سلام این داستانی که میخوام براتون بنویسم واقعیه و بر میگرده به دوماه پیش اسم من دریاس بیست سالمه تا حالا با هیچ پسری دوست نبودم و نجابتمو همیشه حفظ میکردم نمیخوام از خودم تعریف کنم اما خوشگلم چشمام سبزه و قد بلندی دارم و سفیدم اما سایز اندام های بدنم کوچیکه در ضمن دانشجوی امیرکبیرم هستم ولی این ترمو به دلیل مشکلات مرخصی گرفتم حدود دوماه پیش بود که با مادرم رفتیم تو یکی از خونه های بالا شهر کار کنیم یه خانواده پولدار و مذهبی بودند و آقا و خانم میانسالی که بچه هاشون ازدواج کرده بودند خونه ویلایی و دوبلکس بود سر ظهر بود که پسر بزرگ خانواده اومد با نگاه اول دلم ریخت بیست و هفت هشت سالش بود قد بلند و هیکلشم خوب بود با چشمای عسلی بعدا فهمیدم استاد دانشگاهه و دائم میره خارج و میاد خیلی هم مومن و چشم پاک بود اسمش سعید بود همون لحظه عاشقش شدم اما وقتی حدود دو دقیقه بعد زنش و پسر کوچولوش از در اومدند داخل انگار سطل آب یخ ریختند روسرم هیچی بیخیالش شدم و مشغول کارم شدم زنش هم نسبتا خوشگل بود اما فوق العاده بدجنس و بد دهن بود همون دو ساعت دوبارر شخص منو جلو جمع خورد کرد و میدیدم که سعید چه قدر از رفتار زنش خجالت کشید بعد ناهار که رفتند مادر سعید شروع به صحبت با مادرم کرد گفت که خانواده عروسش سطح مالیشون خیلی بالاتر از خودشونه و پدرش یه پست مهم و دولتی داره و میگفت عروسش خیلی بد اخلاق و بدجنسه و به منم گفت به دل نگیر چون دیده خوشگلی از سر حسادت حرصشو سرت خالی کرده گذشت و فردا دوباره من سعیدو دیدم اومده بود دیدن مادرش و اول اون منو دید و همونطور که سرش پایین بود سلام کرد من حواسم نبود اولش بعد یهو بلند گفتم سلام سرشو بالا کرد و خیره شد تو چشمام خشکش زده بود بعد چند ثانیه دوباره به خودش اومد و رفت اون روز چند بار با هم برخورد داشتیم خیلی آروم و مهربون بود اما غمی تو چهرش داشت مشخص بود از زندگیش ناراحت بود من خیلی دوسش داشتم اما از یه طرف به خودم فحش میدادم که این متاهله و خاک تو سرت دائم بهش فکر میکردم بعد چند روز سرما خوردگی شدید گرفت و اومد خونه مادرش منم خیلی براش غصم شده بود من و مادرم شبا اغلب اونجا میموندیم چون راه خونمون دور بود منم شروع کردم براش به سوپ پختن و ازش مراقبت کردن تو تب میسوخت و منم اشک میریختم بعدش که خوب شد ازم تشکر کرد و گفت تاحالا خانمش براش این کارارو نکرده منم گفتم وظیفس و رفتم نمیدونستم دارم چیکار میکنم از اون روز به بعد اکثر اوقات براش غذا درست میکردم و میبردم دانشگاه و لی خدا میدونه قصدم به هم زدن زندگی یه مرد متاهل نبود حس میکردم اونم داره بهم وابسته میشه اینم بگم من همیشه پوششم سرسنگین بود و مانتوهای کلوش و بلند با جوراب شلواری میپوشیدم و یه ته آرایش ملایم داشتم و همیشه رفتارم سرسنگین بوده من هیچوقت از عشوه و بدنم مایه نذاشتم و هرکی اومده سمتم برای صورت و اخلاقم اومده و این چیزی بود که سعیدم میخواست بعد چند وقت که باهم صمیمی تر شدیم درد و دلش باز شد میگفت همیشه سرش تو درسش بوده قبل ازدواجش با هیچ دختری نبوده حتی زمانی که برای دکترا رفته بوده کانادا چشمش دنبال هیچ دختری نبوده راستم میگفت خودم چند بار از دور دیدمش که حتی تو خیابون و محل کارش همیشه سر به زیر بود میگفت همسرش انتخاب مادرش بوده و اونم چون فکر میکرده مادرش بیشتر میفهمه قبول کرده میگفت اول ازدواج خیلی سعی کرده دل زنش رو به دست بیاره اما اون خیلی اخلاقای زشتی داره و فقط به خاطر پسرش داره تحملش میکنه روز ها میگذشت و من بیشتر عاشق سعید میشدم با وجود تموم توهینایی که زنش بهم میکرد بازم عذاب و جدان داشتم یه روز به اصرار سعید میخواست از دانشگاه محل کارش که رفته بودم بهش غذا بدم برسونتم خونشون و من قبول کردم اینم بگم من همیشه بهش میگفتم شما وقتی میخواستم از ماشین پیاده شم روسریم از سرم افتاد یهو ماتش برد و خشکش زد بعد یه دفعه نفهمیدم چی شد لبشو گذاشت رو لبم منم سریع خودمو ازش جدا کردم و زدم تو گوشش و رفتم تو خونه انگار زندگیم از این رو به اون رو شده بود نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت چند ساعت بعد بهم پیام داد خیلی متاسفه و نفهمیده چی شده دست خودش نبوده منم جوابشو ندادم فردا عصرش باز اومد و بهم التماس کرد ببخشمش گفت نمیخواد به خاطر یه اشتباه از دستم بده و خیلی پشیمونه منم گفتم باشه و گریم گرفت اونم اشک تو چشاش جمع شد و بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید میخواست یه چیزی بگه که ولش کردم و رفتم اون شب برگشتیم خونمون همش عذاب وجدان داشتم فردا صبحش دلمو زدم به دریا رفتم حموم و تموم موهای بدنمو شیو کردم سفید سفید شده بودم قرار بود شبش بازم اونجا بمونیم چون فرداش مراسم داشتند حدود ساعت نه شب رفتیم اونجا منم حسابی به خودم رسیده بودم و انواع عطر اسپری اصلا متوجه نبودم چیکار میکنم یه پیرهن گلدار پوشیدم و مانتومم روش یه آرایش ملایم و فوق العاده زیبا هم کردم خودمم که خیلی خوشگل بودم رسیدیم اونجا سعیدم اونجا بود خیره شده بود به من زنش و پسرش اون شب رفته بودن خونه پدر خانمش اونم اومده بود اونجا بعد شام مادرم و مادر و پدرش رفتند خوابیدن یه سری اتاق مهمان طبقه زیر پذیراییشون داشتن که من و مادرم اونجا میخوابیدیم رفتم تو اتاقی که قرار بود توش بخوابم روسری و جوراب شلواریمو درآوردم و یکم لبمو چرب کردم یهو از تو آینه سعیدو دیدم ماتم برد در اتاق رو بست منم گفتم چیکار داری میکنی اونم گفت چرا وقتی انقدر همو دوست داریم از من فرار میکنی گفتم آخه متاهلی نمیشه و رومو برگردوندم ولی خودمم از ته دل دلم میخواست باهاش باشم از پشت سر بغلم کرو و موهامو بو کرد منم گفتم سعید که گفت شیش و شروع کرد به بوسیدنم داشت قلبم از تو سینم در می اومد اونجام خیس خیس شده بود احساس کردم اونم اونجاش راست شده بعد بهم گفت تو اولین نفری هستی که دوسش دارم بعد رفت درو غفل کرد شروع کرو به خوردن گردنم و شروع کرد با دستش اونجامو مالیدن یه آه بلند کشیدم که بهم گفت سیس نکنه میخوای بقیه بیدار شن من اشک تو چشام جمع شده بود با اینکه خیلی خجالت میشکدم و عذاب وجدان داشتم اما از ته دل میخواستم با مردی بخوابم که عاشقشم اون متوجه لرزیدن و ترس من شده بود بغلم کرد و گفت نترس من عاشقتم میدونستم که راست میگه پیرهنمو از تنم در آورد و یکم نگاه کرد من از خجالت چشمام همش بسته بود بعد سوتینمو باز کرد و سینه هامو مالید و شروع به مک زدن کرد خودمم خیلی خوشم اومده بود اما ترس لعنتی نمیذاشت لذت ببرم اما به خودم گفتم همه رو فراموش کن و مردم بعد گذاشتم رو تخت پیرهنو شلوار خودشو در آورد و دراز کشید روم و بعد اومد پایینو مشغول خوردن رون هام شد احساس میکردم اصلا تو اون دنیا نبودم از خوشحالی اشک تو چشام بود بعد یواش یواش شرتمو از پام در آورد و سرشو گذاشت روی اونجام و بعد بوسیدش و بعد شرت خودشو از پاش درآورد من از خجالت اصلا به اونجاش نگاه نکردم بعد مالیدش به اونجام و شروع کرد به بوسیدن لبام یکم که گذشت و پاشد یواش یواش فرو کرد توم از درد لبمو گاز میگرفتم اونم گفت آروم باش حس میکردم که خون بکارتم داره ازم میریزه روی تخت و واقعا هم میریخت بعد تا ته کرد توش میخواستم بمیرم بعد پاهامو داد بالا و شروع کرد به جلو و عقب دادن یکم که گذشت دیگه دردی احساس نمیکردم و لذت میبردم نفهمیدم چه قدر وقت گذشت که تموم شد ولی آبشو ریخت کامل داخل اونجام بعدم بوسیدم و تاصبح تو بغل هم خوابیدیم بهترین شب عمرم بود شایدم بدترین صبح حول و حوش ساعت شش پاشد و منم خودمو زده بودم به خواب و بوسیدم و رفت منم درحالیکه فحشو کشیده بودم به خودم و گریه میکردم پاشدم ملافه خونیرو رو برداشتم لباسمو پوشیدم و رفتم تو حموم با هزاربدبختی شستمش و خشکش کردم اون روز از ناراحتی نمیتونستم کار کنم چند روز بعد سعید اومد گفت خیلی دوسم داره و فقط به خاطر صورتم نیست بلکه بیشتر به خاطر مهربونی و اخلاقمه و حتی حاضره زنشو طلاق بده من قبول نکردم گفتم نمیخوام به خاطر من زندگیه یه زن و بچه دیگه نابود شه اونم عصبانی شد ورفت چند روز بعد با زنش دیدمش که حسابی گرم گرفته بعد که تنها شدیم رفتم گفتم چی شد تو که میخواستی طلاق بگیری و این حرفا با عصبانیت بهم گفت خودت خواستی و بعدم گفت انتظار نداشته باش زنمو با اون موقعیت خانوادش به خاطر تو کلفت ول کنم منم گریه کردم و رفتم پس فرداش کلی التماس کرد و گفت ببخشید نمیدونم چرا اون حرفو زدم و گفت حق با توئه انصاف نیست زن و بچمو ول کنم اما برات هرکاری میکنم گفت میبرمت یه جا بکارتتو ترمیم کنی و تا جایی که بتونم بهت پول میدم تا تو و خانوادت خوشبخت باشین و من واقعا دوست دارم و منم زدم تو گوشش گفتم پست فطرت فکر کردی من از اون دخترام و دیگم همراه مادرم به اون خونه نرفتم و دنبال یه کار جدید میگردم الان چند وقته ندیدمش ترس و عذاب و جدان داره میکشتم بیشترین ترسم اینه که نکنه باردار شم و گرنه پدرم زنده به گورم میکنه آقایون تورو خدا خانومتون هرطوریم هست بهش خیانت نکنید التماستون میکنم حتی برای خوش گذرونی خانما شمام به هر دلیلی چه از سر عشق یا بخاطر پول یا خوشگذرونی نرید با مرد متاهل التماس میکنم خودتونو یه لحضه بذارید جا همسرس تورو خدا هر کدوم فقط با جف خودتون باشید تا بد بخت نشید اگرچه بین منو سعید عشق بود و اینطور تموم شد وای به حال شماها که تو خیانتاتون عشقم نیست حتی ممکنه بیماری از طریق جنسی به همسرتون منتقل کنید نکنید این کارارو نوشته دریای
0 views
Date: June 18, 2019