سلام اسمم مصطفی است و بیست و هشت سالمه خداوکیلی این واقعیتی که برام پیش اومده و اصلا ناراضی نیستم شاید زیاد شاخ و برگ نداره ولی دقیقا اتفاقی که افتاده پارسال پدرم گیر داد که با دخترعموت عقد کن و خانواده عموم گویا پدرم رو انداخته بودن توی هول و ولا هرچی مخالفت کردم و گفتم سیزده سال تفاوت سنی داریم و اون بچه اس کسی گوشش بدهکار نبود خلاصه بالاخره ما عقد کردیم یکماه از عقدمون میگذشت که رفتم خونه عموم و رفتم اتاق خانمم که داشت درس می خواند و گفتمش در رو ببند و اومد و خوابوندمش و کیرمو درآوردم و دیدم کون که اصلا نمیره و جلو هم خودش میترسید خلاصه آموزش ساک دادم بهش ولی ارضا نشدم و اون رفت مدرسه فردا کف بودم و باز رفتم خونه عموم و زنم رو خوابوندم و کلی بهش گفتم باید عادت کنه کون دادن رو اون بهونه مدرسه رو میگرفت آخه اول دبیرستان بود و منم میخواستم زود بکنم یهو رفت توی کونش و یه جیغی زد که مادرش در رو باز کرد دید روش خوابیدم سریع در رو بست و آبرومون رفت اون پاشد رفت بیرون و صدا زن عموم میومد که داره ازش میپرسه و خلاصه رفتم بیرون و خانمم رفت دبیرستان زن عموم پنج شیش سال ازم بزرگتره و خلاصه یعنی خواست نصیحت کنه که این الان بچه اس و باید هواش رو داشته باشی و یهو از دهنش پرید که از پشت اصلا نزدیکی نکن برا جفتتون بده من حشری شدم و حالم بد بود و زدم به پررویی و گفتم زن عمو اصلا حدیث نمیتونه و مال من به اندام اون نمیخوره و الان زن منه پس من چکار کنم همینجور که پای ظرفشویی بود از دهنش پرید حالا چندماه تحمل کن تا عروسی و من بهش گفتم فعلا فقط تو رو در حد معمول راضی کنه تا شب عروسی گفتم یعنی چه برگشت نگاه کرد بهم و اشاره کرد به دهنش و منظورش ساک زدن بود دیگه آمپرم چسبید و مثل دیوونه ها چسبیدم بهش یهو انگار برق گرفتش برگشت گفت چته من حرف نمیزدم اون هی صدام میزد ولی من با یه دست گرفته بودمش و با دست دیگه کیرمو درآوردم و از بغل شرت به زور هل دادم رفت داخل شرت و یهو رفت داخل یه لحظه سرش رو برگردوند سمت من و گفت مصطفی مصطفی گفتم هااااااا گفت توی چشمام نگاه کن نگاه کردم گفت زشته درست نیست درک میکنم و به کسی نمیگم برو و دیگه تکرار نکن پیش خودم گفتم اینو ببین چ دلش خوشه کمرش رو گرفتم و بردمش سمت اتاق که هی مقاومت میکرد ولی درازش کردم سر تخت خانمم و اونم هی نصیحت میکرد و امید داشت من نکنم دیگه دید شرتش رو درآوردم شروع به تهدید کرد که میگه و اون حرف میزد و من داشتم تلمبه میزدم بعد ربع ساعت ساکت شد و دم اومدن آبم فقط گفت نریزی داخل یه وقت یکساله ازدواج کردم و ماهی یکی دوبار میرم سراغ زن عمو و همیشه باید تقلا کنه و هنوز کنار نیومده با من ولی یه پیروزی بزرگ بوده برام چون از زنم بیشتر باش حال میکنم مخصوصا وقتی بحث کون باشه نوشته
0 views
Date: August 23, 2018