عشق پنهان 2

0 views
0%

قسمت قبل توی تاریکی تا یکقدم جلوتر از خودم رو نمیتونستم ببینم مات و مبهوت قدم برمیداشتم به امید اینکه به یه جای امن بتونم خودمو برسونم دست و پام از سرما کرخت شده بود یک لحظه باد ملایمی وزید و سرما تا مغز استخونم نفوذ کرد پتوی کهنه ای رو که دورسامان پیچیده از روی صورتش کنار رفته بود پتورو روی صورتش کشیدم و فقط محفظه کوچیکی رو باز گذاشتم که بتونه نفس بکشه با وجود سرما از ترس عرق از سر روم میریخت زلزله همه خونه های کوچه رو خراب کرده بود و خونه پدری ام قابل تشخیص نبود تو اون فضای سرد و تاریک پرنده پر نمیزد سکوت وهم انگیزی همه جا رو فرا گرفته بود و من داشتم از ترس و وحشت قالب تهی میکردم یک لحظه پام به چیزی برخورد کرد سکندری خوردم و از بس بدنم بیحس شده بود نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و با صورت زمین خوردم نگران بودم سامان آسیبی ندیده باشه در حالیکه از درد به خودم میپیچیدم تو بغلم پتو رو از روی صورت سامان کنار زدم صورتش مثل گچ سفید شده بود صورتمو رو صورتش خم کردم تا هرم نفسش رو روی پوست صورتم احساس کنم دیدم نفس نمیکشه چند بار تو صورتش زدم بلکه به هوش بیاد و دوباره چشماشو باز کنه ولی دریغ که مثل یه عروسک خوشگل آروم به خواب ابدی فرو رفته بود بچه ام مرده بود وقتی فهمیدم دیگه بچه ام زنده نیست از ته دل ضجه میزدم و یاد بچگیهام افتادم که توی هیئت عزاداری که هرسال پدربزرگ پدریم برگذار میکرد همیشه یه روزی رو به نیت طفل شش ماه امام حسین شیر بین مردم پخش میکردند به یاد اون روزها افتادم و تو گریه با امام حسین همدردی میکردم و ازش میخواستم به حرمت طفل ششماهه اش پسر کوچولوی منو بهم برگردونه در همین حال دیدم تو دست گرم و مهربون داره سر و صورتمو نوازش میکنه و هی صدام میکنه احساس کردم دستای مامانمه از خواب پریدم دیدم مامان هراسون بالای سرمه برگشتم دیدم سامان کنارم خوابه و بابا پایین تختمون ایستاده و نگران نگام میکنه مامان دستمو گرفت و کنار تختم نشست و گفت آروم باش قربونت برم داشتی خواب میدیدی بابا رفت و با یه لیوان آب برگشت اتاقم و لیوان رو داد دستم و گفت پاشو یه کم آب بخور خواب بد دیدی واسه کسی تعریف نکن و صدقه بذار منم واسه خودت و بچه ات همین الان صدقه میذارم رفع بلا بشه بغض کردم و گفتم خواب دیدم بچه ام مرده خونمون رو زلزله خراب کرده و شماها نیستید دنبالتون میگشتم مامان دلداریم داد و گفت عمرش بلنده مادر خیر باشه خوب تعبیر کنی به همون برمیگرده از اینکه بیدارشون کرده بودم شرمنده شدم و عذرخواهی کردم مامان هنوز نگران بود گفت میخوایی رختخوابم رو بیارم پیشت بخوابم میدونستم مامان همینجوری هم با هزار مکافات و داروی آرامبخش میخوابه بهش گفتم نه خیالتون راحت باشه خواب بود دیگه خوبم برید بخوابید مامان زیر لب شروع کرد به خوندن آیه الکرسی و به خودمو بچه ام فوت کرد باعث شد خنده ام بگیره پتو رو روی شونه ام کشید و گفت باشه تو بخند و مسخره کن شما جوونای امروز به هیچی اعتقاد ندارید که هزار جور خواب آشفته و دری وری میبینید دیگه صدبار بهت گفتم موقع خواب چهار قل و آیه الکرسی بخون از گزند همه چیز در امانی از کنارم بلند شد و اجازه نداد باز باهاش بحث کنم که اگه قرار بود به اینها هیچ اتفاق بدی نیفته پس چرا هر روز اینهمه حادثه تو صفحه های روزنامه ها خبر از مرگ و مصیبت اینهمه آدم میده سمت سامان غلتیدم و مامان در اتاق رو نیمه باز گذاشت و گفت در اتاق ما هم بازه کاری داشتی صدام کنی میام منم که حالم سر جاش اومده بود و خوشحال بودم اون اتفاق شوم همش خواب بوده سر به سرش گذاشتم و گفتم در اتاقتون رو ببند که سروصداتون بیاد ممکنه منم دلم بخواد و اونوقت نیست مامان دستشو تکون داد که معنیش این بود همیشه خاک بر سر بی حیات کنن چون من همیشه کارم بود دست انداختن این دوتا گاهی آه میکشید و میگفت ای مادر دیگه از من و بابات این حرفها گذشته منم با شیطنت میخندیدم و میگفتم عجب میخوری لب و دهنتم پاک میکنی راست راسی بابامو بی منت میکنی ها مامان جون مال بابام حلالت باشه اونوقت بود که