سلام این داستانه یه قسمته کوچیکی از زندگیه منه قسمتی از زندگیم که نمیدونم خوب بود یا بد احتمالا یکم طولانی میشه چون همه چیزو باید بگم برای سفر رفته بودم شمال با پدر مادرم با یه دختری که مال همونجا بود آشنا شدم دختر خوبی بود ولی نمیخواستم مخشو بزنمو جی اف بی اف باشیم فقط میخواستم با هم در ارتباط باشیم برگشتیم تهران تو لاینو واتس آپ با هم در ارتباط بودیم دیگه کم کم با همه دوستاش آشنا شده بودم تو گروها یه دوست جون جونی داشت اسمش زهرا بود خوشگل بود خوشم اومده بود ازش تو جی پی فقط با اون میپریدمو شوخی میکردم تا اینکه یه شب با یه دلیله مسخره که فقط سر صحبتو باز کنم رفتم پی ویش شب بود تا صب باهم چت کردیم شوخی میکردیم وقتی باهاش بودم خوش میگذشت یه حسی پیدا کرده بودم بهش فردا شب بازم با هم حرف زدیم بحث رسید به جایی که عکس میدادیم به هم از خودمون واقعا خوشگل بود تا اون موقه فقط یکی دوتا ازش عکس دیده بودم اونم نه از نزدیکه نزدیک همون شب عاشق چشاش شدم چشمای عسلی که نه بزرگ بودن نه ریز بودن یه حالت خماری داشت بهش گفتم میخوامت اونم گفت منم خوشم اومده ولی میدونی به هم نمیرسیم من اینجامو تو تهران گفتم باشه فقط با من باشو با کسه دیگه ای حرف نزن اونم بعده چند روز قبول کرد گذشتو گذشت دقیقا یک سال بود با هم بودیم بدونه اینکه کسی بفهمه به هم وابسته شده بودیم بهش گفتم میخوام برا دانشگاه بیام پیشتو از این به بعد باهم باشیم بعد تموم شدنه درسمم ازدواج میکنیمو با من برمیگردی تهران تا کنکور چهار ماه وقت بود دو دل بودم که برم یا نرم هم دوسش داشتم هم یه مانع بزرگی بود که نمیشد به هم برسیم همو ن شب که گفتم عاشقتم یه دروغ کوچیک بهش گفتم البته از نظره خودم کوچیک بود ولی به مروره زمان بزرگو بزرگ تر شد با خودم میگفتم یه جوری حلش میکنم برای رسیدن به عشقم هر کاری میکنم کنکورو دادمو رشته عمران اون شهر تونستم در بیام من با مادرم رفتم چون پدرم تو تهران مدیره یه شرکته خصوصیه و نمیتونست بیاد مادرمم که هیچ وقت پسرشو تنها نمیذاشت شهریور 94 رفتیمو خونه رو اوکی کردیمو ساکن شدیم تو این مدتم با زهرا در ارتباط بودم ولی قرار نذاشتیم اواخره شهریور با زهرا قرار گذاشتیم که برا اولین بار همدیگروه از نزدیک ببینیم دل تو دلم نبود فکر میکردم زنه آیندمه فرشته رویاهامه رفتم سر کوچشون دیدمش از دور داره میاد فرشته رویاهام داشت بهم نزدیکو نزدیکتر میشد پوسته سفیدو روشنی داشت سوار که شد بعده چند دیقه سلامو احوالپرسیو مسخره بازی وقتی باهاش بودم واقعا خوشحال بودم اونم بود از نگاهش معلوم بود گفتم کجا بریم خانومی من غریبم اینجا آدرس دادو رفتیم یه کافه دنجو کوچیک میز دو نفره کنار دیوار یه جای آرومو خلوت هر پنج دیقه یک بار دستشو میبوسیدم یک ثانیه هم ولش نمیکردم به عشقم رسیده بودم بعد از دو سال دوری قرار گذاشتیم هر هفته حداقل 3 بار بیاییم سر همین میز بشینیم تا وقتی که باهمی م هیچ کدوممونم فکر نمیکردیم یه روز جدا بشیم زهرا یه سال ازم کوچیکتره بعد از اینکه کلاساش تموم میشد میرسوندمش خونه اصلا نمیذاشتم جایی بدونه من بره خیلی وابستش بودم میترسیدم کسی حتی نگاه بد بهش کنه هر روزمون باهم گذشت تا اینکه دم عید شد تولده منم نزدیک عید بود مادرم رفته بود تهران برای رسیدگی به کارای خونه منم تنها بودم یه روز قبل از تولدم وقتی بیرون بودیم بهش گفتم فردا شب تنهام شبه تولدمه نمیدونم چیکار کنم واقعا الکی هم قیافمو ناراحت کردم میدونستم میاد که پیشم باشه منم شک نداشتم میگه مگه خانومت مرده که تو تنها باشی منم واقعا اونجا دوستی نداشتن یعنی وقت برای دوستی نداشتم روزو شبم زهرا بود صبح بیدار شدم رفتم خرید شرابم از تهران آورده بودم چنتا شیشه با خودم جمعه بود بارونم میمومد ساعت 6 زنگ زد گفت من آمادم بیا دنبالم رفتم دنبالش مثل همیشه شبیه فرشته ها شده بود دل تو دلم نبود برسیم خونه و من بیوفتم به جون لباش تا اون روز حتی یک بارم لباشو نبوسیده بودم فقط پیشونیشو میبوسیدم وقت خدافظی که فکر نکنه بخاطر این چیزاو حوا و هوس باهاشم رسیدیم خونه گفت برم لباسمو عوض کنم رفت تو یکی از اتاقا وقتی اومد بیرون داشتم دیوونه میشدم پلک نمیزدم فقط محو زیباییاش شده بودم اون چشمای عسلیش که از همون شبه اول فقط با دیدن عکسش دل از همه چیزه دنیا کنده بودم لباسش مشکی دکولته تنگ بود سینهاشم نسباتا بزرگ بود خود نمایی میکرد رفتم لباشو بوسیدم لباموم قفله هم بود گفت بسه فعلا نشستیم شام خوردیم اومیدیم جلو تیوی مشروبو آوردم آروم آروم باهم میخوردیم زهرا میترسید زیاد نمیخورد چون بار اولش بود گفت بسه من دیگه نمیخوام منم گفتم باشه اومد تو بغلم داشتیم تیوی میدیدیم بدنش داغه داغ بود سرمو نزدیک کردم به گردنش نفسام میخورد به گردنش فقط بو میکردم گردنشو عطر گردنش دیوونم کرده بود آروم بوسیدمش برگشت تو چشام نگاه کرد شروع کردیم لب گرفتن وقتی میبوسیدمش زبونشم میخوردم خیلی حس خوبی داشتم رفتم سراغ گوشش گوششو میک میزدم بازم گردنشو بو میکردم تحمل تموم شد شروع کردم به خوردن گردنش موهاشو دادم طرف دیگه گردنش بدون هیچ مزاحمتی لیس میزدم گردنشو نفساش تند شده بود سینهاشو از رو لباس میمالیدم کل گردنشو خوردم کم کم رفتم پایین رسیدم به سینهاش شروع کردم نوکشو خوردن چاک سینشو لیس زدن با یه دستم یکیشو میمالیدم اون یکیم تو دهنم بود با لبام نوک سینشو گاز میگرفتم خیلی سفید بود خیلی حشری شده بودم بلندش کردم لباسشو در آوردم مثل شیر سفید بود فقط یه شرت مشکی پاش بود اونو خودش در آورد یه کس صورتی ناز بدون هیچ مویی بدون هیچ اختیاری از خودم شروع به خوردنش کردم ناله هاش شروع شد نالهاش بلندو بلند تر میشد ول شده بود رو کاناپه فقط صدای آه کشیدنش تو گوشم بود لای کسشو باز میکردم زبونمو میکردم توش خیس بود آبش زیاد مزه خوبی نداشت ولی عاشقش بودنو برای عشقم هر کاری میکردم با ولع بیشتری میخوردم کسشو دور کسشو میخوردم رونشو لیس میزدم شلوارمو در آوردم میخواستم بکنم تو کسش یه لحظه رفتم تو فکر اگه بهش نرسم چی اگه زنه من نشه چی من عاشقشم نمیخوام مشکلی براش پیش بیاد همینطور که تو فکر بودم کیرمو میمالیدم روش یکی دوبار صداشو شنیدم که میگه نادر بکن توش سریعتر به حرفاش گوش ندادم برش گردوندم رو زانوهاش روی کاناپه نشوندمش حالت سگی کونشو باز کردم بوی خوبی میداد سوراخشو که دیدم کیرم راسته راست شد لیسش میزدم حسابی دور سوراخشو لیس میزدم آهو نالش تبدیل شده بود به جوون گفتن منم حشری تر میشدم سیع میکردم زبونمو کنم تو کونش ولی تنگ بود حدود کمتر از 5 دیقه با زبونم با سوراخش ور رفتم شل شل بود کیرمو گذاشتم رو سوراخش کیرمم بزرگو کلفت نیست که بترسم از اینکه دردش بیاد آروم کردم توش سرش توش بود آهو نالش شروع شد ولی با صدای بلندتر با یه دست موهاشو ناز میکردم به یه دستم کسشو که خیسه خیس بود میمالیدم قشنگ صدای آبش میمومد تو همین حال کیرمو تا ته میکردم تو کونشو در میاوردم حدود 15 دیقه گذشت با همین روال تو دیقه های آخر کسشو تند تر میمالیدمو تلمبه هامو بیشتر کرده بودم تا ابنکه آبم اومد ریختم رو کمرش با دستمال پاک کردم از رو کمرش که بتونم بغلش کنمو کثیف کاری نشه بغلش کردم بردمش تو اتاق دراز کشیدم اونم دراز کشید سرشو گذاشت رو سینم هردو لخته لخت بودیم بدون هیچ حدو مرزی موهاشو ناز میکردم که یهو گفت نادر چرا منو مال خودت نکردی نکنه منو نمیخوای اشک تو چشام جمع شده بود عاشقش بودم واقعا میخواستمش ولی بخاطره دروغی که بهش گفته بودم شاید ده درصد احتمال داشت ماله من بشه با بغضه تو چشامو تو گلوم گفتم اونو گذاشتم برا شبه ازدواجمون مگه میشه من فرشته کوچولومو نخوام با این حرف هم داشتم اونو گول میزدم هم خودمو ساعتو نگا کردم 10 شده بود گفتم تا کی میتونی بمونی گفت تا 11 پیشه عاقامون هستم نیم ساعت همش نازش میکردمو اشک میریختم میگفت مگه ناراحتی که حالت اینطوری شده منم باز گولش زدمو گفتم اشکه شوقه بعد عید بهش گفتم خانوادم مخالفن منم نمیتونن آیندمو به خطر بندازمو باید ازت جدا بشم یکم بحثمون شدو ناراحت شد تا امروزم هر روز باهم جنگو دعوا داریم فردا تولدشه الانم ساعت12 شبه میخوام کادو تولدش از طرفه من این باشه که از زندگیش گم شم برم تا کمتر اذیت بشه ولی تا جون دارم عاشقش میمونم اینم داستان دوسال از زندگیه من نمیدونم کی این داستانو میفرستم ولی وقتیه که دیگه چیزی بین منو زهرا نیست نوشته
0 views
Date: March 29, 2020