این داستان دارای صحنه های سکسی نمیباشد از بچگی باهم بزرگ شدیم خیلی همو دوست داشتیم و همه جوره کنار هم بودیم پارسا از همون اوایل هوامو داشت و نمیزاشت کسی اذیتم کنه همیشه از حمایتش لذت میبردم وقتی به سن بلوغ رسیدم کشش خاصی نسبت بهش پیدا کردم نمیدونم شاید واقعا عاشقش شده بودم سحر خواهرم 2 سال از من بزرگ تر بود خیلی وقتا باهم حرف میزدیم و دردودل میکردیم ی شب که حرف از عشق شد دیدم بغض کرده بغلش کردم و ازش پرسیدم برای چی گریه میکنی چیشده اونم با گریه شروع کرد به حرف زدن درباره پارسا و اینکه عاشقش شده اما پارسا بهش اهمیت نمیده اونشب قسم خوردم پارسارو فراموش کنم و بزارم خواهرم به عشقش برسه با اینکه برام سخت بود ولی سعی کردم باهاش کنار بیام دانشگاه کرج قبول شدم و با خودم گفتم ی مدت از خونه دور میشم و میتونم پارسارو فراموش کنم 19 سالم بود دقیقا شب تولد سحر میخواستم بهش زنگ بزنم و تبریک بگم اما همون موقع گوشیم زنگ خورد وقتی جواب دادم فقط صدای گریه ی سحر و اینکه میگفت یتیم شدیم پدر و مادرم هردو توی تصادف مردن بعد از اون انتقالی گرفتم و برگشتم تهران میخواستم ی خونه اجاره کنم و درکنار درسم کارم بکنم اما سحر با اصرار زیاد منو مجبور کرد پیش خودشون زندگی کنم هرچی بهش میگفتم شمادوتا زن و شوهرید و درست نیست من خلوتتونو بهم بزنم مخالفت میکرد وقتی رفتم خونش تازه فهمیدم چقدر دلم برای خواهرم تنگ شده اون روز تا شب باهم حرف زدیم تااینکه ساعت 9 شب پارسا اومد خونه اون پسر شر و شیطون حالا تبدیل به ی مرد پخته و کامل شده بود صورتش با ته ریشای منظمش جذاب تر شده بود با دیدنه دوبارش فکر نمیکردم هیچ حسی بهم دست بده و فکر میکردم فراموشش کردم اما وقتی دیدمش فهمیدم نه حتی بیشتر از قبل دوسش دارم تقریبا ی هفته خونشون موندم و وقتی باهاشون درمیون گذاشتم که بهتره برم پارسا به شدت عصبانی شدو گفت لازم نکرده ی دختر مجرد تنها زندگی کنه و نمیدونست چقدر از این حرفش شاد شدم ک عشقم روم غیرتیه شایدم اینجوری نبود و اون فقط حس مسئولیت داشت درقبال من اما من دلم میخواست اینجوری تصور کنم یک ماه گذشت و سحر خبر حامله بودنشو بهمون داد نمیدونستم خوشحال باشم از اینکه دارم خاله میشن یا حسادت کنم به اینکه خواهرم بچه ی عشقمو توی بطنش داره تموم 9 ماه مراقبش بودم تا وقتی که زمان زایمانش رسید قرار بود سزارین بشه و از سه روز قبل تو بیمارستان بستری باشه چون تو ایام امتحانات دانشگاهم بود بهم گفت لازم نیست بیای بیمارستان اما من بهش قول دادم بعد از عملش برم و مراقبش باشم روز دوم بود که سحر توی بیمارستان بود صدای کلید شنیدم و بعد پارسا وارد خونه شد رفتم جلو و بهش سلام کردم اونم با مهربونی جوابمو داد رفتم پشت سرش و کمک کردم کتشو از تنش دربیاره کمی مکث کردو بعد کتشو بهم داد ک اویزونش کنم نمیدونم چرا اون کارو کردم شاید دلم میخواست بدونم اگه با عشقم زندگی میکردم چجوری بود رفتم توی آشپزخونه و براش چای ریختم وقتی گذاشتم جلوش نشستم روی مبل روبه روش و از وضعیت سحر پرسیدم چرا نگاهش بهم طرز خاصی بود چاییشو که خورد بلند شدم لیوانشو بردم توی آشپزخونه و مشغول شستن ظرفا شدم این بین پارسا لباساشو عوض کردو اومد توی آشپزخونه به کابینت تکیه داد و خیره شد بهم اولش برام مهم نبود و سعی میکردم کارمو بکنم ولی سنگینی نگاهش تمرکزو ازم میگرفت برگشتم سمتش و گفتم چیه چرا اینجوری نگام میکنی گیج شدو گفت مگه چجوری نگات میکنم چرا زل زدی به من اومد جلو اونقدی جلو که مجبور شدم به دیوار تکیه بدم ی دستشو گذاشت رو دیوار دقیقا کنار صورتم و اون یکی دستشو گذاشت روی شونم سوگند میخوام ی چیزیو بهت بگم که باید خیلی وقت پیش میگفتم لحن صدام کمی لرزون شده بود چ چیو من دوست دارم با تعجب زل زدم تو چشماش انگار هضم جملش برام سخت بود از همون بچگی دوست داشتم سوگند ولی وقتی کم کم ازم دوری کردی و سحر بهم نزدیک شد فکر کردم دوسم نداری برای همین با سحر ازدواج کردم سرمو انداختم پایین و در جوابش گفتم سحر خیلی دوست داشت بخاطرت گریه کرد منم اونموقع به خودم قول دادم فراموشت کنم ولی ولی چی نفس عمیقی کشیدم شاید سخت بود برام گفتن دوست دارم به شوهر خواهرم ولی چرا چقدر حسمو نادیده بگیرم مگه واقعا دوسش ندارم دلمو زدم به دریا بزار ی بارم که شده حس کنم خوشبختم مگه همون چیزی نبود که میخواستم هنوز دوست دارم اروم منو کشید توی بغلش محکم بغلم کردو چونشو گذاشت روی موهام دستامو دور کمرش حلقه کردم و سعی کردم با همه وجودم حفظ کنم این آرامشو حس کنم خوشبختیو مگه خوشبختی بجز آغوش عشقت جای دیگه ای ام هست نوشته
0 views
Date: August 8, 2019