سلام به همه بچه های خوب این سایت راستش الان که دارم مینویسم 4 12 91 هست و نوشته من نه خاطره اس و نه داستان بلکه یه واقعیته تو زندگیم چون نمیتونم درد دلمو به کسی بگم گفتم بیام اینجا و بنویسم من 30 سالمه حدود 7 سال پیش عاشق دختری شدم که اصلا نمیشناختمش از اونجایی که خیلی خوب و محجبه بود شیفتش شدم هرکاری میکردم بهم علاقه یی نشون نمیداد حتی حرف هم نمیزد و همش اخم میکرد و منو بیشتر دیوونه خودش میکرد تحصیلات آنچنانی هم نداشت در حد اول دبیرستان من و اون اختلاف سنی هم نداریم با هم تا اینکه مجبور شدم برم به خونوادم جریانو بگم مامانم با اشتیاق و ذوق قبول کرد که باهاش ازدواج کنم آخه مامان منم خیلی زن سنتی و مذهبی هستش ولی بابام که برعکس مامانمه خیلی علاقه یی نشون نداد و همش میگفت اون دختره بدردت نمیخوره و با هم به مشکل میخورین اما من به حرفاش گوش نمیکردم که ایکاش گوش میکردم بدجوری هوایی بودم نمیخام سرتونو درد بیارم چون بحثم چیز دیگس در هر صورت من و اون دختر شیوا با هم ازدواج کردیم و من به اونی که میخاستم رسیدم و الان هم یه پسر 3 ساله دارم من همیشه با همسرم تنها سر یک مساله اختلاف داشتیم و اونم سکس بود همسرم برعکس من که تو سکس کم نمیذارم همیشه چن پا عقبه و تمایلی به حالتها و روشهای مطلوب سکس از خودش نشون نمیده حتی روش نمیشه تو جمع خودمونی بوسم کنه و هیچوقت نتونسته حرفای عاشقونه بهم بزنه خوب هر آدمی به این مساله نیاز داره منم همیشه سر این جریان باهاش درگیرم حدود 3 ساله یعنی از وقتی پسرم به دنیا اومده با اینکه همسرم رو خیلی دوست دارم اما ازش متنفر هم هستم شاید به نظرتون عجیب باشه اما واقعا اینطوره همسر من مادر خوبی برای فرزندم و زن کدبانوییه و واقعا خیلی جاها به دادم رسیده اما من بیشتر از همه اینا ازش سکس و عشق به خودم میخام در حقیقت من میخام اون زنم باشه نه مادرم بازم بگذریم من و برادر همسرم تقریبا با هم ازدواج کردیم و بچه هامونم همسنن برادر زنم رضا با دختری از محله خودشون که من از قبل میشناختمش به نام راحله ازدواج کرد و بعد ازدواج همش به من میگفت که این زنو نمیخاسته و به خاطر اینکه من اومدم خواستگاری خواهرش و خانواده نمیخاستن که اول دخترشون چون کوچیکتره از خونه بره بنا به سخت گیریهای پدر و مادرش تن به این ازدواج داده هیچ وقت یادم نمیره نگاه اولی رو که من و راحله به هم داشتیم خیلی خاص بود راحله تو این چند سال همیشه به من محبت داشته و من عاشقشم ولی هیچوقت نمیتونستم اینو ابراز کنم خیلی جاها هم این قضیه رو ناخودآگاه تابلو کردم همیشه و همیشه به من احترام خاصی میذاشت و من هم در جواب خوبیهاش با کادوهایی که بهش میدادم سعی میکردم یه جوری جبران کنم خیلی من و راحله با هم راحتیم و خیلی وقته به این نتیجه رسیدم اون کسی هستش که من میخواستم نه شیوا اما دیگه دیره خوب مگه نه راحله زن دادشه شیواست چیکار میتونم بکنم تقریبا پارسال بود یه روز راحله بهم گفت تا براش تو فیسبوک اکانت بسازم ولی نباید رضا متوجه این قضیه بشه من هم خیلی معمولی برخورد کردم و براش اونکارو انجام دادم تقریبا از همون اوایل بود که من و راحله حرفهای ناگفتمون رو یعنی حرفهایی که نمیشد با هم تو خونشون یا خونمون یا هرجایی بگیم رو تو چت فیسبوک به هم میزدیم و دیدم که راحله هم دقیقا مشکلی که من با شیوا دارم رو با رضا داره و همیشه از رضا بخاطر سرد بودنش تو سکس گله میکنه و میگه دیگه تحمل نداره تا اینکه یه روز برگشت بهم گفت عاشقمه خیلی منطقی و با احساس برخورد کرد و اونم بهم گفت که من همونی هستم که دوس داره من شهرستان کار میکنم و ماهی یک بار میرم کنار خانوادم و خیلی دلمون برا همدیگه تنگ میشه همیشه شب اولی که میرسم خونه راحله منو شیوا رو برای شام دعوت میکنه شام که بهونه اس غرض دیدنمونه چون برای دیدن هم لحظه شماری میکنیم و برنامه شام شب اولی که میرسم رو از قبل با هم هماهنگ کردیم طوری که دیگه عادی شده و به محض رسیدنم شیوا امادس که با هم بریم خونه داداشش از نظر من خونه راحله من و راحله حتی همدیگرو لمس هم نکردیم و فقط با اشاره میتونیم حرفای دلمون رو به هم برسونیم با لبخندا با تشکرها و و بقیه حرفامونو وقتی که تنهاییم تو فیسبوک به هم میزنیم همین الانشم داریم با هم چت میکنیم اون میخاد منو منصرف کنه که این واقعیتو ننویسم چون بهش گفتم دارم تو یه سایت همه چیو لو میدم خوب اون نمیدونه کدوم سایت و نگرانه که یه وقت ولی به خدا دیگه دارم میترکم دلم میخاد به یکی بگم این حرفارو من و راحله عاشق همیم و داریم عذاب میکشیم واقعا نمیدونیم باید چیکار کنیم اون با اخلاق بد و سرد رضا و عشق من داره عذاب میکشه و من هم متقابلا با سردی و بی تفاوتی شیوا به خودم و عشقی که از راحله تو سینم دارم هیچ راهی برای رسیدن من و راحله به هم وجود نداره راحله زن پاکیه و من نمیتونم تا وقتی شوهر داره اونم برادر زنم که مثه داداشمه حتی ببوسمش اون همیشه با حرفاش داغونم میکنه و عشق و شهوت من به خودش رو در حد طوفان به خروش میاره خیلی با هم گریه میکنیم که نمیتونیم به هم برسیم و مجبوریم این اوضاع رو تحمل کنیم واقعا همه چیز خوبه زندگی راحتی داریم هم من هم راحله اما عشقمون به ظاهر خاموشه جدا از هم با عشقهایی زندگی میکنیم که حاصل اشتباهمون بود کسی میتونه آرومم کنه کسی هست که تجربشو داشته باشه راهنماییم کنه چیکار کنم تو رو خدا مسخره نکنین و اگه میتونین کمک کنین نوشته
0 views
Date: September 22, 2018