه ها و عموهام ارث رسيده بود و ما هر سال عيد ها اونجا جمع ميشدم و چون طبقه ى پايين بزرگتر بود ما زن ها پايين و مرد ها طبقه ى بالا مى خوابيدند اون سال من ١٩ سالم بود و از پسر عمم محمد دو سال از من كوچكتر بود يه شب اون و عموم به بهونه ى فوتبال ديدن اومدن پايين خوابيدن تا حدود ساعت يك دو داشتن فوتبال ميديدن و من اصلا تو روشنايى خوابم نمى بره وقتى كه تلويزيون خاموش شد فهميدم كه فوتبال تموم شده و حالا ميتونم بخوابم بعد از سه چهار دقيقه حس كردم پتوم داره تكون ميخوره اما بعد اين حسم به يقين تبديل شد و من فهميدم كه دست محمده بعد آروم دستش اومد روى كونم و شروع كرد به ماليدن من من ترسيده بودم و نمى دونستم بايد چيكار كنم كه بعد از چند دقيقه دست از اين كار كشيد فرداش قرار شد بريم نمك آبرود شوهر خواهرش ماكسيما داشت من گفتم همه بريم اونجاكه جا ميشيم تا ما جوانا پيش هم باشيم و همه قبول كردن و رفتيم نشستيم تو ماشن جلو خواهر و شوهر خواهر محمد نشسته بودن و عقب هم من پشت راننده و محمد دقيقا كنارم و دو تا از دختر عمه هام كه با هم خواهر بودند كنار هم نشستيم همين طور كه در حركت بوديم دست محمد رو دوباره روى كونم حس كردم اين وقتى از ماشين پياده شديم بهش گفتم كه ديشب هم فهميدم چه غلطى كرده و تهديدش كردم كه به مادرش ميگم اما اون پرو پرو تو چشمام نگاه كرد و گفت سحر دوست دارم به خدا عاشقتم خفشو اگه يك كلمه ى ديگه بگى به مامانت ميگم باشه ديگه حرف نمي زنم ولى بدون كه عاشقتم اينو گفت و رفت يه چند سالى گذشت و محمد رشته ى فيزيوتراپى قبول شد از وقتى كه رفت دانشگاه خيلى تغيير كرده بود خوش تيپ تر مى گشت موهاشو بلند كرده بودو در كل خيلى جذاب شده بود و منم پشيمون شده بودم كه اون پسش زدم چون بعد از اون ماجراى شمال هم و هم تو دوران دانشگاهش چند بارى بهم ابراز علاقه كرده ولى من هى بى توجهى ميكردم و اشتباه ديگه من ازدواج بود اسمش حسام بود حسام چهره ى خوبى نداشت ولى خيلى مهربون و وضع ماليش هم متوسط بود تير ماه بود و مادربزرگ مشتركمون فوت شد يه روز كه اون بايد براى امتحان ميرفت دانشگاه من دنبالش رفتم و منتظرش بودم تا برگرده وقتى برگشت و منو جلوى در ديد جا خورد اينجا چيكار ميكني اومدم دنبال تو اونوقت چرا مى خواستم برم از خونه كلمن بيارم براى مراسم گفتم تو راه دنبال تو هم بيام ميدونى خونت اصلا به اينجا نزديك نيست اه بيا بريم ديگه اينو گفتمو رفتم سمت ماشين اونم اومد رفتيم سمت خونه ى ما من جلوي در پارك كردم و گفتم تو اينجا بشين من ميرم كلمن رو بيارم تنهايي ميتوني اره خوب برو رفتم بالا قضيه ي كلمن همش خالى بندى بود رفتم تو اتاقم لباسام رو در اوردم و يه ست نارنجى پوشيدم و گوشيمو برداشتم و بهش زنگ زدم و گفتم كه ميشه بياى بالا كمكم كنى گفت اره در رو باز گذاشتم و رفتم تو اتاق خوابيدم رو تخت صداى درو كه شنيدن