سلام علی هستم 26 ساله این یک داستان دنباله داره و زیاد سکسی نیست اگه فقط جنبه سکسی بودن داستان براتون مهمه نخونیدش من یه پسر معمولی از یه خانواده معمولی ام با یه تیپ و قیافه معمولی ولی اخلاقی از نظر بقیه عجیب کودکیم مثل بقیه به بازی و خوشی گذشت دوستای زیادی داشتم و روزا سریع یکی یکی شب شد و رفت عزیز دردونه بودم و محبوب همه تا رسید به نوجوونی تو این سن همه چیز یه جور دیگه میشه حداقل واسه من ک اینجوری بود من نامرئی شده بودم انگار کسی منو نمیدید دیگه واسه همین یکم گوشه گیر شدم و همینجوری موندم گذشت تا 17 سالگیم یه پسر دراز لاغر بی حوصله تنها دلخوشیم فیلم و موزیک بود اونم نه فیلما و موزیکایی ک همسنام باهاشون حال میکردن فکرامم مثل همونا عجیب غریب بود تو رویا زندگی میکردم دنبال عشق حقیقی و این فانتریا ک تو فیمای درام و تینیجری میشه پیدا کرد ولی هیچوقت حتی جرات همکلام شدن با یه دختر غریبه رو هم پیدا نکرده بودم سال دوم دبیرستان ک شروع شد واسه انتخاب رشتم ک ریاضی بود مجبور شدم مدرسه رو عوض کنم مسیر مدرسه جدیدم جوری بود که 10 15 دقیقه از خیابون اصلی فاصله داشت وهمین فاصله بود ک زندگیم و عوض کرد تو مسیری ک میرفتم کلی کوچه و گذر بود ولی یکیشون بود که با بقیه فرق میکرد یعنی واسه من فرق میکرد یه روز همون اوایل مدرسه که مثل بقیه روزا داشتم پیاده واسه خودم میرفتم و تو خیال خودم غرق بودم یهو پام گیر کرد به یه موزائیک که از کف پیاده رو دراومده بود و نزدیک بود با صورت بخورم زمین که خودمو نگه داشتم حال جالبی بود هم به خودم فحش میدادم واسه سربه هوا بودنم هم تو دلم خوشحال بودم ک کسی ندیده و لبخند میزدم که با بالا اومدن سرم لبخندم محو شد یه دختر ریزه میزه با مانتو مدرسه که به دیوار تکيه داده بود سرش پایین بود ولی داشت زیر زیرکی نگام میکرد و بهم می خندید اولش عصبی شدم و اخمام رفت تو هم اما وقتی صورت گرد و کوچولوشو دیدم نتونستم جلو لبخدمو بگیرم و منم خندیدم و کاملا حس کردم که لپام سرخ شد از کنارش که میگذشتم عطرش نظرمو به خودش جلب کرد عطرش نه خیلی شیرین بود نه تند و تلخ ولی اونقدر خوب بود ک هنوزم یادم مونده این تصویر تو ذهنم حک شد تا آخر روز با یاد آوریش چندبار خنده اومد رو لبام تقریبا هر روز میدیدمش بعدا فهمیدم اونجا منتظر دوستش وایمیسه ک باهم برن مدرسه بهش فکر میکردم دوست داشتم اینو بهش بگم دوست داشتم بیشتر باهاش آشنا شم و راجع بهش بدونم ولی حتی اسمشم نمیدونستم دیگه جوری شده بود که اگه یه روز نمیدیدمش کلا دمق بودم تو این دیدنای چند ثانیه ای میدیدم که اونم گاهی نگام میکنه چندبار به خودم گفتم که برم جلو و باهاش حرف بزنم یا شمارمو بهش بدم یا حداقل اسمشو بپرسم اما غرورم و شاید ترسم این اجازه رو بهم نمیداد نمیدونستم اگه برخوردش اونی نباشه که انتظار دارم چیکار کنم بقیه رو دیده بودم که اینجور مواقع با یه متلک رد میشدن یا میگفتن این نشد بعدی ولی واسه من بعدی وجود نداشت ازین میترسیدم ولی بلاخره این جدال بین قلب و مغزمو قلبم برد و تصمیم گرفتم واسه یه دفعه این ریسک و قبول کنم و باهاش حرف بزنم نوشته
0 views
Date: December 28, 2018