باسلام خدمت تمام اعضای سایت شهوانی بابک هستم پوست روشن و قد ۱۹۰ و وزن ۸۶ من یک مغازه آجیل فروشی داشتم که کنار کوچه ی مدرسه دخترانه بود اوایل زیاد توجه نداشتم یک روز یک دختر بنام مبینا اومد داخل مغازه خلاصه خریدشو کرد و موقع رفتن گفت میشه با تلفن همراهتون تماس بگیرم خلاصه بهش دادم و زنگ زد به دوستش سحر یکم کسشر گفتن اهمیت ندادم خلاصه گذشت و رفت و کم کم باهم دیگه دوست شدیم و اون میومد ناراحتی هاش رو بهم میگفت مثل محرم رازش شده بودم یکی از روزا من تو خیابان بودم که دیدمش با یک پسره ای خیلی ناراحت شدم که مال من نبود توجهی نکردم و از کنارشون رد شدم جوری ک منو ببینه و رفتم در مغازه دیدم که اومدش و بهم گفت بخدا اونجوری ک فکر میکنی نیست من با اون دوست نبود منم گفتم بهم مربوط نیست زندگی شخصیت مهم هم نیست که ناراحت شد ک رفت بعد ۲ هفته دوباره اومد ینی تا ۲ هفته اصلا ندیدمش اومد و دیدم ناراحته و گفت که پسره بردش خونه ترتیبشو داده و زد زیر گریه منم یک حسی گفت که بغلش کنم هم دست هامو دور کمرش گرفتم و صورتشو گذاشتم روی شانه ام در گوشم آروم گفت من تورو خیلی دوست دارم بابک منم که خوشحال شدم ازش لب گرفتم که کاملا دور از تصور بود ضمنن در مغازه رو بسته بودم که این اتفاقا افتاد واسه کسایی که دنبال نکته هستن تا فوش بودن بعد گفتم میخای برسونمت گفت نه نمیرم خونه مادرپدرم رفتن مهمونی من میخاد برم خونه خالم گفتم پس بیا بریم خونه ی ما رفتیم خونه ی ما رسیدیم داخل همه جا شلوغ بود اخه شبش مهمون اومده بود واسم خلاصه بغل هم نشستیم فیلم نگاه کردیم خوابش برد بغلش کردم رو تخت گذاشتم و خودم کنارش خوابیدم حالا ک بهش توجه میکردم عجب حوری کنار من بوده این مدت سینه ۷۵ مَشتی پوست سفید با صورت گرد و چشم های قهوه ای روشن از پشت بغلش کردم که دستشو گذاشت رو دستام گفت من عاشقتم همینو که گفت صورتشو برگردوند یک لب ازم گرفت که خیلی خاطره ساز شد واسم آروم پیراهنشو دراوردم و از روی سوتین واسش ممه هاشو مالیدم که آه و ناله اش در اومد منم که حسابی شق کرده بودم دراوردم دادمش گفتم میخوری گفت اره یاد نداشتش ولی کم کم دیگه دندوناشو نمیزد به کیرم و داشت یاد میگرفت ک گفتم کافیه من واسش نخوردن چون خوشم نمیومد اونم ناراحت نشد شورتشو با سوتین باز کردم و لخت کنارم خوابیده بود منم پیراهن و شورتمو در اوردم و اون اومد روم خوابید و گفت پردمو بزن میخوام همیشه با تو باشم منم گفتم نه تو خیلی جوانی گفت من عاشقتم بابک گفتم منم همینطور که یک هو با دسش کیرمو گرفت کرد تو کسش که خودش یک آهی از ته دل کشید و نرمال بالا پایین میرفت و جفتمون حال میکردیم صورتشو اورد پایین لب گرفتم ازش داشت ابم میومد گفتم بسه بیا کنارم اومد کنارم یکم سینه هاشو خوردم و دوباره شروع کردم زدن این دفه داگی میزدم توش که خیلی لذت بخش بود ابم اومد و کشیدم بیرون ریختم روی باسنش و کیرمو با کصش تمیز کردم و کشیدم روش که خیلی حال داد بهش این حرکتم بعدش گفتم کارتو خوب بلدیا که زد زیر خنده و کنار هم خوابیدیم و الان با اینکه ۹ ماه میگزره از اون موضوع هنوز باهمیم و عاشق هم هستیم خیلی هم دوسش دارم اون پسره رو هم رفتم پیشش گفتم که دور بر مبینا پیداش نشه و مبینا هم که از کارش با اون پشیمون بود رو بخشیدم و گفتم گاهی همه یگ اشتباه میکنن و الان میخوام با مبینا ازدواج کنم و بعد متوجه خواهر مبینا شدم که اگر مایل باشید در عشق و شهوت ۲ بگمش ممنون نظرات مهم هستن نوشته
0 views
Date: January 9, 2019