سلام خدمت همه دوستان من عباسم خیلی وقته داستان های شهوانی رو می خونم ولی هیچ وقت عضو نشدم بگذریم قدم ۱۸۰ وزنمم۷۰ بایه قیافه معمولی۲۲سالمه ی ماه خدمتم تموم شده داستان من از اونجا شروع شد که نزدیک عید همین امسال بود منم سرکار بودم یکی از رفیقام باهام تماس گرفت گفت بیا بریم خرید هرچی بهش اصرار کردم که من نمیام گفت ن وایمیسم کارت تموم بشه با چنتا از بچه های دیگه بریم خلاصه قرار شد بریم ی بازاری بود ارزون سرا تو ی شهر دیگه رسیدیم داخل پارکینگ یکی از رفیقام گفت من گراس دارم بزار بکشیم بعد بریم بگردیم ای کاش نرفته بودم و ای کاش نکشیده بودم رفتیم داخل بازار حالمون سر جاش نبود نزدیک بود تو اون مرکز خرید دعوامون بشه که اومدیم بیرون از اونجا همون رفیقم گفت بیا بریم داخل مغازه کناری که کفش فروشی بود کفش بخریم هرچقدر بهش گفتم ول کن حالمون خوب نیس بیا بریم گفت من باید اینجا کفش بخرم من و خودش رفتیم داخل مغازه کفشی بقیه رفیقام بیرون وایساده بودن مغازه ی سالن بزرگ داشت با هفت هشتا فروشنده که اکثرا دختر بودن رفیقم ی جفت کفش انتخاب کرد رفتیم آخر مغازه واسه گرفتن کفشاش و حساب کردن مبلغ اونجا بود که من مریمو دیدم تو همون نگاه اول دلم آتیش گرفت اونم نگاهش بهم افتاد تو چشمای هم خیره شده بودیم که رفیقم زد بهم گفت ب ابا نخوریش همه دارن نگاهتون میکنن بالاخره با هر بدبختی بود اومدم بیرون فکرش ول کنم نبود به بچه ها گفتم من عاشق فروشنده کفشی شدم همشون مسخرم کردن گفتن چتی حالت دست خودت نیس اما خدا میدونه همون موقع ک دیدمش چتی از سرم پرید هرچی بود خدا میدونه که حس شهوت نبودبه رفیقم گفتم بیا بریم یه بار دیگه ببینمش تو شلوغی رفتم چند قدمیش وایسادم حواسش نبود داشت به ی نفر دیگه مدلای کفشارو نشون میداد ی لحظه برگشت دوباره چشم تو چشم شدیم رفیقم گفت ی انگشتر تو دستشه دیدم تو دست راستش ی انگشتر طلا بود به رفیقم گفتم یعنی شوهر داره گفت نمیدونم تو دست راستشه ن دست چپ داشتم دیوونه میشدم اومدیم سوار ماشین شدیم به همون رفیقم گفتم چطوری بفهمم شوهر داره یا نه خودم که نمیتونم باهاش حرف بزنم گفت من به خواهرم میگم بیاد باهاش حرف بزنه تا فردا که بیایم دوباره دل تو دلم نبود فرداش با رفیقم و خواهرش رفتیم من به خواهر رفیقم نشونش دادم و خودم از مغازه اومدم بیرون شاید نیم ساعت داشتن با هم حرف میزدن که واسه من ی عمر گذشت که دیدم خواهر رفیقم خندان اومد بیرون گفت شیرینی بده مجرده فقط میگه میخوام ی لحظه ببینمت خواهر رفیقم رفت پیشش منم چند قدم عقب تر وایسادم که با دست منو نشون داد ی لحظه خندید که داشتم بال در میآوردم خلاصه خواهر ر فیقم ازش شماره خودشو با شماره مامانش گرفته بود هم اطلاعات منو داده بود هم از اون اطلاعات خانوادشو گرفته بود اسمش مریم بود۱۸ سالش بود تازه میخاست کنکور بده رشته حسابداری قرار شد با مادرش حرف بزنه و واسه عروسی که چند روز دیگه داشتیم دعوتشون کنیم تا خانوادها با هم بیشتر آشنا بشن فردای اونروز خواهر رفیقم زنگ زد به مادرش قرار شد آدرس بده تا براشون کارت ببریم وقتی زنگ زدیم برا آدرس مادرش گفت پدر مریم مخالف ازدواجشه میگه میخواد درس بخونه بهش گفتم من با درس خوندنش مشکل ندارم باز در اومد گفت خود مریمم موافق با ازدواجش نیس همونجا گریه م گرفت هر چقدر گفتم ب زار ۵ دقیقه همو ببینیم باید خودش بهم بگه نه قبول نکردن که نکردن نمیدونم چ اتفاقی افتاد که ی دفعه از این رو به اون رو شدن چقد اشک ریختم اونجا هنوزم بیادشم امروز رفتم تو شهرشون شاید ی نشونی ازش پیدا کنم نشد که نشد اون مغازه ای که توش کار میکرد گفت من واسه عید هرسال ی چند نفر فروشنده میگیرم ادرسشو نم ندارم نمیدونم شایدم دروغ گفت که آدرس ندارم هنوزم دلیلش نمیدونم شب و روز م رو نمیفهمم واسم سواله چرااااا من نوشته
0 views
Date: July 16, 2019