اسمش سعید بود از ون بچه های دل و سالار روزگار یکی از اون بامرامای لوطی صفتی که رفاقتشون سنده و معرفتشون مستند فوتبالیست تیری هم بود انصافا گل کوچیکش کم از جادو گری نداشت پا به توپ که میشدغوغا میکرد امکان نداشت کسی از اون اطراف رد شه و محو تماشای فوتبال خوشکل و تکنیکیش نشه خوب یادمه هر شبه خدا ده به بعد گل کوچیک میزدیم اونم تیغی آی حال میداد یادش بخیر گاهی دلستر مهمون تیم بازنده بودیم یه وقتایی هم بستنی مگنوم شبایی هم که حسش بود و4ولگرد دیوث 4 امون نفس کشیدن بهمون میدادن میزدیم سرچن کیلو سیب زمینی و یه سور مشتی و درد دلای شبونه آخرای تایم بازی که میشد و داور ساعتشو چک میکرد سوت پایانو زده و نزده در حالی برنده ها کری میخوندن واسه تیم بازنده با شادی و شور و حالیکه مقتضای اون سن و سال بود با یه گله از برو بچه های پایه و کاردرست محل یهویی چپ میشدیم تو پارک محل و سر پاتوق همیشگی آتیش میکردیم و زیر اتیشام یه چاله کم عمق و عریض سفارشی میکندیم واسه سیبا تا با حرارت ملایم اما مداوم چوبای شعله ور شده خوب حال بیان نرم و سوخاری بشن باب دندون فوتبالیستای تیغی یادش بخیر سعیدم پای ثابت این عشق و حالای شبونه مون بود خوشتیپ و خوش قیافه بود دانشگاه آزاد میخوند و دیگه اخراش بودو سال بالایی محسوب میشد هر چی دختر خوشکل بود تو این دانشگاه یا خاطر خواه سعید میشد یا عاشق مهرداد مهردادیکی دیگه از رفیقامون بود که با سعید تو یه سال یه دانشگاه قبول شده بودن اون حسابداری میخوند و سعید هم حقوق از قدیم هم با همدیگه همسایه بودن و همکلاسی اونم بچه گل و با معرفتی بود خوشتیپ و خوش سرزبون اما هر چی سعید ساکت و اروم و ماخوذ به حیا بو د برعکس اون مهرداد شیطون و متلک پرون هه یادمه سعید همش سر بسرش میذاشت وبش میگفت خروس حشری مهرداد هم که عمرا کم نمیاوردو اونم تیکه بار سعید میکرد و خلاصه کلی حال میکردیم باهم اما خدایی دل هر دو تاشون مهربونو دریایی بودعپنهو کف دست صاف بودن و عینهو اب زلال یه چن روزی بودسعید شبا امار نمیدادو هیشکی هم ازش خبر نداشت تا اینکه یه شب گرم بازی بودیم که دیدیم سعید با اون پاهای پرانتزیش از دور داره میاد و یه جعبه شیرینی هم دستش بود رسید وشاد و خندون باهمه سلام و احوال پرسی کرد و ماهم منتظر که ببینیم این چن روز کجا بوده و جریان این جعبه شیرینی ای که دستشه چیه انگار که بلیط بخت ازماییش برده باشه شارژ بود و خنده از رو لباش محو نمیشد چشمکی بهش زدم و در حالی که به جعبه شیرینی تو دستش که داشت گره پاپونیشو وا میکرد اشاره کردم و گفتم ها خیر باشه بلیطت برده داش سعید با همون حجب و حیای ذاتیش سرشو انداخته بود پایین و در حالی که نمیتونست شادیشو پنهان کنه با خنده گفت تموم شد تیراس جون بلاخره با اونیکه میخواستم نامزد کردم در حالی که با دیدن خوشحالیش اشک تو چشام جمع شده بود رفتم جلو و بغلش کردم و بوسیدمش و با صدایی که بغض ناشی از خوشحالیمو فریاد میزد در حالی که سعی میکردم کمتر حرف بزنم که بغضمو کسی نفهمه با صدایی اروم در گوشش گفتم خوشبخت شی رفیق بعد من بچه ها یکی یکی بغلش میکردن و بهش تبریک میگفتن در حالیکه یه دونه شیرینی از تو جعبه شیرینی که باز کرده واون وسط گذاشته بودن که بچه ها از خودشون پذیرایی کنن برمیداشتم گفتم نگفتی دادا این عروس خوشبخت کیه که شاپسر ما رو تور کرده غریبس یا اشنا سعیدم در حالی که با یه سنگ کوچولو که جلوش رو زمین افتاده بود بازی میکرد و اونو لای دو انگشت اشاره و وسط گرفته و سعی میکرد با حرکت دستش مث یه تیله بچرخونش گفت غریبس دادا اما هم دانشگاهیمه حسابداری میخونه فکر کنم مهرداد بشناسدش صدای مهردادکه درست روبروم نشسته بود توجه مو جلب کرد که داشت از نام و نشون نامزد سعید که انگاری همکلاسیش بوده پرس و جو میکردو میگفت ناقلا خوب زیر زیرکی همه کاراتو کردی ها ما رو بگو فک میکردیم تو چه بچه اروم و ساده ای هستی یه باره میذاشتی عروسی هم میگرفتی و بعد خبرمون میکردی و با این حرفاش داشت سربسر سعید که شخصیت محبوبی برا هممون بود میذاشت و سعیدم طبق معمول همیشه با خجالت و سر بزیری گوش میداد گفت نه مهرداد جون بخدا یه دفعه ای شد راستش یکی دو سالی بود میخواستمش اما موقعیتم جور نبود واسه خواستگاری اما اون هفته ای دیدم مادرم و اقا جون گیر دادن که باید سرو سامونت بدیم و اینا منم دیدم موقعیت خوبه و خودمم که دارم میرم سرکار بهتره تا طرف ازدواج نکرده برم خاستگاریش و اگه قبول کردن یه نشون ببریم که مطمئن بشم مال خودمه تا بعد سر فرصت عقد کنیم و خلاصه همینا رو که به اقاجون اینا گفتم اونام خوشحال شده و استقبال کردن ورفتیم خواستگاری خدا پدر و مادرشونو بیامرزه که سنگ ننداختن جلو پام و قبول کردن با اجازت دیشبم رفتیم دور هم بودیم و حلقه دست هم کردیم و صدای مهرداد که میخندید و دست میزد شور و نشاط جمعو زیاد کرده بود هر کسی یه تیکه ای به تازه دوماد مینداخت و تا اینکه مهرداد گفت حالا بگو کی هس طرف ببینم میشناسمش یا نه سعید گفت حتما میشناسیش ایمش فریباس فریبا فرخ پی حواسم به مهرداد و واکنشهاش بود یهو دیدم انگاری دنیا رو کوبونده باشن تو سرش رنگ از رخش پرید و شد عینهو میت تو چن ثانیه انگاری ده سال پیر شده باشه زیر لب به ارومی گفت مبارک باشه و ساکت شد شور و حال جمع اونقد زیاد بود که کسی جز من متوجه تغییر حالت مهرداد نشد یه لحظه نگاهمون به هم تلاقی کرد و من از همون فاصله شکسته شدنشو خورد شدنشو دیدم ما 3تا آخه از برادر خیلی بهم نزدیکتر بودیم و حالتای همدیگه رو خوب میشناختیم حس میکردم مهرداد همینطور که نشسته لحظه به لحظه داره کوچیکتر میشه و بیشتر تو خودش فرو میره کوچیک شدو اونقد روحش از جمع بشاش و جوونمون فاصله گرفت که دیگه انگار هبیشکی نمیدیدش نشسته بود رو جدول کتار پیاده رو و عمیقا تو فکر فرو رفته بود میشناختم حالتاشو هر وقت به مشکلی برمیخورد و درمونده میشد اینجوری یه کنجی مینشست و زانوی غم بغل میگرفت انگار نه انگار که دیگرانی هم حضور دارن و ممکنه رفتارش باعث برانگیختن حس کنجکاوی اونا بشه سعید اما شادو شنگول بود به هر بهانه ای میخندید حتی به شوخیای بی نمک منصورعرب همه براش خوشحال بودیم و با خوشحالی اون حال میکردیم الا مهرداد بازی تموم شده بود و حالا هممون دور اتیشی که استثنا اونشب به عشق تازه دوماد جمع بزرگ درستش کرده بودیم جمع شده بودیم میگفتیم و میخندیدیم و به مشکلات زندگی دهن کجی میکردیم سعید داشت واسه بچه ها داستان اشنایی بیمقدمه شو با فریبا خانوم تعریف میکرد و بقیه هم گوش میدادن اونقد گرفتگی و ناراحتی اونشب مهرداد عمیق و اشکار بود که هر کی مهرداد دل پاک و رفاقت بی شائبه شو نمیشناخت میگفت حتماحسادت میکنه به سعید اما هر کی نمیشناخت اونو من یکی لا اقل خوب میشتاختمش و خوب میدونستم اونهمه درد که از هر جای تنش سرازیر شده و تو چهره اش انقلابی بپا کرده نمیتونه ناشی از حسادت باشه آخه خودش از بر بچه های اسمی و شاخ اون دوره بودو دس رو هر دختری میذاشت نه نمیشنید شک نداشتم که ناراحتیش ربطی به حسادت نمیتونه داشته باشه چون مهردادو خوب میشناختم اخه علاوه بر اینکه بچه یه محل بودیم و رفاقتمون زبونزد بود همشهری و همزبون هم بودیم و واسه همین حرف همو خوب میفهمیدیم احساس میکردم دردش اونقد بزرگه که نمیتونه تو دلش نیگهش داره و در عین حال اونقد سمی و زهرداره که میترسه به زبون بیارتش حس میکردم تو دوراهی سخت و ناراحت کننده ای قرار گرفته وظیفه خودم میدونستم تنهاش نذارم و اگه از دستم بر میاد کمکش کنم به همین نیت یه دونه ازون سیب زمینی های گنده ی اتیشی برداشتم و رفتم پیش مهرداد که تو تاریکی دور از جمع دوستانه ای که دور آتیش نشسته بودن به یکی از نخل های بی خاصیت و زینتی ای که کمی دور تر از اتیش ریشه تو خاک دوونده بود تکیه داده بود و داشت چندمین سیگارشو دود میکرد از تو پاکت وینستون نیمه پری که جلوش رو یه سنگ گذاشته بود یه نخ بیرون کشیدم و درحالی تو جیبام دنبال فندک میگشتم سیب پخته شده رو دادم دستش سیگارمو با فندکی که مهرداد به طرفم دراز کرده بود روشن کردم و روی دو تا پام روی تخته سنگ بزرگی که تو نیم متری نخل انگار واسه نشستن من گذاشته بودن نشستم و تو چشای مهرداد خیره شدم همون چشاش دیگه مث یکی دو ساعت پیش که پر شور و سر مست دنبال اون توپ 3 پوسته میدوید نمیخندیدن گفتم چی شده رفیق تو خودتی نگاهشو دوخت تو چشمام و انگار با خودش حرف بزنه زیر لب گفت نه نمیشه یعنی من نمیذارم که بشه نیم ساعت بعد یعنی وقتی که منم از حرفای دل مهرداد باخبر شدم حال بهتری ازون نداشتم بغضی گلومو پر کرده بود که نه توان قورت دادنشو داشتم و نه راضی میشدم بترکه و سعیدو دلخون و پریشون کنه اونم سعیدی رو که تا چن دقیقه پیش با دیدن خوشحالیش ذوق میکردم و ازینکه بلاخره عشق اومده بود سراغش و تونسته بود دلش رو گرم کنه تو پوست خودم نمیگنجیدم حس میکردم حقیقت مث غمباد شده و راه نفسمو بسته باید کاری میکردم اماچه کاری تنها کاری که اون لحظه ازمون برمیومد این بود که واسه زایل نکردن شادی رفقامون و خراب نکردن شبشون از جمع فاصله بگیریم و همینکارم کردیم خداحافظی کردیمو با دردی که حالا درد مشترکمون شده بود دست در دست هم تو سیاهی غلیظ اون شب نحس گم شدیم ادامه نوشته
0 views
Date: March 4, 2020