عشق و حسرت

0 views
0%

اسم من مسعود نیست چون ممکنه کسی منو بشناسه همه اسمها مستعاره نمی خواستم هیچ کس رو توی دردم شریک کنم که نکنه از درد عشقم کم بشه که اونموقه هیچ چیزی ازش باقی نمیمونه که فقط مال من باشه همه وجودش مال اون شده نگاهش دستاش چشمهاش احساسش من موندمو یه عمر حسرت که میخوام تا اخر عمرم با این حس زندگی کنم تنها چیزی که ازش باقی مونده امسال سومین سالی که از دستش دادم نمیدونم باید ازش متنفر باشم یا عاشقش باشم یا از خودم بدم بیاد یا از زمونه بیزار باشم ولی هر چی هست منو اسیر خودش کرده فقط میدونم راهم درسته چون دارم درس میخونم که یه روزی جبران این وقت از دست رفته رو بکنم به خاطر نداشتن خانه پول ماشین گرون قیمت تحصیلات بالا نتونستم عشقمو اسیر دنیای بیرحم بکنم خیلی دوستم داشت بهم میگفت هیچی ازت نمیخوام فقط یه حلقه صدای این جملش هزار بار تو گوشم تکرار میشه فقط یه حلقه بهار خاستگارهای پول دار تحصیل کرده زیادی داشت و منو تحت فشار میگذاشت زود باش یه کاری کن خاستگارا خانوادمو عاسی کردن هر شب باید براشون چای بگیرم و بشینم و به بخت بدم که چرا هیچ کدومشون تو نیستی قبطه بخورم منم وضعیت مالی خوبی نداشتم 2 تا خاهرامو فرستاده بودم خونه بخت و برادر کوچکترم رو هم براش عقد گرفته بودم تا خرخره زیر قرض بودم چون وضعیت مالی پدرم خوب نبود من جورشونو میکشیدم اوایل دوستیمون بهش نمیگفتم دوست دارم همین موضوع باعث شده بود که بهم خیلی اعتماد کنه بهار بهم می گفت دوست دارم همیشه براش سوال بود چرا من نمیگم دوست دارم با این که از زیبای خدا هیچی واسش کم نگذاشته بود تا بحال چشمهای به این زیبای تو هیچ مجله یا فیلمی ندیده بودم یا شاید من عاشقش بودم که اینطوری باورم شده بود صورت شبیه بازیگر هندی بود لبهاش مثل یه پر نارنگی که پوست نازکشو بکنی برجستگی داشت هر موقع میدیدمش محو لباش میشدم میخواستم بخورمش قدش تاشونه هام بود 167 سانت وپوست سبزه هر موقع میخواستیم خداهافظی کنم التماس رو تو چشماش میدیدم که بهم میگفت عجله کن ولی من بخاطر هیچ کدوم از اینها بهش نگفتم دوست دارم چون نمیتونستم اونرو از سرنوشت بهتری که در انتظارش بود دور کنم بعد از 4 ماه اشنایی بهم گفت یکی از خواستگارام ول نمی کنه و خانواده ام هم موافقن من میگم نه بیا بیا بیا من بهش گفتم من نمی تونم خوشبختت کنم و بعد از اون به بعد من دیگه به پیام هاش جواب ندادم و اونم با همون پسره اره بعد از 8 ماه بی خبری یه روز تابستون دیگه نتونستم بی خبری تی کنم و به گوشیش زنگ زدم جواب نداد بهم پیام من ازدواج کردم دیگه بهم پیام نده دنیا رو سرم خراب شد هیچ وقت اینقدر خودمو بد بخت ندیده بودم فردای اون روز پیام اومد دوست دارم من بهش زنگ زدم ولی بقض تو گلوم نگذاشت حرف بزنم عصر همون روز دوباره پیام اومد زنگ بزن من زنگ زدم بهش گفتم که دوست دارم بعد از اون براش توضیح دادم چرا نتونستم باهات ازدواج کنم ولی اون بهم گفت از زندگیم راضی نیستم دلیل شو پرسیدم و گفت دوستش ندارم ولی دیگه من بودمو این حسرت الان 2 ساله با تلفن خبر ازش می گیرم نمیتونم فراموشش کنم اگه کسی میتونه منو کمک کنه تا دردمو کمتر کنه داستان قبلی من کوس هرگز نکرده بود چون از روی نفرت نوشته بودم منو ببخشید که سرتونو درد اوردم من دانشجوی روانشناسی هستم اگه کمک غیر عشقی خواستید بگید نوشته

Date: October 8, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *