سلام اگه کسی میخواد بااین داستان تحریک و ارضا بشه ازاولش میگم نخونه بهتره من شانسی وارد این سایت شدم ادمای جالبی هم داره میدونین من چه کسایی تو این سایت خوشم اومد من داستانارو خوندم تقریباو بیشتر هم نظرارومیخونم ولی به اونایی که روناموس حساسن تحسین میگم به مردونیگشون خب بریم سراصل مطلب من اسمم نازنینه 23ساله هم هستم زندگیه من سه بخش داره و این داستان زندگیمم فقط واسه نظرای شمامینویسم تا شاید شمابتونین راهنماییم کنین و راهی جلو پام بزارین من ازبچگی عاشق پسرخالم بنام صادق بودم اون دوسال ازمن بزرگتر بود البته بگم که این حس یه طرفه نبود و اونم چندین برابر دوستم داشت اینو بعدها فهمیدم دورادور ازش خبرمیگرفتم و همیشه از وجودش خوشحال بودم تااینکه شنیدم صادق بادختر داییم داره ازدواج میکنه دنیاروسرم خراب شد من هم آدم مغروری هستم و عمرا حرفی رو بزبون میوردم شبی غمگین و بیداری و گریه گویا ماه ها دوست بودن باهم و دخترداییم که میخواست باهاش ازدواج کنه تنها کسی بودکه از راز دل من خبرداشت چندوقت بعد رابطشون بهم ازعشقشون تعریف میکرد که چقدر صادق دوستش داره حتی ازرابطه ی خصیصیشونم برام اب و تاب برام تعریف میکرد که شبها میرن بیرون دستای همو میگیرن و موقعیتی پیدا میکنن واسه لبای طولانی گرفتن و صادق هم باسینه هاش بازی میکرد میچلوندش تااینکه ناله های شب من بی پاسخ نموند و به دلایل مشکلاته خانوادگی این وصلت سرنگرفت اون موقع من تازه امتحان نهایی های سوم دبیرستان رو داشتم تموم میکردم که سرکله ی صادق پیدا شد صادق نازنین میخوام یه چیزی بهت بگم دخترخاله بگو خیلی سخته بهت بگم نازنین من دوستت دارم خیلی وقته هم دوستت دارم این ماجرا برمیگرده به 9سالگیمون نزدیک 10سال پیش همیشه بهت فکرمیکردم و دوستت داشتم حتی تموم عکسات از بچگیمون تاحالا که خانوادگی گرفتیم رو تیکه کردم چسبوندم تو کمدم فقط نگاهش میکردم باید باورمیکردم حرفاشو یانه گفتم باور نمیکنم خواهش میکنم در این باره دیگه حرفی نزن و رفتم گفت نرو خواهش میکنم من بدون تومیمیرم از بچگی بافکروخیاله تو بزرگ شدم نرووو رفتم چون اون به عشقه نگفته ی من خیانت کرد چون اگه دوستم داشت با دخترداییم گفت ازهمین میترسیدم از برخوردت واسه همین هم بود که تو دلم ریختمو نگفتم الانم برو برو دوستت داشتم ازاولش نبودی الانم بخوای واسه موندنت التماس میکنم گریه میکرد ولی رفتم بی تفاوت رد شدم و جوری که نبینه اشک میرختم من طاقت نداشتم هنوز دوسش داشتم چندماهی گذشت تو ماه رمضان بود به عشقش بله گفتم جالبه بدونین گفت تنهاکسی که میدونست منو دوست داره دخترداییمون بوده و تاازعشق من گفته اونم گفته نازنین یکی دیگه رومیخواد و اونم گفته پس خوشبخیتتو میخواستم کنارهم خوش بودیم وخوشحال هرروز عاشقترمیشدیم وکنارهم میخندیدیم و گریه میکردیم تو سروکله ی هم میزدیم فقط من از من میخواست ببوسمش و عشقمون تکمیل شه من هرگز همچینکاری نکردم میگفتم دوست دارم عشقمون بعد ازدواج تکمیل بشه نه الان تااینکه ازچندتاشنیدم بایکی دوتادختر دوسته بروش نمیوردم ولی وقتی میدیدیدم تلفنامو جواب نمیده اسمسام رو بی جواب میزاشت یکی از اون دخترا دوست صمیمی خودم بود و درحالی که تلفنای اونو جواب میداد دلیل کارهاشو ازش میپرسیدم میگفت تو زنم هستی و اونا دوستامن فقط تاایکنه یه روز راحت ازم جداشد ولی من من دیوونه شدم چشمام کاسه ی خون بود میگفتم نه دستمو گرفت و نوازش کرد گفت تو نزاشتی حرفشو قط کردم و گفتم تو عشق پاکمو ندیدی من احمق رو بگو که خواستم بعد ازدواج عشقمون تکمیل شه جذاب باشه خیلی هوسبازی رفت رفت رفت محو شد نمیتونم فراموشت کنممممم بارفتنش دیونه شدم منی که اون همه غرور داشتم اونقدر دوسش داشتم که التماسش کردم صداتا اسمس میزدم جواب نمیداد زنگ میزدم جواب نمیداد هرروز منتظرش بودم برگرده اخه میگفت دنیاشم میگفت من نباشم دنیاش خرابه ولی برنگشت تادوسال سه سال هرروز هفته ای یه پنج بار ماهی صدبارشعربراش میفرسادم ولی سنگ شده بودنمیتونستم راحت فراموشش کنم سختتتتهههه یکی بفهمه سخته تااینکه یکی ازدوستام برام وبلاگ ساخت و منو بااون سرگرم کرد تو چت روما با افراد زیادی حرف زدم خودمو باختم دنیای من خراب شده بود دیگه اون نازی نبودم شدم مثل صادقو یه سیم کارت گرفتم فقط واسه تلفن حرف زدن تا شاید بتونم خاطرشو از ذهنم دور کنم رابطه هام فقط تاهمین حد بود نه بیشتر حتی نزاشتم وب بدیم تااینکه با رضا اشنا شدم رضا همشهری خودم بود و اد داده بود بعدها گفت ازتو کافینت ایدیمو پیداکرده بود اد کرده بود پسر خوبی بود ازش خوشم اومد شوخ طبعیش منو مجذوب خودش کرد یواش یواش باهم صمیمی شدیمو شماره دادیمو از هم خوشمون اومد خیلی صادقانه از سکس های که داشت برام تعریف میکرد ازسکسش بادختری که دوسال دوست بودن و دختره ازدواج کرد و بااسرار دختره بعد ازدواج هم سکس داشتن یا از سکس با دو دختر و حال و لذتش بااب وتاب تعرف میکرد باهم رابطه ی تلفنی سکسی داشتیم ولی بااینکه تو یه شهر بودیم تاحالا هموندیده بودیم یه روز وسوسه شدیم همدیگه رو ببینیم قرارگذاشتیم و باهم رفتیم بیرون چندساعتی یاهم بودیم طوری رفتارکردم که نذاشتم نزدیکم شه دستمو بگیره منو رضا یه جورایی شبیه هم بودیم اونم عشقش ولش کرده بود و رو اورده بود به سکس بادیگران و من بخاطر سکس نکردن باعشقم ترد شدم جوری حرف میزد و ادم رو متقاعد میکرد که دربرابرش کم میوردی درباره ی من به دوستش گفته بود اونم گفت رضا خواهش میکنم ازت بااین دختری که تاحالا سکس نداشته کاری نداشته باش این همه دختر اینقدر کور شده بود و مجذوب بودم و شهوت جلو چشمامو گرفته بود که هردوتامون بحرفش خندیدیم باهم قرار گذاشتیم که اولین سکس رو تجربه کنم و قول داد که بهترین لذت رو بهم بده ده قبل از ماه رمضون امسال بود جایی برای رفتن نداشتیم پارک و حای دنج هم نمیشد اعتماد کرد ماشین دوستشو که شیشیه های نیمه دودی داشت و قرض گرفت و رفتیم توماشین صداترانه رو بلند کرد و تیشرت سبزی تنش بود و منم شال سبز سرم کرده بودم بهم دست داد و گفت بریممممم از خجالت نگاش نمیکردم گفت ببین اومدی راه نیایا تو بخواد یخت باز شه باید برگردیم پس یه لب بده ببینم لبو غنچه کرد جلو نبردم که خودش اومد گذاشت رو لبام ته دلم میترسیدم ازیه لحاظ بهش اعتمادداشتم چون میدونم ازتعریفاش فهمیده بود نه اهله تجاوزه نه اهل حامله کردن و پرده زدن خلاصه میخواستیم بریم یه جای پرت تو ماشین اولین سکس خاطره انگیز منو انجام بدیم گفت یه لذتی بهت بدم که تاعمر داری حال کنی من غمگین بودم یکی زد تو سرمو منو اورد تو فاز و گفت به چیزای خوب فکرکن رفتیم خارج از شهر گفتم بریم لای کوه ها تاکسی مارونبینه گفت نه کنارخیابون سمت مخالف ماشینا جای خوبیه هرچی گفتم گوش نکرد ادامسشو باد کرد و گذاشت زیر لسه ش اومد جلو از لبام شرو کرد میخورد و زبون میزد تموم صورتمو خورد گوشمو کند ازجاش من پوستم سفیده و زود تموم صورتم قرمز شد از رو مانتو سینه هامو میمالید ولبمو میخورد و ازرو شلوار لی پامو میمالید گردنمو لیس زد ودکمه های مانتومو بازکردو سینه هامو اورد بیرون و یکیشو میخوردو اون یکی رومیمالید صندلی عقب رو خوابوند و گفت حالانوبته توإ من میترسیدم تاحالا ندیده بودم ازنزدیک تاحالا وای خدا نمیدونستم چیکارکنم من فقط واسه رو کم کنی کارم به اینجارسیده بود هرکاری کرد شلوارمو در بیارم راضی نشدم پس خودش خوابیدو گفت بیا گردنمو لیس بزن منم هزکاری میگفت میکردم سرمو برد پایینترو سینه هاشم خوردمو و نافشمو همینطور سرمو برد پایینتر زیپشو باز کرد و شرتشو کشید پایین اوردش بیرون من هنگ کرده بودم تاحالا از نزدیک اونم سیخ ندیده بودم گفت بمالش میمالیدم گفت حالا بخورش تا اومدم بخورمش زبمونو بردم روش گفت پاشو پاشو خودتو جموجورکن اومدن یهو سرمو اوردم بالا دیدم پلیس هستن گفت بروپایین تو سریع شلوارظو درست کرد ولی گفت نمیتونم شلوارمو ببندم چیکارکتیم سه تامامور اومدن سمتمون گفت شالتو سرت کن دکمه هاتو ببند خب گفت مدارک ماشین گواهینامه این خانم باشما چه نسبتی داره قبلش گفت بگو همکاریم گفت همکاریم که همکارین آره چرااینجا وایستادین هیچی ماشین خراب شده بود پلیس راهنمایی رانندگی بودن یکشون سرباز بود و اون یکی مافوق بود یکی دیگشونم که عوضی بود مسوله سوال پیچ کردنم شد تموم مشخصاتمو گرفت و کارت شناساییمم گرفت و شماره تلفن و ادرسا هم گرفت گفتم اقا بخدا بجان مادرم اولین بارمه تاحالا حرفمو قطع کرد و گفت هیسسس من نمیذارم ببرتت پاسگا مافوقش میگفت حتما میبرتمون پاسگا و من اگه خانوادم میفهمیدن چی میشد وااااای پلیسه گفت شماره ی خودته درحال گریه بودم و میلرزیدم گفتم اره ولی بخدا گفت هیسسس کاری بخوام انجام میدی گفتم چی گفت مال منم میخوری گریه هام به هق هق تبدیل شد گفت اروم تر إإإإ گفتم منکه اینجوری نیستم بخدا نیستم گفت بهت زنگ بزنم جوابمو میدی گفتم بزار از سرم بازش کنم گفتم اره همزمان پلیس 110از جاده رد شد گفت مشکلی پیش اومده مافوقه نگاهه ماکرد و گفت نه شما بفرمایین جریممون کرد و ولمون کرد رفتیم جریان پیشنهاد مرده رو باگریه به رضا گفتم اون عوضی بهم گفت چندتافوش بهش داد و گفت خب ادرس و تلفن رو چی دادی گفتم شماره دروغ دادم شماره ی بابامم الکی گفتم ولی شماره ی خودمو راست گفتم گفتی خره چرا همچین کاری کردی اخه کلی دعوام کرد اخه فکرکردم بگه الان میزنگم ببینم راست میگی یانه منو دانشگا پیاده کرد و رفت رفتم تو سرویش بهداشتی هیچکی نبود بلند بلند گریه کردمو اب میپاشیدم تو صورتم ازخودم بدم اومده بود حالم ازخودم بهم میخورد نیم ساعت نشد پلیسه زنگ زد و اسممو گفت گفت اگه انجام ندی خواستمو مافوقم زنگ میزنه به بابات حالاخود دانی و قطع کرد شمارشو تو لیست سیاه گذاشتم و چندروزی گذشت و رضا ارومم کرد یه بارم تو اسانسور ازم لب گرفت و ازم عذرخواست ماه رمضون بود فرداش من گفتم تو ماه رمضون کاری نمیکنم گفت خب پس بعد ماه رمضون خونه جورمیکنم حس عذاب وجدان حسی که حالم ازخودم بهم میخورد رهام نمیکرد یه خواستگار سمج داشتم که خیلی دوستم داشت بهش فکرکردم وگفتم باهاش اشنا شم و ازدواج بخودم برگشتم انگارخدا پیمان رو تو رمضون واسه من نازل کرد تا دیگه تو بعدش تو اون خونه نرم پیمان فرشته ی نجاته من بود پسری پاک و مهربون وخوش اخلاق فقط عشقه پیمان باعث شد جز بخودش فکرکنم حتی عشقش باعث شد به صادقم حتی یه لحظه فکرنکنم عشق من واسه صادق پاک بود ولی بازخدا برام عشقی پاک فرستاد عاشقه عشقه پاکم تابعد ازدواج تکمیل شه هیچکس جز خدا ازاون ماجراخبرنداره فقط فکرمیکنم حای راهنمایی رانندگی اگه 110وامیستاد همون پلیس 110هی که 10دیقه بعدش اومد الان چه بلایی سرم اومده بود اونا که قسم و خواهش رو قبول ندارن خداروشکر رضا ازاولشم گفته بود مافقط دوستیم نه بیشتر و بهش گفتم دارم نامزدمیکنم و برا ارزوی خوشبختی کرد اون سیمکارت هم شکستم و فقط به عشقم فکرکردم 7ماه گذشته و هرروز بیشتر عاشق پیمان میشم بهترینه فقط باز حس عذاب وجدان اومده سراغم چون پیمان به پاکی و عفته من قسم میخوره یعنی من به عشقمون خیانت کردم ولی من تازه پیداش کردم درضمن بگم از قضیه ی صادق میدونه نامزدم فقط اون یکی رو هیچکی جزخدانمیدونه خیلی غمگینم چندوقته شما یه نظر بدین نمیدونم تونستم خوب شخصیتمو توضیح بدم یانه نوشته
0 views
Date: August 31, 2018