گفتم اومدى اره كجايى تو اتاقم اومد تو و منو ديد خيره شده بود به سينه هام و بعد چند ثانيه پرسيد كلمن كجاس گفتم ما اصلا كلمن نداريم پس من ميرم تو ماشين تو هم بيا وايسا تو هميشه چشت دنبال من بوده اما الان كه من راضي شدم باهات باشم تو قبول نمى كنى تو الان شوهر دارى شوهرى كه همش ماموريته به درد نميخوره اون به خاطر تو اين همه كار ميكنه تا نياز هاى ماليتو بر طرف كنه اون وقت تو اينجورى جوابشو ميدى اينو گفت تو رفت خلاصه تا چند ماه ما اصلا باهم صحبت هم نمى كرديم تا اينكه آقا درسش تموم شد توي يه بيمارستان مشغول به كار شداون بيمارستان تازه تاسيس بود و من هم همون دوران به حسام شوهرم گفتم كه مى خوام كار كنم و توى همون بيمارستان مشغول به كار شدم اينجورى حداقل محمد رو بيشتر ميديدم من طى اين مدت هميشه پيام هاى عاشقانه براش ميفرستادم ولى اون جواب نمى داد تا اينكه يروز بهم پيان داد هنوز سر حرفت هستي اره چطور حسام كى ميره ماموريت فعلا كه تازه برگشتن خواست بره بهت ميگم بعد چند هفته بهش پيام دادم اقاى دكتر من امشب خونه تنهام ميشه بياى مواظبم باشي زد ساعت ١٠ شام ميگيرم ميام اومد شام رو باهم خورديم يه نيم ساعتي تلويزيون نگاه كرديم بعدبهم گفت ميشه همون نارنجى هارو بپوشى بهش يه لبخند زدم و گفتم ديگه ندارمشون چه رنگايى دارى بايه لبخند بهش گفتم زرد دوست دارى جواب سوالمو با سوال نده زرد مشكي سفيد قرمز حرفمو قطع كرد و گفت همون زرد خوبه رفتم تو اتاق و شورت و سوتين زردمو پوشيدم ر فتم جلوى در و گفتم بيا عشقم اومد جلو منو حل داد سمت ديوار خودشو چسبوند بهم و شروع كرد به بوسيدن بعد منو بلند كرد انداخت رو تخت دوباره شروع كرد به بوسيدن بعد رفت پايين و شروع كرد به خورد گردنم بعد رفت پايين تر سوتينمو درورد يكي از سينه هامو ميخورد اون يكى رو ميمالوند يه چند بارى عوض كرد و رفت پايين شورتمو در اورد شروع كرد به ليسيدن كوسم حس خيلى خوبى داشت بعد بلند شد و تيشرتشو درورد خرابيد كنارم گفت نوبت توعه منم رفت بين پاهاش و شلوار و شورتشو دروردم شروع كردم به ساك زدن بعد بهم گفت بشين روش گفتم چشم اقا و نشستم روش اروم اروم خودمو بالا پايين ميكردم بعد از يكي دو دقيقه گفت بلند شو می خوام سگى بكنمت حالت سگى قرار گرفتيم شروع كرد جلو عقب كردم توم بعد از چند دقيقه آه و نالش زياد شد و گفت داره آبم مياد با استرس گفتم بكش بيرون كه اون كشيد بيرون و اومد سمت صوتم آبشو ريخت رو صورت بو و مزه ى بدى داشت حسام هيچ وقت اينكارو نمى كرد و منم خيلى بدم اومد شروع كردم باهاش بعد حرف زدن اونم برگشت بهم گفت حالا مگه چى شد جنده خانم بهم خيلى بر خورد و از خونه انداختمش بيرون اما الان پشيمونم كاش باهاش خوب رفتار ميكردم حداقل ميتونستم با عشقواقعيم خوش بگذرونم هيچ وقت با كسى كه دوسش ندارين ازدواج نكنين نوشته
0 views
Date: March 14, 2019