هرچی دم دستش بود سمتم نشونه میگرفت و بدوبیراه عالم رو نثارم میکرد که بی حیای بیشرم خجالت بکش کافی بود بدبخت حمام بره کافی بود تنها توی خونه باشن و چون زانوش درد میکرد و آروم راه میرفت دیر به آیفون برسه و دیر درو باز کنه میدونست حسابی سر به سرش میذارم و کلافه اش میکنم البته تنها من نبودم که بهش تیکه مینداختم همه خواهربرادرام یه جورایی منتظر بودن یه حرکت از این دوتا ببینن و حسابی دستشون بندازن و تعبیرشون کنن به لیلی مجنون همینه دیگه خاصیت مسن بودنه دیگه انگار عشق پیری یه جورایی واسه همه مضحکه ولی یادمون میرفت که این دوتا از بچگی با هم بزرگ شده بودن و در واقع عشقشون عشق بچگی تا پیری بود من هیچوقت ندیده بودم قربون صدقه همدیگه برن ولی همیشه تو سختی و خوشی باهم هماهنگ و همراه بودن مثل دوتا چشم اگه یکی غمگین بود محال بود اون یکی شاد باشه اگه یکیشون میخندید اون یکی از ته دل شاد میشد ازدواج پدر و مادر من فامیلی نبود در واقع همسایه بودن ولی به قول بابام تا قبل از خواستگاری حتی نمیدونست آقاجون دختر دم بخت داره گاهی مامان و بابا از خاطرات قدیمشون برامون تعریف میکردن به ذهنم فشار میاوردم اون روزها رو تو ذهنم تجسم کنم حوض خونه آقاجون اتاقهای توی ایوون مطبخ گوشه حیاط تا چند سال پیش هم بود تا قبل از اینکه خونه داشت خرابه میشد وقتی آقاجون و خانجون به فاصله 1 سال به رحمت خدا رفتند داییم که تنها پسرشون بود به قید وصیت آقابزرگ وکیل مال و اموال آقاجونم میشد چند سال دلش نمیومد دست به اون خونه بزنه چون یادگار زمان بچگیشون بود اگر اصرارهای خاله نبود واسه فروش مال و اموال آقاجون که دایی حتی دلش نمیومد زمینهای موروثی آقاجون رو هم بفروشه چه برسه به خونه ولی خاله پاشو کرد توی یه کفش که ما خونمون کوچیکه و جهانگیرم عرضه نداره زندگی درست و درمون برام دست و پا کنه دایی هم مو به مو همه چیزرو حساب و کتاب کرد و سهم ارث خاله ام رو بهش داد تا خودش موند و مامان من چون میدونست با مامان هیچ مشکلی به هم نمیزنه خاله خیلی زود زمینها رو به قیمت مفت فروخت و یه مقدارش رو یه خونه خرید تو محله متوسط مابقی پولش رو هم داد دست جهانگیر شوهرش تا یه کار و کاسبی خوب راه بندازه ولی از اونجا که جهانگیر آدم عیاش و رفیق بازی بود قسمت اعظم سرمایه رو باد فنا داد و این اواخر اعتیاد دامنگیرش شد که اگر با زرنگی خاله نبود به خاک سیاه نشسته بودن مابقی سرمایه رو خاله ازش گرفت و یه زهر چشم اساسی هم ازش گرفت که جرات نداشت جلوی خاله پای منقل و وافور بشینه ولی همه مون میدونستیم تفریحی هم که شده اهلش هست مابقی سرمایه رو خاله ام با پولی که از دایی بابت سهم الارثش از خونه آقاجون گرفت دو دهنه مغازه خرید و تا وقتی پسراش کوچیک بودند اجاره داد و از اجاره اون چرخ زندگیشو چرخوند تا حسین و محمد رضا بزرگ شدن و مغازه رو تعمیر کردن و شروع کردن به کسب و کار و اما مامان و دایی که نه به خاطر طمع فقط به خاطر اینکه نیازی به ارث پدریشون نداشتند دست به زمینها نزدن فقط خونه آقاجون داشت خراب میشد و کسی نبود بهش رسیدگی کنه در ثانی وقتی خاله فشار آورد که تکلیف خونه آقابزرگ رو معلوم کنید دایی پول نقد نداشت که سهم خاله رو بهش بده بالاجبار با یه بساز و بفروش قرارداد بست سهم خاله رو از آقای مرشدی گرفت و پرداخت و جای اون خونه با صفا و بزرگ رو یه آپارتمان 8 طبقه 24 واحدی گرفت بازهم دایی و مامان به جای اینکه همه پول سهمشون از خونه رو بگیرن قرار شد هر کدومشون 2 واحد آپارتمان به نامشون بشه که توی یکی از اون آپارتمانها الان فهیمه دختر دایی محمد و سعید داداش من زندگی میکنن با وجود اینکه دایی قبل از اینکه پول خاله رو بهش بده بهش گفت خودش و مامان چه تصمیمی دارن ولی اون گفت پول منو بدید شما هرکاری دوست دارید بکنید ولی یه سفره نون و یه کوزه آب از پی دایی و مامان برداشت که از قصد اینکارو کردید که شما سرمایه تون سر به فلک بزنه و من همون بدبختی باشم که بودم علت حسادتهای خاله به مامان هم ریشه اش از همین ارث و میراث آقابزرگ بود حتی خاله گاهی مدعی میشد که بابای من اول از خاله ام خواستگاری کرده اینجا بود که مامان کوتاه نمیومد و دوتا خواهر دعواشون میشد خلاصه مامان حسابی روی بابام تعصب داشت و حتی این تخیل خاله رو هم تحمل نمیکرد که یه بار بابام خیالشو راحت کرد و گفت خانم من از اول شما بودی و هستی من حتی نمیدونستم بابات دختر دم بخت داره چه برسه به اینکه خاطر مهین رو خواسته باشم بعدش هم نجابت و خانمی تو از همون اول هم آدمو پاگیر میکرد من با مهین یکسال هم نمیتونستم زندگی کنم دق میده این زن آدمو با حسادت و غرولند و اخلاق بدش سختیهایی که خاله تو زندگیش با جهانگیر کشیده بود ازش یه زن حسود و کینه توز ساخته بود اگرچه همه ناشی از تصمیمات بیفکر خودش بود ولی نمیخواست قبول کنه کم و کاست زندگی آدم دست خودشه ربطی به دیگران نداره بخاطر همین از همه عالم و آدم طلبکار بود با صدای مامان از خواب پریدم دیدم لباس پوشیده بالای سرم ایستاده و داره صدام میکنه با تعجب پرسیدم کجا این وقت صبح مادام و موسیو تشریف میبرید نکنه میرید صبحونه دل و جیگر بزنید مامان خندید و گفت نه مادر با بابات میریم تا آزمایشگاه آزمایش چکاپ بدیم واسه حج گفتم دیشب خوب نخوابیدی الان زنگ ساعتو میبندی باز میخوابی بیدارت کردم دارم میرم از خونه بیرون خواب نمونی پاشو بابا نون تازه گرفته بچه امو صبحونه حسابی بهش بده خودتم یه چیزی بخور تا ظهر سر کاری ضعف نکنی از تختم اومدم پایین که مامان خیالش راحت بشه دوباره نمیخوابم دست و صورتم رو شستم و اومدم بالای سر سامان و با ناز و نوازش از خواب بیدارش کردم با اینکه دوماه از سال تحصیلی میگذره و من هر شب ساعت 10 به خاطرش به رختخواب میام که صبح اذیت نکنه باز سخت از خواب بیدار میشه دستامو باز میکنم و خودشو تو بغلم میندازه و سرشو تو سینه ام میذاره باز میخواد بخوابه آروم لپشو میکشم و میگم پاشو دیگه صبح شده خورشید خانوم دراومده تو هم باید بری مدرسه خودشو تو بغلم جابجا میکنه و با شیرین زبونی میخواد بذارم چند دقیقه دیگه بخوابه با همه اینکه دلم نمیاد اذیتش کنم ولی چاره ای نیست چون نیمساعتی هم باید سر صبحونه خوردنش وقت بذارم اگه مامان نبود من نمیدونستم سرنوشت من چی میشد مامان همیشه قلق سامی دستش بود اصلا انگار بچه بزرگ کردن براش مثل آب خوردن بود سامی رو هروقت مامان بیدارش میکرد با خنده و شادی میرفت مدرسه ولی وای از وقتی مامان مثل امروز کاری پیش میومد و نبود یا مسافرتی پیش میومد با هزار مکافات صبحونه اش رو دادم و لباس فرمش رو تنش کردم تغذیه اش رو مامان آماده کرده بود داخل کیفش گذاشتم و بهش گفتم تا کفشاش رو بپوشه منم آماده میشم لباس پوشیدم و وقتی داشتم از در میرفتم بیرون جلوی آینه جالباسی کنار درب راهرو ایستادم سریع از توی کیفم لوازم آرایشم رو درآوردم و یه آرایش خیلی ملایم کردم دلم میخواست جلوی حسام همیشه آراسته و مرتب باشم از فکر اینکه تا یکساعت دیگه حسام رو میبینم دلم ضعف رفت چشمام برق خاصی داشت هنوزم میتونستم با 25 سال سن و تجربه یه زندگی ناموفق رقیبامو از میدون به در کنم توی آینه به خودم لبخندی زدم و از خونه زدم بیرون سامی لب باغچه نشسته بود و داشت با یه برگ تو دستش مورچه ها رو اذیت میکرد وقتی منو دید از ته دل خنده ای کرد و گفت مامان بیا اینجا مورچه ها رو ببین داغونشون کردم از دست این بچه بازیگوش که غافل میشدی یه شری میریخت با حرص گفتم ببین چکار میکنی بلند شو سریع که لباس فرمتو کثیف کردی با عجله دستش رو کشیدم سمت شیر کنار باغچه و دستاشو شستم و لباساشو تکوندم جلوتر از من دوید سمت درب خونه و منم به دنبالش دویدم یک لحظه صدای ترمز و کشیده شدن لاستیک ماشین به آسفالت کوچه میخکوبم کرد زانوهام قدرت نداشت دو دستی زدم توی سرم و گفتم یا امام زمان وقتی رسیدم تو چارچوب در و منظره کوچه جلوی چشمم ظاهر شد چشمام سیاهی رفت سامان صورتش غرق خون رو آسفالت کوچه افتاده بود پاهاش تا زانو زیر ماشین مخفی شده بود چنگ زدم به صورتم و فقط جیغ میزدم بچه ام داشتم از حال میرفتم که صدای فریاد و کشمکش دو تا مرد توی گوشم پیچید فقط دیدم دو نفر گلاویز شدن صدای فحش و ناسزا میاد که مرتیکه بی شعور تو کوچه با این سرعت گاز میدی با وجود اینکه کوچه ما همیشه خلوته ولی از سرو صدا چند نفر با عجله اومدن توی کوچه بالای سر سامان زانو زدم و دست کشیدم به صورتش با گریه بهش التماس میکردم چشماشو باز کنه صدای بلند یه مرد که داشت به آمبولانس زنگ میزد و چند نفری که دورمون رو گرفته بودن و دستامو گرفته بودن تو صورتم نزنم مبهوت مونده بودم طوریکه وقتی علی بچه رو بغل کرد و گفت نمیتونیم منتظر آمبولانس بمونیم نشناختمش یکی از خانومای همسایه زیر بغلم رو گرفت و بردم سمت یه ماشین و نشستم صندلی عقب وقتی بچه رو گذاشت توی بغلم نگاهمون به هم گره خورد متعجب مونده بودم که این موقع صبح اون اینجا چکار میکنه ولی لال شده بودم سریع نشست پشت فرمون ماشین و با سرعت خیلی زیاد شروع به رانندگی کرد نمیدونم چرا آروم شده بودم خیالم راحت بود که داره با حداکثر سرعت مسیر بیمارستان رو پیش گرفته دیدن بارون اشکاش که از توی آینه ماشین میدیدم حس خاصی بهم میداد جلوی درب نزدیکترین بیمارستان نگه داشت و سرش رو از پنجره ماشین کرد بیرون و با صدای بلند گفت تصادفی داریم آقا توروخدا بذار برم داخل بچه ام داره از دستم میره وقتی رسیدیم جلوی درب ورودی بیمارستان برانکارد آماده بود درب ماشین رو بازکرد اومد بچه رو بغل کنه پرستار اجازه نداد گفت لطفا اجازه بدید ممکنه گردنش آسیب دیده باشه مرد جوانی که روپوش سفید تنش بود تا کمر خم شد داخل ماشین و با احتیاط بچه رو از بغلم گرفت روی برانکارد خوابوند و توی چشم برهم زدن رفتن داخل بیمارستان پاهام حس نداشت به خاطر همین اومدم از ماشین پیاده بشم که سرم گیج رفت داشتم می افتادم که علی بغلم کرد مانع افتادنم شد توی بغلش زدم زیر گریه و گفتم اونقدر نیومدی بچه ات رو ببینی تا خدا داره اونو از منم میگیره با این حرف سفت تر بغلم کرد و دلداریم داد نگران نباش هیچی نمیشه بیا بریم تو فقط دعا کن ندا خدا اونو خودش بهمون داده خودشم مراقبش هست پشت درب آی سو یو از بس گریه کرده بودم دیگه نفس نداشتم روی نیمکت نشستم سرمو تکیه دادم به دیوار پشت پرده اشکام علی با اضطراب طول سالن رو قدم میزد و گریه میکرد آروم اومد سمتم و با فاصله کم نشست کنارم تازه یادم افتاد بپرسم اون جلوی در خونه ما چکار میکرده فهمیدم سه ماهه هر روز جلوی خونه منتظر میمونده تا من و سامان از خونه بیاییم بیرون تا مارو ببینه بعدشم تا مدرسه مارو تعقیب میکرده و موقع تعطیل شدن مدرسه سر ساعت جلوی مدرسه توی ماشین منتظر میشده تا برگردیم خونه دنبالمون میکرده ولی جرات جلو اومدن نداشته با گریه برام گفت یکساله آروم و قرار نداره و کارش شده کشیک دادن جلوی خونه بابام وقتی یادم افتاد چطور منو سامان رو که 9 ماه بیشتر نداشت از زندگیش کرد بیرون خونم به جوش اومده بود نه رفتار اونروزهاش برام قابل باور بود و نه حرفهای امروزش فقط گریه میکرد و التماس میکرد ببخشمش بلکه خدا به دادش برسه و فرصت جبران بهش بده اونقدر با گریه التماس بهم میکرد که شک نداشتم پشیمونه ولی وقتی یاد سختیهایی که توی این چند سال کشیدم می افتادم دلم به درد می اومد نمیدونم چرا فکر میکرد شاید بتونه نبودنش رو توی این چند سال واسه سامان جبران کنه ولی هیچ مرهمی نمیتونست زخم دلم رو به خاطر غروری که ازم شکست التیام بده فقط از خدا میخواستم نگاه به بدیهای ما نکنه با ناشکریهای من به خودخواهی علی به هیچکدوم کاری نداشته باشه و فقط بچه ام رو بهم برگردونه انتهای راهرو بابا و مامانم سراسیمه به طرفمون میومدن وقتی رسیدن مامان نشست کنارم و سرمو گرفت تو بغلش صدای هق هق گریه مون باعث شد پرستار از آی سی یو بیرون بیاد و بهمون تذکر بده که آروم باشیم از جام بلند شد و رفتم به سمتش با گریه و زاری ازش خواهش میکردم بهم بگه سامان تو چه وضعیتیه اونم فقط ازم میخواست ساکت باشم چون سروصدا مریض خودمم اذیت میکرد از بابام خواست از در دورم کنه گفت تغییر خاصی نکرده و با عجله رفت داخل در رو بست بابا بغلم کرد و نشوندم روی نیمکت و گفت باباجون قربونت برم سروصدا کنیم نمیذارن اینجا بمونیم نگران نباش بهت قول میدم هیچ اتفاقی براش نمیوفته بابا کلی نذر و نیاز کردم الان میرم واسه بچه ات گوسفند عقیله میکنم خودشم آروم آروم گریه میکرد و دست به سروصورتم میکشید چقدر حرفاش دلم رو گرم میکرد بابا برام از بچگی مث یه قهرمان بود هرچی میگفت باور میکردم چون توی این سالها هیچوقت ازش دروغ نشنیده بودم روزی که برگه طلاقم رو امضا کردم تو پله های محضر بغلم کرد و بهم قول داد تنهام نذاره از هیچ کمکی بهم کوتاهی نکرد چقدر قولش دلم رو قرص میکرد از صدای سلام و احوالپرسی مامان سرمو از تو بغل بابا برداشتم و دیدم پدر و مادر علی هم اومدن به رسم احترام جلوی پاشون بلند شدم و مامانش اومد جلو صورتم رو بوسید و سفت بغلم کرد باز اشکام سرازیر شد مامان خیلی دیر اومدی بچه ام اونجاست رو تخت بیمارستان لای یه خروار سیم و شلنگ مامان برو نوه ات رو ببین مامان دیر اومدی چون سامان حرف نمیزنه ببینه چقدر شیرین زبونه میگفتم و اشاره میکردم به درب آی سی یو باز بغلم کردن دلداریم دادن و ازم خواستن صبور باشم سه روز کامل سامان بیهوش بود پسر جوونی که بدون گواهینامه نشسته بود پشت ماشین و بچه ام رو به این روز انداخته بود بازداشت بود خانواده اش مدام در رفت و آمد بودن توی این سه روز حریفم نمیشدن یک لحظه از بیمارستان برم بیرون لب به آب و غذا نمیزدم و فقط گریه میکردم و به خدا التماس میکردم بیشتر اوقات فقط علی کنارم بود اگر میرفت یکساعت طول نمیکشید برمیگشت و میگفت تحمل ندارم از اینجا دور باشم تو این سه روز وقتایی که آروم بودم باهم حرف میزدیم و از اتفاقاتی که توی این 5 سال افتاده بود میگفتیم اون خیلی بیشتر از من سختی کشیده بود چون باید تاوان نامردی و ظلمی که در حق من کرده بود پس میداد توی این شرایط نخواستم اذیتش کنم و بهش بگم چی شد توی این یکسال فهمیدی بچه ات رو دوست داری اگه چون احساس میکردم اونم الان تو شرایط حتی بدتر از خودمه من هیچی از بچه ام دریغ نکردم و بهترین سالهای زندگیم رو صرفش کردم و روز به روز با وجودش آرامش گرفتم ولی اون بخاطر دلش چشماشو به روی عاطفه پدریش بست و رفت دنبال سرنوشت خودش بازم حرفامو بهش نزدم و مثل اون سال فقط سکوت کردم از دوران نامزدیمون رفت و آمد کمش رو میگذاشتم به حساب خجالت و کمروییش وقتی عروسی کردیم از صبح میرفت از خونه بیرون و واسه ناهار هم برنمیگشت همیشه خدا کار رو بهونه میکرد و میگفت اونقدر خسته و گرفتاره که دل و دماغ بگو بخند با منو نداره منم از شدت بیکاری و تنهایی ازش خواستم اجازه بده دوره پیش دانشگاهی ثبت نام کنم اونم از خدا خواسته قبول کرد و حتی خودش واسه اولین بار واسه کارهای ثبت نام و گرفتن مدارکم از دبیرستان سابقم همراهیم کرد دیگه مشغول درس خوندن بودم ظهر که از کلاس برمیگشتم یکراست میرفتم خونه پدرم و میموندم تا بیاد دنبالم گاهی اونقدر دیروقت میشد که اس میداد همونجا بخوابم یکسال به همین منوال گذشت و من هیچ تلاشی واسه نزدیک تر شدن رابطمون نکردم احساس میکردم هفته به هفته حتی چند کلمه هم بینمون رد و بدل نمیشه یک روز که با مادرشوهرم تنها بودم شروع کرد به نصیحت کردن و ازم خواست بیشتر وقتمو توی خونه بگذرونم بلکه اونم پایبند بشه و مجبور بشه زودتر بیاد خونه ازش دلخور شدم و بهش گفتم که این خواست خود علی بوده ولی مجاب نشد و خواست من مقاومت کنم وقتی پیش مادرم گله کردم و گفتم مادرش تو زندگیمون دخالت میکنه دیدم مادر حق رو به جانب اون داد و گفت نظر اونم همینه اگر چیزی نگفته نمیخواسته من دلخور بشم و این حس بهم دست بده که از زیاد رفتنم به خونشون ناراحته واسه همین وقتی فرداش که صبح جمعه بود و علی ازم خواست کارامو بکنم تا منو خونه مادرم برسونه بهش گفتم دلم میخواد خونه باشیم و روز تعطیل کنار هم بمونیم علی عصبی شد و شروع کرد به غرولند کردن که من واسه امروز با دوستام قرار گذاشتم بعدشم گفت اگه دوست دارم تو خونه بمونم حرفی نداره ولی ازتنهایی بهش غر نزنم دلم اونروز خیلی گرفت وقتی رفت شروع کردم به نظافت اساسی خونمون کارم تا ساعت 7 غروب طول کشید ولی همه جا از تمیزی میدرخشید رفتم حمام و دوش گرفتم و بعد توی آشپزخونه مشغول درست شدن غذای مورد علاقه شوهرم شدم ساعت از یک هم گذشته بود ولی هنوز علی به خونه برنگشته بود چند بار به تلفن همراهش زنگ زدم در دسترس نبود حسابی کلافه شده بودم روی کاناپه دراز کشیدم و از خستگی خوابم برد از صدای چرخش کلید توی قفل در از خواب پریدم از اون سمت در یکی سعی میکرد درو باز کنه ولی نمیتونست ساعت 3 نیمه شب بود از ترس سرتاپام میلرزید اومدم نزدیک در ورودی و از چشمی در نگاه به بیرون کردم تازه یادم افتاد که کلید از داخل روی درب هست و علی نتونسته با کلید دروبازکنه یک لحظه خشم همه وجودمو فرا گرفت یک لحظه تصمیم گرفتم به روی خودم نیارم و بذارم پشت در بمونه ولی باز دلم نیومد با رنگ و روی پریده و صورت خواب آلود درو به روش باز کردم از وضع ظاهرم یک لحظه خجالت کشید و شروع کرد به معذرت خواهی کردن به خصوص وقتی نگاهش به میزچیده شام افتاد ازم پرسید شام نخوردم اونقدر عصبانی بودم که بدون اینکه جوابش رو بدم تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم روی تخت سر جام خوابیدم واسه اولین بار لحنش مهربون شده بود اومد کنارم روی تخت خوابید و بر خلاف هر شب که پشتش رو بهم میکرد و زودتر از من همیشه میخوابید شروع کرد باهام به حرف زدن از پرسید امروز چکار کردم تنهایی توی خونه منم خیلی مختصر جواب دادم کار خاصی نکردم نمیدونم اونشب چی شده بود که سر درد دلش باهام باز شد و شروع کرد برام به حرف زدن از دوران مجردیش از عشق دختر همسایه که خوانواده اش نگذاشته بودن به هم برسن از دوران خدمتش و دوران دانشگاه و دلیل ترک تحصیلش منم طاقباز خوابیده بودم و فقط به حرفاش گوش میدادم حرف رو کشوند به ازدواجمون به اینکه راضی به ازدواج باهام نبوده فقط به اصرار پدر و مادرش این اتفاق افتاده هرچی بیشتر میگفت بیشتر غرورم جریحه دار میشد تازه دلیل بی محلی هاش رو میفهمیدم تازه میفهمیدم چرا تا حالا حتی یک مسافرت یک روزه باهم نرفتیم چرا هیچ چیز زندگی ما مثل بقیه زن و شوهرها نیست چرا تا حالا عاشقانه و از روی عشق و علاقه منو حتی یکبارم نبوسیده تو این مدت یکبار هم بهم نگفته منو دوست داره تازه متوجه خلا عاطفی میشدم که توی زندگی مشترکمون داشتیم آخر همه حرفاش بهم گفت لیاقت منو نداره بهم گفت شاید کنار یک مرد دیگه بتونم خوشبخت بشم ازم خواست من این لطف رو در حقش کنم و ازش جدا بشم اونم در عوض تا قرون آخر مهریه ام رو نقد بهم میده سرم داشت از ناراحتی منفجر میشد بغض داشت خفه ام میکرد به هزار امید و آرزو پا تو خونه اش گذاشته بودم و حالا داشت بهم باج میداد تا منو از سر خودش باز کنه نمیدونم چرا یک لحظه احساس آرامش کردم شاید دلیلش این بود که از برزخی که داشتم دست و پا میزدم نجات پیدا کردم از دودلی و تردید در اومدم و بار عذاب وجدان از رویاهایی که توی سرم داشتم از رو دوشم برداشته شد احساس میکردم پای کس دیگه ای در میونه اونشب اونقدر رک حرف میزد که جرات نداشتم ازش بپرسم دلش پیش کیه که منو مثل یه مانعی میبینه که باید از سر راه زندگیش برداره اگه علی به صراحت اینو میگفت دیگه غرورم اجازه نمیداد اون شش ماه رو که برنامه اش رو توی ذهنم توی همین چند دقیقه ریختم کنارش بمونم اگر چه همیشه توی رویاهام خوشبختی رو توی ادامه تحصیل و دانشگاه میدیدم همیشه با خودم میگفتم من که با عشق باهاش ازدواج نکردم که از رفتارهای سردش برنجم آخه علی آدم عیاشی نبود یکبار یادم نمیاد که اسم رفیقش رو توی خونه بیاره اهل هیچ خلاف دیگه ای هم نبود حواسش همه جوره به زندگیمون بود به کم و کسریهای خونه الا به من این حقیقت از روز برام روشن تر شده بود که من اون زنی نیستم که بتونه بهم دل بده نمیدونم از زندگی چی میخواست من که همه جوره مطیعش بودم اهل غرولند کردن و شکوه و شکایتم نبودم یکبار نشده بود بتونه ایراد از دست پختم و خونه داریم بگیره از نظر قیافه و اندام هم به لطف خدا هیچ ایرادی نداشتم که توی ذوقش بزنه حتی اونشب اینو خودش اعتراف کرده که روزی که اومدم خواستگاری هیچ ایرادی نتونستم ازت بگیرم زبونم بسته بود و پدرومادرم از فرصت استفاده کردن خودشون بریدن و دوختن و تنم کردن چرخید به طرفم و دستش رو زیر سرش گذاشت و زل زد به نیمرخ صورتم که از اشک خیس بود با لحن مهربونی که تو این مدت ازش ندیده بودم بهم گفت ندا بخدا قسم دلم نمیخواد دلتو بشکنم ولی ما به درد هم نمیخوریم تو نمیتونی منو جذب خودت کنی نمیگم حرف زدن بلد نیستی ولی همیشه تو زندگیم از دخترهای سر و زبون دار و حریف خوشم میومد تو خیلی بیش از حد مظلوم و کم حرفی حتی گاهی اونقدر مطیع و گوش به حرفی که دلم میخواد بزنم بیخ گوشت بابا یه کم باهام مخالفت کن یکبار بهم بگو نه حتی توی اون لحظه هم نمیتونستم بهش بگم از بس بیخ گوشم خوندن که زن باید مطیع شوهرش باشه زن باید با بد و خوب زندگیش بسازه بهش بگم اگه ازت نمیخوام بهم توجه کنی دلیل بر دست و پا چلفتی بودن و بی بخار بودن من نیست اینارو پای ضعفم نذار به پای این بذار که غرورم بهم اجازه نمیده ازت بخوام منو ببینی چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم میتونی یه کاری برام انجام بدی اونوقت هر کاری تو بگی میکنم سراپا گوش شد و با خوشحالی گفت بگو چی میخوایی براش از زمانی گفتم که پدر و مادرم به زور وادارم کردن بهش بله بگم براش گفتم چه جوری منو از درس خوندن منصرف کردن و تهدید کردن نمیذارن ادامه تحصیل بدم بهش گفتم اونقدر که کاری بهم نداره و سربه سرم نمیذاره با آرامش کنارش موندم و تصمیم گرفتم هیچ وقت جنجال به پا نکنم شاید اونم تا حالا نمیدونست اگه بهش گیر نمیدم دلیلش دست و پا چلفتی بودنم نیست دلیلش اینه که هنوز اونقدر دوسش ندارم که برام مهم باشه تا ساعت 3 نصفه شب کجاست و چکار میکنه از تعجب چشاش داشت از حدقه میزد بیرون فکر اینجاشو دیگه نکرده بود فکر میکرد اگه همیشه خونه مرتب و تمیزه و مثل یه خدمتکار هتل بهش سرویس میدم بخاطر اینه که عاشقانه دوسش دارم و دارم بهش باج میدم ازش خواستم شش ماه به پام صبر کنه تا کنکور قبول بشم و با رضایت اون شروع کنم به درس خوندن هدفم این بود که انتخاب رشته ام تو شهری به غیر از شهر خودمون باشه تا از نگاههای سرزنش آمیز دیگران دور باشم گیج و مبهوت مونده بود نمیتونست باور کنه یکنفر شوهرشو دوست نداشته باشه ولی اینهمه بهش سرویس بده بدجوری رفته بود توی فکر تو سکوت زل زده بود به صورتم و انگار داشت دنبال حل معماهایی میگشت که تو ذهنش به وجود اومده بود دیگه ندا براش اون پازل راحتی نبود که حل کرده باشه و گوشه ای پرتش کرده باشه آروم دستشو جلو آورد و گذاشت روی سینه ام و شروع کرد به لمس کردن بدنم بدنش رو بهم نزدیک کرد و با صدایی که توش شهوت موج میزد گفت خب ندا جون هر چی تو بگی قبوله ولی شرط داره من که از حس شهوتی که تو صداش بود تحریک شده بودم گفتم شرط رو شرط نیار دیگه یادت رفته شرط خودتو گفتی آروم دستشو برد لای پامو از روی شرت شروع کرد به مالیدن کسم و گفت شرط سختی نیست همون کاری که تا حالا میکردی رو میکنی منظورم اینه تو این شیش ماه قرار نیست که از زیر کس دادن بهم دربری توی این یکسال و نیم تا حالا علی با این صراحت و شهوت باهام حرف نزده بود همین باعث شد یک لحظه وسط پام خیس شد چشمامو بستم واز صدای نفس نفس زدنم که از شدت شهوت به گوشش میخورد فهمید داره کارش رو درست انجام میده دستش رو از روی شرتم برده بود داخل و با حرکات منظم و ملایم وسط کسم رو میمالید یک لحظه مثل یک گرگ گرسنه حمله کرد و افتاد روی سینه هام با ولع شروع کرد به مکیدن و لیس زدن و همچنان با دست کسم رو میمالید از صدای آه و نالم که در اومده بود حشری تر شدو با یک حرکت دو لبه شرتم رو گرفت و کشید تا از پام دربیاره از شدت عجله ای که واسه این کار داشت پاره شد لباسهای خودشم در آورد و کنارم خوابید کیر سفت و بزرگش داشت به رونم کشیده میشد و شهوتم رو بیشتر میکرد یک دستش رو برد زیر بالا تنه ام و منو چرخوند سمت خودش دست دیگه اش رو برد زیر سینه ام و گرفت نوکش رو تو دهنش و شروع کرد به خوردن و گازهای ریز گرفتن تو این اثنا مشغول باز کردن بند سوتینم شد یک کم خودش رو بالا کشید و زبونش رو کشید به لاله گوشم و گردنم باز اومد بالا روی بنا گوشم و آروم لبشو با تردید گذاشت رو لبم منم بیکار نموندم و با یک دستم که دور گردنش بود شروع کردم به لمس پشت گردنش و با دست دیگه هم پایین کمرش رو آروم با سر انگشتام لمس میکردم یک لحظه از شدت لذت چشماشو بست و لبامو کشید تو دهنش و شروع کرد به مکیدن بعد از چند لحظه دستش رو انداخت زیر زانوم و با دست دیگه اش که پشت گردنم بود تو یک حرکت غلطید و منو کشید روی خودش همونجور که داشتم لبش رو میخوردم با حرکت دستش که داشت سر کیرش رو با دهانه کسم تنظیم میکرد فهمیدم دوست داره تو این پوزیشن سکس کنیم یک کم باسنم رو آوردم بالا و اجازه دادم سر کیرش جلو دهانه کسم قرار بگیره ولی وقتی تنظیم شد کمرم رو بالا نگه داشتم تا داخل نشه لبام رو از لبش بیرون کشیدم و دستامو گذاشتم دو طرف بدنش اونم دستاش دو طرف کمرم بود و داشت سعی میکرد منو بشونه رو کیر سفت و بزرگش با شهوت تو چشماش نگاه کردم و گفتم جوووووون چی میخوایی در حالیکه بی طاقت شده بود و سعی میکرد کیرش رو بیاره بالا تا بره تو گفت کسسسسسسسسسسسسسسس تو میخوام جاکش بذار بره تو از حالت ضعف و التماسش خوشم میومد یک کم اجازه دادم سر کیرش بره تو نفس تو سینه اش حبس شده بود که باز خودمو کشیدم بالا و قهقه ای زدم که عصبیش کرده بود و به التماس افتاد توروخدا ندا شکنجه ام نکن بذار بکنم اون کس خوشگلتو دستشو انداخت دور گردنم و صورتم رو برد سمت خودش و باز لب تو لب شدیم و منم آروم آروم با سر کیرش بازی میکردم و همچنان مراقب بودم داخل نره یک لحظه اونقدر حشری شدم که با یک حرکت آنی نشستم و چون حسابی تحریک شده بودم و باز شده بود کیر سفتش لغزید و تا ته توی کسم جا گرفت جوری که از سر لذت نفس لبامو ول کرد و نفس بلندی کشید و گفت جووووووووووووووووووووون رفت توش ندا ندا چه کس داغی داری دختر معرکه اس از حرفهاش بیشتر تحریک شدم و شروع کردم به شدت بالا پایین رفتن روی کیرش یک لحظه احساس کردم انتهای کسم یه حسی مثل برق داره رد میشه که جوری که همه جون و رمقم داره از اون نقطه خارج میشه اونقدر این حس رو دوست داشتم که دنیا کن فیکون هم میشه دوست داشتم ادامه بدم تا اینکه این احساس به اوج رسید و رعشه ای به تمام بدنم افتاد قلبم سه برابر میزد به نفس نفس افتاده بودم و عرق از تمام بدنم میریخت انگار گر گرفته بودم تمام عضلات واژنم به شدت منقبض و منبسط میشد جوری که با هر انقباض کیرش یه فشار داده میشد یک دفعه مثل برق گرفته ها از جا بلند شد و با یه حرکت منو به پشت خوابوند خودش بین دوتا پام نشست با دستاش پاهامو برد بالا و با یه حرکت کیرشو تا ته فرو کرد تو کسم و شروع کرد به تلمبه زدن اونقدر سریع و محکم میزد که حس میکردم دارم پاره میشم خدا خدا میکردم زودتر ارضا بشه صدای ناله هام بیشتر حشریش میکرد طوریکه در حالیکه نفس نفس میزد قربون صدقه ام میرفت وای ندا قربون اون کس تنگت برم جووووووووووووون واسه چند لحظه ساکت شد و فقط تلمبه میزد یکدفعه مثل برق از جا پرید و کیرشو درآورد و گذاشت رو شکمم اولش فکر کردم درآورده که زود ارضا نشه ولی آبش مثل فواره پاشید به شکمم و سینه هام و همزمان صدای ناله اش بلند شد از خوشحالی اینکه یه سکس خوب و عالی رو تجربه کرده بودیم شروع کردم به بلند خندیدن اونم از خنده من خنده اش گرفته بود و دائم میپرسید چیه چرا میخندی خوشحالی کس دادی اینکارو که خیلی تا حالا کردی در جوابش گفتم آره ولی نه اینجوری در حالیکه خودش داشت بدنم رو با دستمال تمیز میکرد با شیطنت پرسید چه جوری با عشوه بهش چشمک زدم و گفتم حالا ااااااااا بعد از اینکه کارش تموم شد اومد و کنارم دراز کشید و گفت خوب بود با سرخوشی گفتم آره عزیزم ممنون اونقدر بیحس شده بودم که نفهمیدم کی خوابم برد وقتی بیدار شدم دیدم طبق معمول صبح زود از خونه رفته بیرون نگام به بالشش افتاد که هنوز جای سرش روش بود و طبق معمول چند تا تار موش ریخته بود رو بالشش از حرفایی که دیشب بینمون رد و بدل شده بود دلم گرفت ولی تصمیم گرفتم فعلا به چیزی فکر نکنم از تختم بیرون اومدم و رفتم سراغ برنامه های روز شنبه و همه چیز رو سپردم به دست گذر زمان ادامه نوشته

Date: August 15, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *