عشق پایدار

0 views
0%

نمیدونم باور میکنید نمیکنید خیاله توهمه یا هر چیزی که هست این سرگذشت منه کسی که واقعا توی این روزگار سختی کشیده من این داستان رو برای این نمینویسم که صرفا بخونید باهاش خود ارضایی جنسی یا روانی کنید میدونم خیلی از شما ها که پا توی این سایت گذاشتید از تنهایی خستگی شکست و شاید تعدادی هم برای تفریح میای سعی کردم با گفتن زندگیم شاید بتونم یه نفرو تحت تاثیر قرار بدم امیدوارم که تونسته باشم اینکارو کنم اسم من عاطفه هست من و بهروز توی 14 سالگی باهم آشنا شدیم و اون موقع بهروز 17 سالش بود کلاس چهارم دبیرستان بود جفتمون از خانواده هامون بریده بودیم هم توی خونه هم توی مدرسه و هم توی اجتماع همه جوره تحت فشار روانی بودیم همیشه پناهی جز کتاب های دریسمون و همدیگه نداشتیم بهروز خوب درک میکرد خوب میفهمید دیگرانو اما جز من هیچ کس اونو درک نمیکرد و اونو نمیخواست منم همین وضع رو داشتم بعضی وقتا که خیلی دلم میگرفت به بهانه کتابخونه و میزدم بیرون از خونه پیش بهروز آغوش گرمش بهم آرامش میداد نوازشش هاش صداش دست هاش که اشک هامو پاک میکرد کار ما تو اون زمان فقط همین بود اون موقع ها این چیزا زیاد باب نبودو چون تازه انقلاب شده بود و ما قربانی تعصبات خانواده ها و جامعه بودیم بهروز اون سال کنکور دادو پزشکی قبول شد ولی به خاطر دوری از خانواده اش تصمیم گرفت که برای تحصیلش به بابلسر بره اما نه من نه اون نمیتونستیم دوری همدیگرو تحمل کنیم برای بهروز هم وقت رو تلف نکردو اومد خواستگاریم اون موقع ها نظر دختر شرط نبود برای همین هم خانواده زیاد توی ازدواج شخت نمیگرفتن و شرط نمیذاشتن به همین خاطر بدون هیچ درد سری به آرزومون رسیدیم مراسم عقد و عروسی و ما بینهایت ساده بود با کلی این در اون در زدن تونستیم یه خونه ی کوچیک توی حومه بابلسر بخریم یه خونه ای که کوچیک بود درودیوارش بوی نم میداد همیشه وقتی که بارون میومد هوای درون خونه از بیرون سرد تر بود غذای ما خیلی وقتا نون و پنیرو سبزی و شیر بود درست مثل فیلم ها ولی توی خونمون عشق بود همدلی بود مهر بود محبت بود و هیچوقت خنده جای خودشو به گریه و اشک نمیداد اولین شب عروسیم بهترین ب زندگیم بود شبی که بالاخره پایان تنهایی بود همونطور که گفتم عروسی ما خیلی خیلی ساده برگزار شد و اون شب وقتی که به خونمون رفتیم چیزی جز یه تخت فلزی قدیمی با یه تشک نسبتا پوسیده و یه سری وسایل که بیشترشون از یه سمساری خریداری شده بودن نبود وقتی در خونه رو باز کردیم بهروز با احترام گفت بفرمایید خانومم این امشب به بعد شما به من تعلق خواهی گرفت منم با یه لبخند و یه چشمک وارد اتاق شدم چادرمو از سرم برداشتم و روی صندلی چوبی گوشه اتاق گذاشتم شالم رو برداشتم روی تخت نشستم و بهروز کنارم نشستو دست هام رو گرفت اولش یه بوسه از لبام کرد بعد منو توی بغلش کشیدو گفت عزیزم هنوزم دوست داری منم صورتش رو جلوی صورتم گرفتم و لباشو با تمام محبتو عشقی که درونم بود بوسیدم و گفتم بیشتر از همیشه گل من بعد دکمه های پیراهنش رو باز کردم زیاد طول نکشید که لخت توی بغل هم بودیم بعد از اون بهروز کیرشو دم کسم گذاشتو دست هام توی دست هاش گرفتو گفت عزیزم اگه دردت اومد محکم دست های منو فشار بده نمیخواستم جیغ داد راه بندازم به همین خاطر میخواستم درد تا جای ممکن تحمل کنم خدارو شکر اونقدری درد نداشت انگار پرده ام زیاد زخیم نبود بعد چند دقیقه درد جاشو به لذت داده بود هر دفعه که کیرش توی کسم میرفت و بیرون میومد احسان لذت میکردم بعد اینکه هردوتامون ارضا شدیم بهروز روی تخت خوابیدو منو توی بغلش گرفتو گفت دیگه دوره تنهایی گریه و زاری شیون فریاد به سر رسید حالا توی یکی رو داری ت بهش تکیه کنی کسی که همیشه کنارته و هیچوقت ترکت نمیکنه ازین حرف خیلی خیلی خیلی دلم گرم شد و توی بغلش با یه آرامش زیاد خوابیدم به خاطر ازدواجم نمیتونستم دیگه مدرسه برم برای همین هم مجبور شدم بقیه درس هامو با کمک بهروز بخونم تقریبا دوسالی از زندگی ما سپری شده بود دوران واقعا دوران سختی اما دوران بدی نبود چون ما همدیگرو داشتیم اما این خوبی ها این زیبایی ها و عشق و محبت ها مدت زیادی دوم نیاورد نزدیک های زمستون بود که بهروز توی راه برگشت آمل توی جاده تصادف میکنه و برای همیشه منو ترک میکنه اون روز ها بدترین روز های زندگی من بود دوباره حزن و اندوه و غم به خونه ام برگشت بعد از اون ماجرا برگشتم تهران خونه خودمون توی اتاق تاریک و سرد خودم تنها تنهای تنها بدون هم نفس مثل گذشته 26 روز بعد از مرگ بهروز فهمیدم که باردارم اون موقع بود که دوباره یه کم امیدوار شدم باخودم میگفتم حالال یه بچه یتیم رو چه طوری بزرگ کنم خانواده ام خیلی از حرف مردم میترسیدن برای همین خیلی بهم گیر دادن که ازدواج کنم اما زیر بار نرفتم و بچه هامو نگه داشتم اونا توی 29 مرداد 1364 توی تهران به دنیا اومدن الان که براتون این متن رو مینویستم قریب به 32 دوسال از جدایی منو بهروز میگذره و تنها یادگاراش که کاوه و مریم هستن رو دارم و جمعه ای نیست که سر خاکش نرم و شبی نیست که بدون فکر کردن بهش بخوابم بچه هام گرچه با سختی بزرگ شدن و هرگز پدرشون رو ندیدن اما هیچوقت طرف خلاف و نرفتن و همراه مادرشون توی تموم سختی دست و پا زدن و الان هم شکر خدا موفقن از اینکه داستان منو خوندین کمال تشکرو دارم و میخوام بدونین که عشق اگه واقعی باشه دفن هم بشه باز هم توی دنیا باقی میمونه ارادتمند همه هم وطن هام عاطفه

Date: September 27, 2023

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *