عشق بازیگری 1

0 views
0%

18 سالم بود دختری ازیک خانواده مذهبی مثلاچشم وگوش بسته وعاشق تاتر یکروز برگه های کلاسهای بازیگری رو دیدم وسریعا بشماره زیر برگه تماس گرفتم اقایی پشت خط بود گفتم میخوام برای کلاسهای بازیگریتون ثبت نام کنم گفت کلاس اموزش ندارم میخوام فیلمی بسازم نیاز به بازیگر دارم ولی درگیر کارهای مجوزشم شما عصربیاین ببینمتون میدونستم که خانوادم مخالفه بازیگر شدن من هستند اما دوست داشتم در این حالو هوا قرار بگیرم عصر با دوتا ازدوستام رفتم هنرکده اون اقا که اسم مستعار بهروز رو روش میذارم داشت با تلفن صحبت میکرد مارو که دید ازجاش بلندشد و بادست اشاره کرد که ما بشینیم از همون ابتدا زیر چشمی بمن نگاه میکرد بعدازلحظاتی گفت خب ازخانمها کی دوست داره سوپراستاربشه گفتم من گفت بلند شو منم با احترام ایستادم چرخ دورم زدوگفت من از توهنرمندی بسازم که لنگه اش درایران نباشه میترا دوستم پوزخندی زد که بهروز فهمید و به دوستم یاسی گفت شما هم علاقمند به بازیگری هستی یاس بلند شد و با لبخندی گفت بله بهروز گفت در بازیگری بیان تیپ وحرکت خیلی مهمه شما قدکوتاهی داری وتناسب اندام نداری ضمن اینکه لهجه دارید من بشما پیشنهاد میکنم هنردیگه ایی رو جایگزین بازیگری کنی خدا انگار دنیا رو بمن داد که دوستم اینجوری کنف شد اخه بمن حسادت زیادی داشت وهمیشه سعی داشت بلند قد بودن منو به مسخره بگیره بعد نگاهی به دوست دیگم کرد وگفت شما چرا اینقدر ساکتید دوستم نگاهشو بزمین دوخت وگفت علاقه ایی ندارم بهروزمشخصات و شماره تلفن ما رو یادداشت کرد وگفت من با همکارام صحبت کنم باشما تماس میگیرم و ما ازهنرکده خارج شدیم دوستم گفت این بنده خدا مشکوک میزد وقتی بلند شدی فقط به قوس کمرت وباسنت نگاه میکرد یاسی تجربه دوستی وحتی سکس رو داشت ولی من هرگز تجربه نکرده بودم هرچی یاسی گفت گذاشتم به حساب حسادت وشب دررویای هنرپیشه شدن گذشت فردا دوساعت بیکاری داشتیم بی اختیار بسمت هنرکده رفتم هنرکده تعطیل بود ولی برقهاش روشن بود تا اومدم برگردم دیدم سایه ایی روی در افتاد متوجه شدم بهروز داخل مغازه است با سکه چند بار به در هنرکده زدم دیدم با موهای ژولیده اومد درو باز کرد انگار ازخواب بیدارشده بد منو دید درو باز کرد وگفت هنرکده تعطیله گفتم ولی شما که هستید گفت حقیقتش بیشتر وقتها شبها درگیر نقاشی هستم و دیگه نمیرسم برم خونه و همینجا میخوام یادم رفت که بگم که بهروز نقاش روی بوم هم بود و از طریق نقاشی امرارمعاش میکرد بعد بمن از فیلمهایی که ساخته بود گفت و عکسهایی رو نشون داد وگفت فعلا باصداوسیما کارنمیکنه برای همین اومده شهرستان ما بعد گفت خب امری داشتید گفتم نه تا ساعت ده بیکارم مغازه شما ارامش خاصی بمن میده اگه اشکالی نداره من تا ده اینجا باشم رفتار بهروز نشون میداد که از حضور من ناراضیه ومن کنجکاو که چرا راستش من توفامیل دخترخوشکل وخوشتیب فامیل حساب میشم دوستام وقتی بادوست پسراشون قرارداشتن منو نمیبردن ازترس اینکه دوستشون جذب من بشه با هرمردی هم کلام میشدم متوجه میشدم که بااسترس واضطراب خاصی حرف میزنه ومزاحم زیادداشتم واین برام لذت بخش بود ولی بهروز راحت بود حتی ناراحت ازاینکه من اونجام مکثی کرد گفت خب خانمی پس پشت میز بشین هرکی زنگزد من نیستم راستی این دخترمخترا برای بازیگری اگه زنگ زدن بگو بازیگر انتخابشد ازشنیدن اینحرف خیلی خوشحالشدم وگفتم منو انتخاب کردید گفت تقریبا ولی تا نهایی شدن خیلی راه مونده به پشت پرده ایی رفت وصدای دری رو شنیدم که بعدها فهمیدم پشت اون پرده اتاقکیه تا ده پشت میز نشستم ولی دیگه خبری ازبهروز نشد رفتم اونورپرده وصداش زدم بوی خاصی میومد با صدای گرفته اومد گفت داشتم صبحانه میخوردم گفتم من باید برم گفت باسشه بسلامت من هنوز ازمغازه خارج نشده بودم که صدام زد برگشتم گفت ببین میشه ظهر باهم بریم رستوران 4 ساله تنها غذامیخورم بهم نمیچسبه سرمو پایین اندختم وگفتم مهمونه من گفت تو بعدا یکروز روفرصت نهاردرست میکنی میاری ساعت چند میای گفتم نمیدونم اگه خانوادم متوجه تاخیرم بشن چی گفت بابا بازیگریک دروغی سرهم کن منم سکوت کردمو سریع رفتم مدرسه به یکی ازدوستام گفتم من نیمساعت یا یکساعت دیر میرم خونه اگه مامانم بهت زنگزدخونه شما بودم باهم ریاضی کار میکردیم دوستم با تعجب گفت زهره توهم گفتم نه بخدا جایی کاردارم گفت باشه مواظب خوذت باش ظهر رفتم هنرکده دیدم استادجلو درمنتظرم ایستاده منو که دید خوشحال رفت تو مغازه وگفت برای اینکه دیرت نسشه ناهاروگرفتم سفره هم انداختم منتظرت بودم بیا تو بیاتو تا کسی ندیده برو پشت گفتم پشت گفت نه پس جلو مردم بشینیم ناهاربخوریم گفتم نه من اومدم عذرخواهی کنم بگم نمیتونم ناهار درخدمتتون باشم جا خورد نگاه عمیقی بمن کرد وگفت تو ازمن میترسی گفتم نه نه بخدا گفت وااااای برای خودم متاسفم باشه خانمی برودیگم نمیخواد بیای گفتم نه بخدا وقتم کمه گفت دوتاراه بیشتر نداری یا نهارو بامنی یا برای همیشه خدانگهدار بی اختیار بسمت درپشتی مغازه رفتم باورم نمیشد پشت مغازه ازخود مغازه خیلی شیکتربود همه چی داشت یخچال تلویزیون سی دی وسفره ناهار خیلی باسلیقه چیده شده بود یهو صدای قفلشدن دروشنیدم برگشتم وبه بهروز گفتم چرا دروقفل کردی گفت تورو هرکی میپرستی بشین ناهارو بخور شهرستان بازی راهخ نندازمن با کفش سرسفر نشستم چند شاخه گل دوعدد شمع سبدی پرازمیوه ومرغ سوخاریشد ه وچلوگوشت اما ترسی منو رها نمیکرد یاد حرفهای دوستام افتادم احساس میکردم دردامی افتادم بهروز گفت بابا مردم ازگشنگی غذاروبکش گفتم خودتون بکشید گفت میدونی چند ساله یکزن برام غذا نریخته زود باش دیگه غذارو کشیدم ولی خودم اشتهام کورشده بود نمیدونم حس غریبی داشتم ترس وازطرفیهم ازش خوشم اومده بود هم دلم میخواست هم دلم نمیخواست که منو دراغوش بگیره وببوسه چند قاشق ازغذاخوردم وگفتم میل ندارم کلا اشتهام کورشده بود اما خودش با ولع خاصی غذارومیخورد بمن گفت خب میوه بردار گفتم میل ندارم چندتا میوه برداشت وجلوم گذاشت گفت نمیخوای مقنعه اتو دربیاری گفتم نه راحتم گفت باشه هرجورراحتی داشتم فکر میکردم چهره جذابی مثل تورو وقتی بدنیای هنرمعرفی میکنم چه سودی برای من داره ومشغول حرفهایی شد که هیچکدوم توذهنم نموند نگاهم بساعت افتاد با خودم گفتم اگه بخواد منو تو اغوش بگیره وببوسه دیرم میشه بهتره الان بگم میخوام برم تا بفهمم میخواد چیکارکنه گفتم اقا بهروز واقعا از کنارشما بودن لذت بردم اجازه میدید من برم بلند شد وبسمت دررفت قفل دروپیچوند وگفت بسلامت منم ازباشما بودن لذت بردم مکثی کردم ونگاهمو بزمین دوختم گفتم کی فیلمنامه رو بمن میدید گفت دنبال مجوزهاشم بزودی گفتم پس بااجازه من میرم گفت اژانس بگیرم گفتم نه نه ممنون گفت نه خیابونها خلوته اژانس میگیرم منم که هیچی پول توجیبم نبودگفتم نه خونه نزدیکه پیاده میرم انگار فهمیده باشه من پول همراهم نیست گفت خانم میشه بمن دوهزارتومان قرض بدید سکوت کردم بعد با من من گفتم عصر ازخونه براتون میارم خندید گفت نه شوخی کردم میخواستم ببینم پول همراهتون هست یانه بعد بسمت کتش رفت وبزور بمن 50 هزارتومان پول داد منم نمیگرفتم بزور مچ دستمو گرفت وانگشتهامو بازکرد ازاینکه دستمالی میشدم لذت میبردم یک نامحرم دستمو میگرفت ومالش میداد ومنم برای اولین باربود که نامحرم دستش بدستم میخورد خلاصه پولو گرفتم واز هنرکده خارج شدم تو راه بخودم میگفتم کاش منو میبوسید کاش درگرفتن پول مقاومت بیشتری میکردم وباز بخودم میومدم و یادبهشتو جهنمی که پدرومادرم گفته بودن میفتادم شب وسوسه نهارخوردن با یک پسر تو یک اتاق قفلشده هم بهم هیجان میداد هم موجب ترسم شده بود اخر شب به مامان گفتم فردا کلاس قوق العاده دارم ودیر تر میام با یاسیم میشه یک غذای خوشمزه درست کنی تا باخودم ببرم چون مامان یاسی غذاهای خیلی خوشمزه ایی درست میکنه مامانهم قبول کرد وبنده خدا نصف شبی بلند شد دلمه ومرغ درست کرد وتوظرف گذاشت ومن باخودم مدرسه بردم ظهر ناخوداگاه بسمت هنرکده راه افتادم وقتی به مغازه نگاه کردم بهروز با چند تا مشتری داشت صحبت میکرد منو که دید اشاره ایی کرد که بیا تو ومنم نشستم تا چشمش به ظرف غذاها افتادجلو مشتریهاش گفت خانمی از کجا میدونستی امروز ناهار خونه نمیام که غذااوردی باور کنید من بهترین زن دنیارو دارم عزیزم برو پشت تا من بیام این داستان ادامه دارد نوشته

Date: August 5, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *