عشق حرف حساب حالیش نیست ۱

0 views
0%

ساعت 6 عصر بود طبق معمول هیشکی خونه نبود از جام بلند شدم اولین کاری که بعد بیدار شدن انجام میدم با یه دلشوره تلگرامو و اینستاگراممو و طبق معمول پیج قفل شده حسینو نگاه میکنم ولی هیچوقت هیشکی یادم نمیکنه با شوق و ذوق دست و صورتمو میشورم موهامو درست میکنم لباسایی که دوس دارمو میپوشم این چرخه تکراری که هروز داره تو زندگیم تکرار میشه و طی کردن پیاده مسیر باشگاه وقتی میرسم اونجا بعد بیست دقیقه تقریبا حسین میرسه انگار همه انگیزم واسه رفتن به اونجا اونه شایدم چشم چرونی به بقیه بچه های باشگاه اما حسین واسم فرق داشت کسی که خیلی وقته میشناختمش اما جز چندتا دست دادن حتی جرأت نکردم درست نگاهش کنم اون خیلی ماهه خیلی خوشتیپه انقد ناز میخنده از جذابیت پسرونه هیچی کم نداره و چیزی نمیتونه اونو وصفش کنه عوضش من قیافم معمولیه قد نسبتا کوتاهی دارم تیپم نرماله زیاد نمیخوام با کسی گرم بگیرم بخصوص تو باشگاه اصلا نمیخوام زیاد حرف بزنم تا واسه خصلتی که دارم زیاد جلب توجه نکنم اونجا میرم و تنها یه گوشه واسه خودم تمرین میکنم و گاهی وقتا چشم چرونی این مقدمه بود داستانی که میخوام واستون تعریف کنم یه داستان تلخ و شیرین باهم حکایتی که از همون شب شروع شد شبی که بعد مدت ها واسه اولین بار جرقه رابطه منو حسینم خورد حسینی که چندماه بود واسه تماشا کردنش میرفتم باشگاه بدنسازی اما غرورم هرگز بهم اجازه نمیداد برم بهش بگم چه حسی بهش دارم اونم گمونم نهایتا 20سال داشت ولی فکرنکنم زیاد بزرگتر باشه از من سابقش بیشتر بود و فرم بدنش تکمیل شده بود درسته حسینو میخواستم اما بقیه روهم نگاه میکردم فقط درهمین حد اما وقتی که بگذریم اونروز یه ذره سرگیجه داشتم و بیحال بودم از همون اولش رفتم باشگاه و لباسامو عوض کردم و طبق معمول شروع کردم پنجشنبه بود باشگاه خلوت بود غیر از پنج شیش نفر کس دیگه ای نبود اونروز انتظار نداشتم حسینو ببینم واسه همین زیاد حسی نداشتمم اما بعد بیست دقیقه طبق معمول دیدم اومد خوشحال شدم ولی ناخوشی حالم ادامه داشت لباساشو عوض کرد و شروع کرد به تمرین کردن چیزی نگذشته بود که گوشیش زنگ خورد و رفت اون ته شروع کرد حرف زدن خندیدن معلوم بود حتما دوس دختر داره ولی من عادت کرده بودم ب اینجور چیزا و زیادم تعجب نکردم و از خودم راضی بودم که هیچوقت وارد رابطه جدی نشدم که بع دش با اومدن یه دختر جنده یا یکی بهتر از خودم تحقیر بشم رفتم واسه پرس سینه یه ده پونزده تا رفتم حالت تهوع گرفتم وزنه رو گذاشتم و از جام پاشدم که دنیا پیش چشمام سیاه شد و بدنم مثه کره وارفت و بیحال دیگه هیچ چیز نفهمیدم وقتی بیدار شدم دیدم تو اورژانس بیمارستانم و وای کیو میبینم حسین پایین پام نشسته نمیتونم بگم چه حسی داشتم از اینکه میبینمش بهم گفت بازم خوبه که چیزیت نشد داش الان بهتری گفتم مگه چیشده گفت تو باشگاه از حال رفتی افتادی منم سریع آوردمت اینجا فشارت بدجور افتاده بود گویا خجالت کشیدم دستی توموهام کشیدم شرمندم بخدا چیزیم نیست نه بابا دشمنت شرمنده الان بهتری زنگ بزن خونوادت بیان داش باشه لطف کردی خواستی برو الان زنگشون میزنم نه تا وقتی بیان هستم ازت چندتا آزمایشم گرفتن یوقت پانشی از جات کار دست خودت بدی نه طوریم نمیشه گوشیمو گرفتم و زنگ زدم به خانوادم که گفتن خودشونو میرسونن منم به حسین گفتن زحمتت نمیدم دیگه الان میرسن گفت نه بابا اشکال نداره شمارشو بهم داد و گفت کارم داشتی بهم بگو اسممو نمیدونست ازم پرسید بعد گفت یه تک بزن شمارت بیفته منم اینکارو کردم بعد خداحافظی کرد منم تا میتونستم تشکر کردم ازش وقتی رفت نمیدونین چقدر خوشحال بودم خیالبافیام ازهمون موقع شروع شد شمارشو تو تلگرام سیو کردم و درجا رفتم رو پروفایلش ولی خیت شدم عکس از خودش نداشت چندوقت گذشت و رابطه من و حسین در حد سلام و علیک و گپای کوتاه شروع شده تا اینکه یه کانال تلگرام ساختم و فقط اونو اضافه کردم و حرفای دلمو آهنگایی که گوش میدادمو و هرچیزی که فکرشو کنین به ندرت میزاشتم تو این کانال اینجوری به نظر خودم کمتر خودمو شاید کوچیک میکردم اونم لفت نمیداد و این دلمو خوشحالتر میکرد از طرفی هم بروی خودش نمیاورد وقتی منو میدید و شایدم اصلا براش مهم نبود و یا توجه نکرده بود گذشت و گذشت تا اینکه یروز بعد تموم شدن تمرینم رفتم بهش دست بدم خداحافظی کنم که گفت صبر کن منم لباس عوض کنم بریم یه دوری تو شهربزنیم این از اون موقعیتا بود که من مثه خر خوشحال شده بودم ولی همیشه محتاط بودن حرف اولو واسه من میزد خلاصه لباساشو عوض کرد و با موتور اون رفتیم دور دور وای نمیدونین چه حسی داشت پشت کسی بشینین که دوسش دارین و دلتون میخواد مال شما باشه تا حدودی خودمو بهش چسبوندم و هرازگاهی به حساب خودم تصادفی بینیمو به گردنشو نزدیک میکردم و نفس میکشیدم خلیییی واسم لذت بخش بود باید جای من باشین تا بدونین چه حسی داره رفتیم تویه پارک خلوت بستنی گرفتیم و شروع کردیم قدم زدن و حرف زدن باور کنین هرچی حرف میزد مگه اصلا من میفهمیدم چی میگه فقط به خودش نگاه میکردم و مات تموم بدن و چشماش شده بودم و فقط با آره تایید میکردم تا اینکه یهو گفت کص کش هرچی که من میگم تو هی تایید میکنی خب تویه کصی بگو خندم گرفت گفتم دوست دختر داری گفت آره یه لحظه همه خوشیام زهر شد ادامه داد_خیلی دوسش دارم پوریا باورنمیکنی کشتیام غرق شد و رفتم تو خودم یه چندلحظه سکوت بعد پرسید چت شد گفتم هیچی گفت خیلی بچه ساکتی هستی همیشه هم اون ته باشگاه تو خودتی واسه چی حرف واست درمیارن یه لحظه داغ کردم گفتم از تو کص ننشون میخورن حرف دربیارن گه میخورن حرف دربیارن مگه من چمه چطورمه کجم چه مرگمه که حرف دربیارن جاخورد گفت باشه بابا چرا اعصبانی میشی خب مگه چی گفتم گفتم ساکتی گوشه گیری دستت میندازن شاید منظور بدی نداشت اما من خیلی حساسم رو این چیزا و تا یکی چیزی میگه زود خون تو رگام به قل قل میفته فکرمیکنم منظوری داره دوباره رفتم تو خودم که حسین دست انداخت توموهام کشیدشون گفت تو خودت نباش جوجه باز تکرار کرد نباش بعد دستمو گرفت پشت پام داد انداختم زمین گفت خودم درستت میکنم منم از خدا خواسته شروع کردم به تقلا کردن گرفتن گردنش واااای کشتی تو چمنای پارک دوتا خرس گنده منم نهایت فرصت طلبیو میکردمو خودمو به عشقم میمالیدم ولی اون زورش از من بیشتر بود انداختتم زمین و نشست رو سینم دستامو هم محکم گرفته بود میگفت میخوای حریف من باشی توله منم میخندیدم میگفتم زشته نکن گفت نکردم که زشت باشه ولم کرد افتاد کنارم گفت توچی تو داری گفتم چی گفت دوس دختر دیگه گفتم نه بدم میاد گفت ااا خودم واست جور میکنم تو فکرنکنم عرضه داشته باشی گفتم خودم نمیخوام بدم میاد میفهمی گفت باشه حالا چرا میزنی اونشب تموم شد و حسین منو رسوند خونه یروز بعد دیدم پیام داد گفت تو این کاناله تو منو آوردی فقط منم که منم گفتم خب لفت بده گفت خب دلیلش چیه گفتم دلیل خاصی ندارم بعد گفت باشه امروز میای باشگاه گفتم آره گفت اوکی بعدشم میریم توشهر دور دور دیگه این کم کم شروع دوستیه ما بود و منم غرورمو کنارگذاشتم هروز بیرون تل اس و به همین دوستی باهاش و لمس کردنای یواشکی راضی بودم از اینکه نزدیکش باشم و بوشو حس کنم و داشته باشمش راضی بودم مهم نبود با چه عنوانی مهم این بود حسین کنارمه کسی که میخوامش کنارمه و اون کسیه که تنهاییامو پرمیکنه گذشت و گذشت تا اینکه حسین فهمید دوس دخترش مثه اکثر دخترای دیگه جندس و با یکی دیگه روهم ریخته باهام درمیون گذاشت اما میگفت تخمشم نیست چون چندبار کردتش اما میگفت نمیتونه انکارش کنه که نمیخواستتش و حتی بعضی وقتا فکر ازدواج باهاشو میکرده سر این جریان رفته بود تو خودش یکم و منم از این فرصت استفاده کردمو و بهش غیرمستقیم میفهموندم که دخترا ارزشی ندارن و اکثرشون مث همن حسین عوض شده بود ولی نفس من شوخ طبعیش و مرامش سرجاش بود و این چیزی از باحالیش کم نمیکرد 23اردیبهشت درست یادمه اونشب حسین بهم گفت خونمون خالیه و عرق گرفتم بیا بخوریم و واسه دفعه اولت امتحان کن قبول کردم و اونشب بعد باشگاه رفتیم طرف خونشون تو راه مزه گرفت من استرس داشتم و نمیدونستم چی پیش میاد وقتی رسیدیم لباسامونو عوض کردیم و یه شلوار راحتی داد تا بپوشم نشستیم و پیک اولو ریخت اول خودش و خورد و روشم مزه بعد واسه من ریخت گفت اگه شک داری بینیتو بگیر و درجا قورت بده همینکارو کردم زیاد بد نبود بعد هی پیک پشت سرهم و کص شعرایی که بینمون رد و بدل میشد واسه اولین بار مستیو تجربه میکردم و بیشتر میخواستم و میخندیدم با بیشتر شدن مستیم انگار یه حسی تو وجودم داشت زیادو زیاد تر میشد که حسینو بخوام نمیدونم ولی حس شهوتمم دوبرابر شده بود انگار حسین لواشکه و منم یه دهن آب افتاده پر از حس رسیدن بهش بودم و مست و مست درسته مست بودم ولی یادمه اینارو اونو میخواستم بهش نزدیکتر شدم و بالشو از زیر آرنجش کشیدم و خوابیدم رو با لشت و اون کشیدم طرف خودم و سرمو گذاشتم رو سینش و باتموم وجودم بوش میکردم واسه اولین بار بهش گفتم دوست دارم حسین یه نگاه بهم کرد و گفت منم دوست دارم داداشی چی داداشی اما این داداشی تو اون لحظه واسه من مهم نبود حس خواستن من به حسین خیلی درجش رفته بود بالاتر از این حرفا یخورده بهش نگاه کردم و سرشو کشیدم پایین لباشو قفل کردم تو لبای خودم و محکم بوسیدمش خودشو عقب برد و تو یه چشم بهم زدن خوابوند زیرگوشم این حالت مقدمه داشت اگه دوست داشتین کاملشو واستون تویه دو قسمت دیگه ادامه میدم نوشته

Date: April 29, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *