عشق یواشکی من و نگین ۱

0 views
0%

من و نگین از بچگی با هم بزرگ شدیم دختر خاله م عشق اولم انقدر با هم در ارتباط بودیم و دوست بودیم و مال هم بودیم که هیچوقت هیچی بینمون فاصله ننداخت حتی سنمون چون تو یه سال به دنیا اومده بودیم جفتمون تک فرزند و یجورایی قبل از 15 سالگی خواهر و برادر هم بودیم تا اینکه اونها اسباب کشی کردن و از تهران به سمنان رفتن شهر پدریش و از هم دور شدیم ما دهه شصتی ایم دهه شصتی ها تو نوجوونیشون تلگرام و هزار و یک شبکه اجتماعی نداشتن که با هم در کسری از ثانیه ارتباط برقرار کنن اوج دید و بازدید های ما برمیگشت به عید و یا سفرهای تابستونیمون دقیقا موقعی از نگین جدا شدم که تازه حس عاطفی و میل جنسی رو متوجه شده بودم هر روز افسوس روزهایی رو میخوردم که از کنار نگین بودن استفاده نکردم شاید همینم ما رو عشق اول همدیگه کرد اینکه موقعی دوست داشتن و محبت رو فهمیدیم که کیلومترها از هم دور شده بودیم سه چهار سال سخت رو گذروندیم تا اینکه نگین بعد از یک سال پشت کنکور موندن دانشگاه داخل تهران قبول شد و اینجا بود که قند تو دل من اب شده بود سه چهار سال جدا از هم بودن داشت تموم میشد نگین به تهران اومد و مامان و بابام نذاشتن خوابگاه بگیره مامانم تصمیم گرفته بود مثل دختر خودش برای نگین مادری کنه تا درسش تموم شه البته ذوق کردن من از تصمیم مادرم تو اصرارش به این تصمیم بی اثر نبود نگین به تهران اومد من اون روز بیرون بودم یادم نیست اصلا برای چه کاری ولی فقط یه چیز رو یادمه اینکه به محض پیاده شدن از اسانسور یه جفت کفش پاشنه بلند جلوی در خونمون دیدم که دلم هرّی ریخت اون صحنه از زندگیم جزء همون معدود سکانس هاییه که هر کس از گذشتش بخاطر میاره واقعا نمیدونستم پشت در چی در انتظارمه میدونستم نگین منه که اومده خونمون چند سالی بود خیلی باهاش گرم نگرفته بودم نمیدونستم حالا و تو این شرایط قراره چه برخوردی باهاش داشته باشم در رو باز کردم و رفتم داخل خونه مامانم تو اشپزخونه بود بهش گفتم پس نگین کجاست گفت توی اتاقه الان میاد یهو دیدم نگین از اتاقی که مامان واسش خالی کرده بود با یه چادر گلدار کِرم اومد بیرون و گفت سلام امیرعلی یهو قلبم ایستاد اتفاقی که افتاد خیلی با توقعی که داشتم فاصله داشت از یه طرف نگین خیلی جذابتر شده بود لاغر و خوش اندام خوشگلتر و خانم تر و از یه طرف اصلا توقع نداشتم جلوی من چادر سرش کنه منم وقتی با چادر دیدمش نرفتم بهش دست بدم یا روبوسی کنم با اینکه یکی دو ماهی بود منتظر به اغوش کشیدنش بودم نگین کلا چادری شده بود بیرون هم چادر سیاه سرش میکرد اوایل داخل خونه هم چادر میپوشید و این کارش واقعا روی مخ بود و خسته کننده شده بود تا اینکه بعد از یه مدت کوتاه دیگه داخل خونه مانتو تنش میکرد و کلا با هم حتی بیشتر از یه خواهر و برادر سرد برخورد میکردیم واقعا دلیلشو نمیفهمیدم اینکه خانوادش تحت فشار قرارش دادن که اینجوری تو خونه ی ما رفتار کنه یا خودش واقعا انقدر خشک و سرد شده یه روز که مامانم خونه نبود و نگین داخل اتاقش بود صداش زدم از اتاقش اومد بیرون گفتم دخترخاله میشینی یکم با هم صحبت کنیم اونم نشست و من خیلی بدون مقدمه در حالی که از استرس جونم داشت به لبم میومد در مورد رفتاراش سوال کردم گفتم منو تو انقدر توی بچگیمون رفیق بودیم اونهمه همدیگه رو دوست داشتیم پس چرا الان انقدر باهام سرد برخورد میکنی نگین وقتی این جمله رو گفتم چشماش اشکی شد یه مقدار استرس گرفت و گفت خب چجوری باید رفتار کنم گفتم یعنی یادت رفته بچگیمونو گفت نه یادم نرفته امیرعلی مطمئن باش بهتر از تو یادمه گفتم خب پس چرا مثل قبل نیستی گفت امیرعلی تو هیچی نمیدونی نگین تو یه حالت بغضی حرفاشو میزد انگار هر لحظه میخواست گریه کنه گفتم جانم عزیزم بگو بدونم یهو شروع کرد گریه کردن رفتم کنارش نشتم قلبم داشت تند تند میزد دوس داشتم محکم بغلش کنم و حسش کنم قدر همه این چند سال ولی خب میترسیدم گفت امیرعلی من دوست دارم مثل قبل باشم باهات ولی مامانم فکر میکرد خوب نیست من و تو توی یه خونه باشیم تنها شرطشم این بود که اگه میری خونه خالت باید با امیرعلی و باباش مثل غریبه ها برخورد کنی غیر از این باشه میری خوابگاه گفتم پس همه این رفتارها ساختگیه یهو دستمو گرفت و گفت معلومه عزیزم من بخاطر توئه که اینجام وگرنه تو شهر خودمونم دانشگاه بود من بخاطر تو برگشتم اینو که گفت بغلش کردم و پیشونیشو بوسیدم روسریش کشیده شد پایین منم چنگ زدم تو موهاشو بوشون میکردم گفتم دوستت دارم نگین همیشه اونم گفت منم دوستت دارم امیرعلی ولی واقعا نمیتونم باهات زیاد گرم و صمیمی بشم اشکاشو پاک کردم ودستمو گرفتم دو طرف صورتش گفتم خوب گوش کن نگین کسی قرار نیست وارد خلوت من و تو شه تو جلوی بقیه با من مثل سابق رفتار کن بذار عشقمون به هم یواشکی باشه فقط خودمون بدونیم اینجوری قشنگ تره این رو که گفتم یهو خودشو ول کرد تو بغلم و لبش رو گذاشت رو صورتم و یه بوس کوچولو گرفت منم دستم رو حلقه کردم پشت سرش تو موهاشو گفتم نگین دیگه هیچوقت از دستت نمیدم میدونی چند ساله اینجوری بغلت نکردم عزیز دلم خندید و گفت مگه قبلش اینجوری بغلم میکردی اروم چشمشو بوسیدم اصلا نمیدونستیم مامانم قراره کی بیاد برای همینم با کلی استرس از هم جدا شدیم و قرار شد که پیش مامان و بابام مثل قبل باشیم با هم دوستان این مقدمه و قسمت اول ماجرایی بود که زیباترین لحظات زندگیم رو ساخته بهتون بگم من الان 27 سالمه و خیلی ماجراهای دیگه واسم پیش اومده که یک پای قضیه همیشه نگین بوده در ادامه ی داستان متوجهش میشید ممنون که وقت گذاشتید و خوندید تا بعد ادامه دارد نوشته

Date: July 16, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *