و اینگونه شروع شد چرا من به دختر حس ندارم این سوالی بود که همیشه ازخود میپرسیدم تابستان داشت تمام میشد محل مدرسه تغییر کرده بود و چند کیلومتر دورتر رفته بود روز اول مدرسه وارد حیاط مدرسه که یک چهارم حیاط ساختمان قبلی بود شدم در بین دوستان محبوب بودم وقتی وارد شدم همه همکلاسی هایی که مانده بودند و رشته من یعنی تجربی را انتخاب کرده بودند دورم جمع شدند زنگ خورد و خوش آمد گویی تمام شد رفتیم به کلاس معلم اسم ها را میخواند چند نفر شاگرد جدید وارد کلاس شده بودند و اشنا نبودم نوبت به اسم او رسید حامد حس کردم دروغ است او دوستم در فیسبوک بود و اهل خوی پسری که راضی بودم جانم را فدایش کنم همکلاسی ام شده بود در پوستم نمی گنجم ولی غایب بود روز اول تمام شد شب را به امید دیدار حامد صبح کردم و وارد مدرسه شدم منتظرش بودم قلبم به تلاطم افتاده بود وحس میکردم تمام بدنم مثل یخ است زنگ خورد ولی خبری از او نشد ناراحت بودم که چرا نیامده و فکر های زیادی به سرم میزد مثل این که فهمیده من همکلاس او هستم ومیترسد بیاید گریه ام گرفته بود چشمانم پر بود از اشک که ریخته نمیشدند و فقط به انتظار دیدار یار خیس بودند تا وقتی که زمان دیدار برسد رهاشوند و مانند سیل از کوه های گونه هایم پایین بیایند یک هفته گذشت با نا امیدی پا به مدرسه گذاشتم منتظرش نبودم ولی او آمد رفتم جلو خودم را معرفی کردم از تعجب نمی داست چکاری انجام بدهد من دستپاچه بودم نمی دانستم چکار بکنم فقط بغلش کردم و در اغوش کشیدمش چشمانم از اشک پر بود ولی غرور نمی گذاشت روانه شوند گفت رضا واقعا توئی گفتم بله عزیزم یک هفته است چشم انتظارتم عشقم ماجرا را شرح داد برایم وفهمیدم مشکلی بوده وتمام فکر هایی که کرده بودم اشتباه وارد کلاس شدیم کنار من نشست و باهم حرف میزدیم ولی خجالت میکشیدیم از هم ومیترسیدیم که بچه های کلاس بفهمند عصر آن روز باهم از مدرسه برگشتیم و یک ساعت پیاده در میان پارک و درکنار رودخانه وسط شهر گشتیم حس خوبی داشت گرفتن دستانش خیلی خوب بود در کنارش بودن نفس های او آرامم میکرد تا چند وقت منوال همین بود وهرروز باهم میگشتیم و بچه ها متوجه اخلاق متفاوت ماباهم شده بودند نمیدانم چرا اینگونه شد یکروز در لاین بودم یک نفر پیام داد سلام عزیزم حامد هستم کی میشه سکس بکنیم مات و مهبوت مانده بودم او چنین پیامی داده است نمیدانستم چه جوابی بدهم بعد از فکر کردن گفتم عشقم هر وقت بخواهی من مال تو هستم فردای همانروز وقتی وارد کلاس شدم تمام کلاس مرا گی کونی خطاب کردند این حس بسیار بدیست چشمانم پر شد از اشک در حال نوشتن هم گریه ام گرفته حامد آمد داخل اورا بکن رضا صدا کردند خندید و گفت کونی نمیدانستم چه شده به خانه زنگ زدم گفتم من حالم خوش نیست میشود بیایم خانه بعد از اصرار زیاد قبول کردند با گریه در پارک قدم میزدم چرا چرا بامن اینکار را کردی تا ظهر در خیابان ها گشتم نمیدانستم به مادرم چه بگویم چرا گریه کردی بگویم کسی که دوستش دارم به من گفت کونی جز هوس و شهوت حسی به من ندارد باران شروع شد از باران بدم میاید نمیدانستم چه کار کنم فقط میرفتم به سمت خانه به پارک محل رسیدم سیگاری از کارگر شهرداری گرفتم سنش زیاد نیست دوستم بود سیگار را روشن کردم و در آلاچیق نشستم چشمانم دوباره پر بود از اشک حسرت موبایل زنگ خورد حامد بود رد کردم پیام داد عزیزم کجایی میخوام ببینمت گفتم ربطی ندارد گمشو اصرار کرد قبول کردم بیاید پیشم نیم ساعت بعد رسید پیشم لباسهایم کاملا خیس بود اب از سرو چشمم میبارید اشک نریختم دیگر گفتم حرفت گفت معذرت میخوام عشقم گفتم عشقم گفت معذرت میخوام بچه ها مجبورم کردند گفتم دیگر نمیخواهم ببینمت برو در همان حالت لبانش را بر لب های من چسپاند وبوسید نمی داستم چکار کنم به اوگفتم دیگر نمیتوانیم دوست باشیم کات التماس میکرد چشمان من دوباره پر شد با گریه گفتم تو فقط منو بخاطر کونم میخوای نه گفت نه بخدا من تورو دوس دارم یک ماه گذشت جوابش را نمی دادم ادامه دارد لطفاً نظرات خودتونو بدین اگه بد بود معذرت میخوام کامنت شما نشونه فرهنگ شماست نوشته رضا
0 views
Date: August 7, 2019