سلام آرمین هستم ٢٠ سالمه و تهران زندگی میکنم و این داستان بر میگرده به ٣ سال پیش که ١٧ سالم بود من از بچگی توی اینترنت میومدم و این باعث شد که اطلاعاتم راجع یه اینترنت بالا بره و تقریبا از همه چیزش سر در بیارم تقریبا ١۵ سالم بود که توی یه مسنجر وارد شدم و توی چت رومای تهران زیاد میرفتم گاهی وقتی هم سر به چت رومای سکسی میزدم گذشت تا با یه دختر تهرانی دوست شدم اسمش مهسا بود و ٢٣ سالش بود الان تقریبا باید ٢۶ ٧ سالش باشه دوستیمون در حد چت بود و از اونجایی که خیلی حشری بود گاهی وقتا سکس چت هم میکردیم دو سال گذشت و اون بهم خیلی وابسته شد و میگفت حاضرم همه زندگیمو بدم برا اینکه فقط یک شب توی بغلت بخوابم جوری شده بود که تقریبا هر شب میومد تا خود صبح چت میکردیم گاهی وقتا هم عکس سکسی از خودش میداد و تقریبا اعتمادش بهم صد در صد شده بود از اونجایی که سنم کم بود و مکان نداشتم نمیتونستم خواستشو براورده کنم تا اینکه یه شب با یکی از دوستای فابریکم رفتیم بیرون و حرف از مهسا زدم و گفت اگه بخوام میتونم یه روز صبح که مامان و باباش بیرون از خونه هستن من مهسا رو ببرم خونشون و تا چند ساعتی بتونیم من و مهسا با هم باشیم خلاصه قرار شد شنبه هفته بعد تابستون بود مهسا رو ببرم خونه دوستم وقتی به مهسا گفتم خیلی خوشحال شد دل تو دلش نبود تا اینکه شنبه رسید و قرار شد یه جا با مهسا قرار بذارم بعد با هم بریم خونه دوستم وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و میخواست بپره توی بغلم ولی خب در مکان عمومی خوبیت نداشت خخخخ خلاصه اینکه با هم رفتیم خونه دوستم حسابی مراقب بودم که کسی شک نکنه همین که وارد خونه شدیم مهلت ندادم و لبمو گذاشتم روی لباش و اونقدر به خودم فشارش دادم که بنده خدا راه نفسش بند اومد لاغر اندام بود و قدش حدودا ١۶۵ رفیقم توی اتاقش تخت داشت و رفتیم توی اتاق روی تخت بغلش کردم و موهاشو نوازش میکردم خیلی حس خوبی بود مدام توی گوشم میخوند که خیلی دوست دارم عشقم خیلی منتظر این لحظه بودم بهش حسودی میکردم که انقدر منو دوست داره ولی من نمیتونستم به اون اندازه اونو دوست داشته باشم تقریبا تا یک ربع همینجوری روی تخت توی بغل هم بودیم و بعد منم دیگه کیرم شق شده بود پاش خورد به کیرم فهمید که اوضاعم خطریه خودش بلند شد و لباساشو در اورد منم کمکش کردم سوتینشو باز کردم و انداختمش روی تخت و شروع کردم به خوردن سینه هاش صداش داشت در میومد و بعد از چند دقیقه اومدم پایین تر و شرتش و در اوردم و یه لیس زدم لای کسش که یهو صداش بالا تر رفت انقدر حشری شده بود که دستشو گذاشت روی سرم و هی فشار میداد و میگفت بخورش عشقم منم هی میگفتم جوووون چشم دیگه نای تکون خوردن نداشت و منم شرتمو در اوردم و کیرمو که دید گفت وااای گفتم چیه گفت بهت نمیخوره انقدر کیرت بزرگ باشه کیرم کلفته و ١۶ سانت بود اون موقع گفتم مبارک صاحبش باشه یه خنده کرد و گفت بده برات بخورمش شروع کرد به ساک زدن و یبارم دندون زد نزدیک بود دادم بره هوا از اونجایی که هم پرده داشت هم دوست نداشتم درد بکشه شنیده بودم از کون دردش زیاده و خطرشم بالاست نتونستم بکنم ولی ارضام کرد خودشم ارضا شده بود نمیدونم چرا بعضیا میگن ارضا کردن دخترا خیلی سخته ولی اینطوری که میگن نیست دیگه داشت دیر میشد و لباسامونو پوشیدیم و یه لب ازش گرفتم و از خونه زدیم بیرون یکبار دیگه بعد از این قضیه هم سکس داشتیم حدودا یک سال بعد بهم گفت خواستگارم پسر عمومه و بابام نمیذاره ردش کنم و گیر داده که باید با پسر عموت ازدواج کنی منم برای اینکه رابطه رو تموم کنم و بیشتر از این طول نکشه که وقتی با پسر عموش ازدواج میکنه به من وابسته نباشه همون روزی که قضیه خواستگاریشو گفت باهاش تموم کردم خودشم میدونست که راهی دیگه ندارم تقریبا ٨ یا ٩ ماه بعد بهم زنگ زد و گفت با پسر عموم نمیتونم ازدواج کنم چون از نظر خونی به هم نمیخوریم منم اون موقعا داشتم فراموشش میکردم چون ته این رابطه هیچی بود حداقل از نظر سن به هم نمیخوردیم به همین خاطر گفتم دیگه نمیتونیم با هم باشیم من فراموشت کردم الانم دو ساله ازش خبر ندارم نوشته
0 views
Date: February 27, 2020